مطالب ادبی

فرهنگی

مطالب ادبی

فرهنگی

         آلبومین تراپی

دکتر حسین جعفری عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد پزشکی تهران گروه فارماکولوژی

                         بنام او که همیشه حاضر است.

عموماً البومین به گروهی از پروتئین های محلول در آب گفته می شود اما در بدن انسان از نظر کاربرد و مقدار یکی از مهمترین پروتئین های درون پلاسما است .

آلبومین پروتئین محلول در آب است که توسط کبد تولید می شود و در پلاسما جریان پیدا می کند . پلاسما مایعی است که در خون وجود دارد و آلبومین های دارویی از پروتئین های پلاسما از خون انسان گرفته شده اند. آلبومین ها از طریق افزایش حجم پلاسما یا سطح آلبومین در خون کار می کنند

   

آلبومین به عنوان مهمترین پروتئین خون ، برای جایگزین کردن حجم خون از دست رفته در اثر آسیب دیدگی و جراحت مثل سوختگی های شدید یا جراحتی که باعث خونریزی شدید می شود، مورد استفاده قرار می گیرد . این دارو همچنین برای درمان سطح خون پایین به دلیل جراحی ، دیالیز، عفونت های معده ، نارسایی کبد ، مشکلات پانکراس ، مشکلات سیستم تنفسی و تخمک گذاری مورد استفاده قرار می گیرد.

آلبومین فشارخون اسموتیک کلوئیدی را تنظیم می‌کند. آلبومین جهت افزایش حجم پلاسما در گردش و در نتیجه کاهش غلظت و ویسکوزیته خون استفاده می‌شود. همچنین به عنوان یک پروتئین ناقل که بصورت طبیعی با مواد درمانی و سمی در گردش خون متصل می‌شود نیز استفاده می‌شود.

آلبومین در سه شکل قابل دسترس است.

·       نوع سرم انسانی یا سرم آلبومین

·       نوع آلبومین گاوی که در آزمایشگاهی استفاده می شود

·          نوع آلبومین موجود در مواد ارگانیک مانند سفیده تخم مرغ

آلبومین سرم انسانی، پرفروش ترین داروی بیوتکنولوژی کشور

 

در صورت ابتلا به شرایط زیر نباید از آلبومین استفاده کنید

 کم خونی شدید، نارسایی شدید قلب یا فشار خون بالا،

 مشکلات ریوی،  بیماری کلیوی

 خونریزی یا اختلال لخته شدن خون مثل هموفیلی، ناتوانی در ادرار کردن

آلبومین از پلاسمای انسان ساخته شده که حاوی ویروس ها و دیگر عوامل عفونت زا می باشد. این پلاسما مورد آزمایش قرار می گیرد و می تواند همان عوامل عفونت زا را درمان کند و یا اثر آن ها را کاهش دهد اما احتمال کمی هم برای انتقال بیماری از طریق آن وجود دارد.

 

 پس حتما قبل از هر چیز در مورد خطرات و فواید آلبومین صحبت کنید

هنوز مشخص نیست که آیا آلبومین به جنین آسیب می زند یا خیر اما اگر باردار هستید حتما به پزشک اطلاع دهید.

اینکه آلبومین می تواند از شیر مادر به فرزند منتقل شود و به او آسیب بزند یا خیر هم هنوز مشخص نشده است.

دوز و مقدار داروی آلبومین از فردی به فرد دیگر متفاوت است. لذا دارو را دقیقاً همانطور که پزشک داخلی برایتان تجویز کرده است، استفاده نمایید.

داروی آلبومین در مراکز درمانی توسط کادر درمان و به صورت وریدی تزریق می‌شود.

موارد و مقدار مصرف :‏

بزرگسالان :

کمی پروتئین خون که مقدار مصرف براساس حالت و پاسخ بیمار تغییر می کند.

شوک  ابتدا، مقدار 500 میلی لیتر (محلول پنج درصد) تزریق به صورت وریدی می شود و سپس برحسب نیاز 30 دقیقه بعد ‏تکرار می گردد. مقدار مصرف بر اساس حالت و پاسخ بیمار تغییر می کند. حداکثر مقدار مصرف 250 گرم در 48 ساعت ‏است.  درکودکان

ml/kg 20  ‏ -10 (از محلول 5%) به صورت انفوزیون وریدی با سرعت ‏ml/min 10-5 ‏ تزریق می شود.

در سوختگی  : مقدار مصرف بر اساس وسعت سوختگی و حالت بیمار متفاوت است. معمولاً غلظت نگهدارندة ‏آلبومین پلاسما 3-2 گرم در دسی لیتر است.

در هیپربیلیروبینیمی نوزادان و نوزادان در معرض خطر بالا با سطح پایین پروتئین سرم البومین انفوزیون وریدی می شود.

آلبومین چگونه توسط فرد دریافت می شود؟

 آلبومین توسط IV به رگ فرد تزریق می شود زمانی که در حال دریافت و تزریق آلبومین هستید ، تمام حالت شما از جمله ضربان قلب ، نبض ، سطح الکترولیت ، عملکرد کلیه ، فشار خون ، تنفس به دقت مورد بررسی قرار می گیرد . خون شما نیز در طول آزمایش باید به دقت آزمایش شود و هنگامی که در حال آلبومین درمانی هستید، حتما به اندازه کافی آب نوشیده شود.

 

بعد از تزریق آلبومین باید از نوشیدنی ها، غذاها و فعالیت های ممنوعه دوری کنید

عوارض جانبی آلبومین 

سرفه ، تاول ،کهیر،   تنگی نفس ، ورم صورت، لب ها، زبان و گلو ،  سبک شدن سر

 ضعف ،  سردرد شدید،  تاری دید،وزوز کردن گوش ، اضطراب ،سرگیجه، عرق کردن

 رنگ پریدگی پوست ، درد در قفسه سینه ،ضربان قلب نامتعادل ،اسهال ، استفراغ

 بی خوابی،  تب و لرز،  قرمز شدن پوست.

آلبومین در کدام بیماری ها کاهش می یابد؟

یماری کبدی ،بیماری های کلیوی، ایدز ،لنفوم، بیماری های دیگر روده کوچک و بیماری های سرطانی ،یماری کبدی ،بیماری های کلیوی، ایدز ،لنفوم، بیماری های دیگر روده کوچک و بیماری های سرطانی، سندرم تنگ نفس حاد Respitatory Distress ، نوزاد بیمار، بیماری مزمن ریوی ، آنژوکولیت حاد ، خونریزی مغزی نوزاد ، بیماری های عفونی ،بیماری های فقر تغذیه ، بیماری های جراحی ، صدمات سوختگی ، شیمی درمانی ، مصرف داروها ، نوزاد نارس

در هپاتیت ویرال ، نارسائی سلول کبدی بعلت دارو و یرقان انسدادی آلبومین طبیعی است و اگر آلبومین سرم کمتر از ٣ گرم باشد باید به نارسائی مزمن کبد فکر کرد.

کاهش آلبومین نشانه نارسائی پیشتر کبدی است ،ممکن است با وجودی که کبد نارسا نباشد میزان آلبومین سرم کاهش یابد زیرا در این بیماری حجم پلاسما افزایش می یابد.

 

نقش آلبومین در بدن

آلبومین در بدن انسان کارهای زیر را اجرا می‌کند:

نگهداری فشار اُنکتیک در مقدار ثابت، عامل اصلی ایجاد کننده فشار انکوتیک پلاسمائی آلبومین است.

ترابری و حمل هورمون‌های تیروئید، ترابری و حمل اسیدهای چرب آزاد.

ترابری و حمل بیلیروبین غیر کنژوگه.

بیشتر داروها توسط آلبومین در خون گردش می‌کنند.

تراز و تعدیل PH   خون .انتقال بعضی داروها مانند پنی سیلین....

هشدارها در مورد آلبومین (Albuminرنگ محلول باید کهربایی روشن باشد. در صورت کدربودن محلول و یا وجود ذراتی در آن، باید از مصرف آن خودداری کرد. محلول باید در دمای اتاق نگهداری گردد و از انجماد آن باید خودداری شود.

محلول باز شده باید به سرعت مصرف گردد و باقیمانده آن را بعد از چهار ساعت باید دور ریخت. محلول ماده محافظ ندارد و پایدار نیست.

قبل از شروع تزریق، بیمار باید به طور کامل هیدراته شود. این فرآورده را می توان بدون در نظر گرفتن گروه خون مصرف کرد.

   

در صورت لزوم، برای تزریق می توان فرآورده آلبومین را با محلول نمکی نرمال یا دکستروز پنج درصد رقیق کرد.

این محلول نباید سریع انفوزیون شود. سرعت تزریق بر اساس سن بیمار، حالت و تشخیص بیماری تعیین می شود. در بیماران مبتلا به شوک ناشی از کمی حجم خون، محلول پنج درصد با سرعت حداکثر تا 4-2 میلی لیتر در دقیقه انفوزیون می شود و محلول 25 درصد (به صورت رقیق یا رقیق نشده) با سرعت حداکثر تا یک میلی لیتر در دقیقه انفوزیون می گردد. در بیماران دارای حجم طبیعی خون، محلول پنج درصد با سرعت حداکثر تا 10-5 میلی لیتر در دقیقه، و محلول 25 درصد (به صورت رقیق یا رقیق نشده) با سرعت حداکثر تا 3-2 میلی لیتر در دقیقه انفوزیون می شود. حداکثر مصرف 250 گرم در 48 ساعت است.

مقدار مصرف مایعات و دفع آنها، هماتوکریت ،میزان هموگلوبین، پروتئین و الکترولیت سرم باید پیگیری شوند تا مقدار مصرف مداوم دارو تعیین شود.

هدف نگهداری سطح آلبومین پلاسما g/dl 3-2 یا فشار انکوتیک 20 (سطح پروتئین توتال سرم g/dl 2/5) می باشد.

داروهایی که با آلبومین تعامل برقرار می کنند شامل ویتامین ها و گیاهان دارویی می باشند .

علائم بالینی :

علائم افزایش بار عروقی، مانند افزایش فشار وریدی و اتساع وریدهای گردن، یا خیز ریوی ناشی از افزایش حجم خون.

درمان:  باید سرعت انفوزیون را تا حد باز نگه داشتن ورید ، کاهش داد و درمان را مجدداً ارزیابی کرد.

مکمل های بدنسازی و غذایی آلبومین و نحوه مصرف آن ها 

آلبومین به انواع پروتئین محلول در آب گفته میشود که در محلولهای کنسانتره نمکی نیز تا حد زیادی قابل حل بوده و در مقابل حرارت دچار انعقاد میشود. نمونه بارز این پروتئین، سفیده تخم مرغ است که هنگام پخته شدن کاملا بسته و حالت لخته شده پیدا میکند.

پروتئین وی Whey))

پروتئین وی به مجموعه ای از پروتئینهایی گلبولی یا دانه ای گفته میشود که میتوان آنها را از تجزیه آب پنیر یا وی، یک محصول جانبی تولید پنیر که از شیر گاو گرفته میشود، به دست آورد.

مکمل غذایی وی آلبومین (Whey albumin)

مکمل های غذایی وی آلبومین حاوی پروتئین های پر کیفیت طبیعی و منابعی غنی از آمینو اسیدهای مهمی هستند که بدن در طول روز به آنها نیاز دارد. استفاده از وی آلبومین برای افراد با سنین مختلف ، انتخاب مناسبی است زیرا حفظ عضلات نیازمند دریافت روزانه پروتئین است وبه هنگام عضله سازی در ورزش و تمرینات بدن سازی باید مقدار این پروتئین دریافتی افزایش یابد. به این ترتیب بدن برای ساخت و ترمیم بافتهای ماهیچه ای به مواد لازم دسترسی خواهد داشت. در صورت عدم دریافت کافی این مکمل و مواد حیاتی دیگر ، بدن دچار کاهش توانایی شده و حرکات ورزشی وی نادرست و بدون تاثیر یا با تاثیر منفی انجام خواهند گرفت.

نوشیدن آب فراوان از گرفتگی عضلات که ناشی از انبار شدن پروتئین اضافه جلوگیری می کند . مصرف 7 میلی لیتر آب برای هر 1 گرم پروتئین .

در صورت التهاب و خارش پوست شدید، مصرف آن را متوقف کنید.

بر اساس جنسیت، سن، قد، وزن و مدت مصرف باید این مکمل مصرف شود .

این محصول برای افرادی که داروهایی با ترکیبات تئوفیلین (Theophylline) و آنتی پیرین (antipyrine) مصرف میکنند، توصیه نمیشود.

افراد مبتلا به بیماریهای کلیه نباید از این مکمل استفاده کنند.

 

 

این مواد بدون عوارض نیستند.عوارض کبدی، کلیوی،  قلبی وعقیمی ازجمله این عوارضند.

..............................................................................................................................................

دریافت ها و آزموده ها

دریافت ها و آزموده ها

(2)

به فراخور زاد روز فاطمه ی زهرا (س)

در این یاد داشت و دریافت کوتاه قصد ندارم تا از حضرت فاطمه و زندگی و گذران سراسر درد و رنج و حماسه و عشق و دوستی و یک رنگی و معصومیت و نیایش و پرستش و اعتراض و فریادهای فاطمه علیه استبداد و خودکامگی مردان و از این موارد، بنویسم. یا بنویسم که اصلاً چرا پیوسته از فاطمه دم می زنم و بهانه ای به دست می آورم تا اگر فرصت و امکان و احساس و ذوقی برایم باقی باشد، گوشه ای از حیات بارور و گران سنگ و در عین حال، مظلومانه ی فاطمه ی زهرا را فرا روی آورده، تصویری از آن را هر چند ناقص و ناتمام و در اندازه فهم و دریافت و نیاز در زمان و شرایط بنویسم. و نیز در نظر ندارم تا به گونه ای رسمی و باب روز، با تبریک و تهنیت و بازی با واژه ها، خودم و دیگران را سرگرم کرده، دلم خوش باشد که زاد روز فاطمه را بزرگ داشته و خود را از دوست داران و پیروان مکتب و روش او جا بزنم!! و از زن و روز او بنویسم و در روزگاری که وحشی ترین برخوردها و طرح ها و برنامه ها در نابود کردن حقوق انسانی زن، نه گستره ی سکسوالیته و بردگی نوین؛ چونان که سیل به سوی زن، و تکرار می کنم: حقوق انسانی زن جاری و ساری است، باز هم بکوشم و بکوشیم تا سرنوشت و حقوق انسانی زن را پایمال خودسری و خودخواهی و هوس بازی و انحرافمان از «سنگ طراز ارزش های اخلاقی و انسانی و ایمانی» سازیم. که باورمندانه و با قاطعیت و آگاهی می نویسم: فاطمه ی زهرا، همان سنگ طراز و زر سنجه ی ارزش ها بوده و هست تا همیشه ی زمان. مهّم هم نیست کسی آن را بپذیرد یا از آن روی گرداند.

            امّا آنچه را می خواهم در این جا بنویسم و شَکوای قلم را متوجّه استاد بزرگ تاریخ دانشگاه تهران، مرحوم باستانی پاریزی نمایم این است که استاد در مصاحبه ی کیهان فرهنگی (94/11/4) فرمودند: «شیخ انصاری، این آموزگار بزرگ با انبوه نوشته ها می گوید: اگر عیال من از حقّش نمی گذشت، من نمی توانستم این کتاب ها را بنویسم» جدّاً دست مریزاد بر این همه سپاسگزاری و قدردانی! من اصلاً شیخ انصاری را نمی شناسم و حتّی یک سطر درباره ی زندگی او نخوانده و نمی دانم. چون مربوط به کار و تحصیل من نبوده و نیست و نیازی هم نبوده که به سراغ او بروم. و جایگاه علمی، معنوی و ارزشی او را نیز نمی دانم. تنها از کسانی شنیده ام که از مقامی بالا در حوزه های علمی و در میان روحانیون برخوردار بوده و هست. بنا بر این روی سخن با شیخ انصاری و جز او نیست. بلکه با خواندن این عبارت یک پرسش از نویسنده ی به واقع، پژوهشگر و آگاه به مسایل دارم که ذهن مرا مشغول کرده است: بی هیچ ساده انگاری و چشم پوشی و به راستی مگر «زن» در گذشته تاریخ و به ویژه تاریخ و فرهنگ ما، چه جایگاهی داشته و از چه حقوقی؛ باز هم حقوق انسانی و از جمله اقتصادی و زیستی برخوردار بوده است، جز زیر سلطه بودن و تسلیم و فرمان بردار، کتک خوردن و آسیب دیدن و «ضعیفه» نامیده شدن و محرومیّت از خواندن و نوشتن، و مفسران قرآن که طبیعتاً مردان بودند، «الرّجال قوّامون» را «مسّلطون» تفسیر کردند و از زمانی که شناسنامه باب شد، چون زن به شوی می رود، تغییر ماهیّت داده، با عنوان خانوادگی شوهر او را می نامند و می شناسند و خیلی تا خیلی چیزهای دیگر که همه می دانند و می دانیم و آزموده ایم و کارگردانش بوده و هستیم، و نیاز به گسترده نویسی و شاهد مثال آوردن نمی باشد، زیرا عیان کنونی- نه گذشته- گواه است و وام خواه بیان نیست، تا امروز شیخ انصاری را در سپاسگزاری از چشم پوشی حقّ خودش (که یعنی زن) و بزرگ داشت مقام و جایگاه و از خودگذشتگی زن و عظمت شیخ که این عبارت وزین را گفته است، به رخ خودمان بکشیم و ببالیم که آقا این گونه فرموده است؟! همین و بس.

         و امّا تو، ای زن، ای مادر و «مرکز پرگار و کاروان سالار عشق» و تو ای «حافظ جمعیت خیرالاُمم» و تو ای مادر که خود می دانی و باور داری که:

           سیرت فرزندها از امهّات

                              جوهر صدق و صفا از امهّات

می باشد و «مادران را اُسوه کامل بتول» است، و آن پرورش یافته ی کانون وحی و انسانیّت در اوج، و 

    آن ادب پرورده ی صبر و رضا

                                       آسیا گردان و لب، قرآن سُرا

نیک و با اندیشه و خردورزانه دریاب و به هوش که:

         طینت پاک تو ما را رحمت است

                                                قوّت دین و اساس ملّت است

            کودک ما چون لب از شیر تو شست

                                                          «لا اِله» آموختی او را نخست

           ای امین نعمت آیین حق

                                      در نفس های تو سوز دین حق

          دور حاضر تر فروش و پر فن است

                                  کاروانش نقد دین را رهزن است

          صید او آزاد خواند خویش را

                                  کُشته ی او زنده داند خویش را

و تو ای فرشته ی پاکی و ارزش و خود خویشتن بانی (تقوا) و تو که «آب بند نخل جمعیّت» و نیز «حافظ سرمایه ی ملِّت» می باشی، «خیز و جان نو بده هر زنده را» و با این خودباوری و این دریافت و معرفت که: «پس به قدر استواری زندگی است»، شیفته سار و مهرورزانه که آمیخته است سرشت تو را، «از قُم خود زنده تر کن، زنده را»؛ آن هم با پذیرای این پیشکش اقبال لاهوری (دیوان شعری/104) که:

             فطرت تو جذبه ها دارد بلند

                                      چشم هوش از «اُسوه ی زهرا» مبند!

ادامه دارد...

                          محمّد حسن توکّل گلپایگانی 

                           دی ماه 1400 




دریافت ها و آزموده ها

(1)

گر به خود محکم شوی، سیل بلا انگیز،

چیست؟

             از یاد نمی برم که زندگی و گذرانم پیوسته و در همیشه با رخداد همراه بوده و هست. و این اوج ارزش است برای من. زیرا بر این باور بوده و هستم و در عمل این باور را به اثبات رسانیده ام که: جوهره ی انسان- زن یا مرد- در رخدادها نمودار می شود، و پایدار و استوار گام و نستوه در ایستادن. و هر امری از امور و هر روی دادی را مرکوب ساختن و بر آن، سوار شدن و راه را و رفتن و شدن را پی گرفتن.

         سال 59 بود. با خانواده برای کاری آموزشی به تنکابن در شمال رفتیم و من کتاب «الحیاه» استاد حکیمی را کار می کردم و شب ها به ترجمه ی یک کتاب تفسیر قرآن تا نیمه های شب می پرداختم. دو ماه تابستان در آنجا بودیم. هر روز عصرها را به دلیل نزدیک بودن منزلمان به دریا، برای شنا می رفتم. نزدیک به دو ساعت در دریا شنا می کردم. نه راه نمایی بود، نه کمک کاری. و من هم برخوردار از شور جوانی و دست و پا و تنفّس برای شناگری در دریای پر امواج و بس خطرناک! بی آنکه هیچ شناختی از وضع دریا داشته باشم. شنا می کردم و در دل امواج پیش می رفتم. خود هم نمی دانستم که به کجا می روم و چه سر انجامی بهره ام خواهد شد. گاه درون موج که چونان کوه بود، می رفتم و از روی دیگر بیرون می آمدم. گاه بر امواج سوار می شدم و روی موج می رفتم. و بی هیچ ترس یا محاسبه ای (دقّت) از ساحل دور می شدم و دور!

             اکنون و پس از 36 سال می نویسم: زندگی چونان است که دریایی بی ساحل. انباشته از امواج بلاخیز و طوفان های مرد افکن! امّا بنا بر اصل: «هم به قدر استواری زندگی است» (اقبال لاهوری)، مرد آن مرد است که این امواج و طوفان های حیات را ابزار گیرد و وسیله، و هرگز فراموش نکند که: «انسان، یک انرژی فشرده است». به میزانی که این انرژی را نیک و درست به کار گیرد، خویشتن وجودی اش شکوفا شده و می بالد. و این امواج و طوفان ها، دقیقاً به خدمت او در می آید. که یعنی: هر یک، حیات زا و فرح بخش می شوند. (دقت) و توانستن و سرفرازی در جای ترس و نبودِ حسابگری قرار گرفته، ساحل نجات را بهره ی انسان می سازد. زیرا که «گشایش»، حاصل در سختی قرار گرفتن است. بنابر این به بیان اقبال لاهوری: 

         موج را از سینه ی دریا گسستن می توان       بحر بی پایان به جوی خویش بستن می توان

و فراتر از این:

          گر به خود محکم شوی، سیل بلا انگیز چیست؟  مثل گوهر در دل دریا نشستن می توان

و بالاتر و بالاتر. آن هم در یک سیر درونیِ معنوی و کاویدن و پیراستن خویشتنِ وجودی ِ خویش و گام نهادن در سلوک عرفانی؛ «می توان جبریل را گنجشک دست آموز کرد»!! آری! می توان. اگر بخواهیم، اراده کنیم و حرکت؛ می توانیم.

.....ادامه دارد.

                           محمّد حسن توکّل گلپایگانی

                           دیماه 95، بازنویس دی ماه 1400        

نگاهی کوتاه بر زندگی مبارزاتی – سیاسی »نلسون ماندلا

نگاهی کوتاه بر زندگی مبارزاتی – سیاسی

»نلسون ماندلا«

(4)

          سخن از آزادی نلسون ماندلا

          »ماندلا« و سه نفر دیگر که پیوند دوستی قدیمی با یکدیگر نداشتند، کنار هم بودن در زندان برای شان دشوار بود. اتاقی که در آن بودند، بس کوچک و نمناک بود. و نلسون بر این شرایط ظالمانه و رنج آور به سختی پروتست نمود. امّا چندی که گذشت، زندگی در »Pollsmor Prison« آسوده تر، و برای »Winnie« هم آسان تر بود. زیرا او می توانست همسرش را دیدار نماید. سپس در ماه »May« از 1984 بود که تغییر دیگری برای زندانیان چهره گشود و پس از 21 سال، »ماندلا« توانست در کنار همسرش بنشیند. در 31 »January«1985، پرزیدنت »Botha« گفت: ماندلا می تواند آزاد شود. امّا به این شرط که او و ANC باید از به کار گرفتن خشونت و پروتست دست بردارند. ماندلا نیز گفت: تا زمانی که دولت آفریقا با مردم سیاه پوست، روشی خشونت بار و ضدّ انسانی را پی می گیرد، هرگز ANC نمی تواند راهی جز این را ادامه دهد و از رویارویی و مبارزه دست بکشد. و من به هیچ عنوان به خود نمی بینم که زندان را ترک گویم، حالی که دولت کنونی آفریقا، مردم سیاه پوست را با بدترین روش فاشیستی می کشد. من در اندیشه نیستم تا در پی خشونت و آشوب باشم، بلکه این پرزیدنت Botha است که می سزد تا آن را متوقّف سازد. و راه را بر هر گونه شورش بربندد. او است که باید قانون خلاف سرشت انسانیِ »آپارتهیت« را از بُن بر افکند. او است که موظّف است، برای نخستین بار با ANC گفت و گو کند. پس از 20 سال بود که مردم آفریقای جنوبی سخنان »نلسون ماندلا« را شنیدند. و این زمانی بود که دخترش Zindzi در دهم Fe… 1985، مطالب او را به گوش آنها و مردم دنیا رسانید.

        در نهم Dec… 1988 بود که آنها باز هم زندان ماندلا را تغییر دادند و او را به »Victor Verster« منتقل کردند. در آنجا سرپناهی بسیار زیبا و وسیع در اختیار او گذاشتند. در july 1989، همسر و فرزندان و نوه هایش به دیدار او آمدند. در پنجم july ماندلا برای نخستین ملاقاتش با پرزیدنت Botha با لباس جدید حاضر شد. یک ماه بعد، Botha دولت را واگذاشت و de klerk جای او را گرفت. و در پانزدهم oct… 1989 چندین نفر از سرشناس های زندانیان سیاسی را آزاد کرد. و این زمان، آغاز به پایان رسیدن قانون »aparthid« در آفریقای جنوبی بود. شمار زیادی از تشکیلات مبارزاتی از رویارویی با دولت نوین دست کشیدند و زندانیان سیاسی نیز آزاد شدند. و رهبران سازمان های سیاسی سیاه پوست، گفت و گوی با دولت جدید را آغاز کردند.

          گامی فرازمند در راه آزادی

          دولت نوین در اندیشه بود تا »ماندلا« را به ژوهانسبورگ بفرستد و او را در آنجا آزاد سازد. امّا نلسون در این گمان بود که به گونه ی راه پیمودن و پیاده از زندان victor … به درآید و مردم جهان او را ببینند. او در نظر داشت از سرپرستان زندان سپاسگزاری نماید و به مردم Cape Town، پاس داشت رفتار نیکشان را با او، درود فرستد. در یازدهم Fe…  از سال 1990 بود که »نلسون ماندلا« با بیش از 10/000 روز بازداشت و زندانی از Victor Verster آزاد شده، و با گام هایی مردانه و استوار، سرنوشت نوین را پی گرفت.

       پرزیدنت ماندلا

»ماندلا« در زمان آزادی از زندان، هفتاد و یک سال داشت. امّا مردی فرسوده و پیر به نظر نمی رسید. در 16 April، بود که ماندلا با شادابی در همراهی 75000 نفر جوان به موسیقی در لندن گوش فرا داد. مردم در گوشه و کنار جهان در تلویزیون هاشان می دیدند که او به موسیقی گوش می دهد. نلسون به مردم در لندن گفت: ما صدای شما را درباره ی »aparthid« و در میان دیوارهای نفوذ ناپذیر زندان شنیدیم. ماندلا بسیاری از لیدرهای جهان را در اروپا و آمریکای شمالی دیدار کرد. زیرا برای نهضت و کمک به ANC نیاز به پول داشت. و در 1991 نلسون ماندلا، پرزیدنت نوین ANC  بود.

           ماندلا و نوبل صلح – Nobel Peace Prize 

          در 1991 بود که یک درگیری درونی میان »Zulu« و مردم »Xhosa« چهره گشود و هزاران نفر از مردم نابود شدند. ماندلا خواهان همکاری لیدرهای دو بخش با ANC بود و نظرش یاری رساندن این دو به مردم خود بود. ماندلا نسبت به روش »de klerk« خوش بین نبود، زیرا او تلاش نمی کرد تا »جنگ درونی« را باز دارد. لیدر سیاه پوستان (Buthelezi) هم به ایده ها و درخواست های ماندلا درباره ی »دی کِلرک« و دولت سفید پوست او توجه نمی کرد. در نتیجه به سال 1991 بود که یک نویسنده ی روزنامه ی آفریقای جنوبی، چند یادداشت از پلیس به دست آورد. و این مورد نشان می داد که دیدگاه ماندلا درست و به جا بوده است. چون درگیری های داخلی آسیب رسان است و سبب می شود تا نیروهای خودی تحلیل برود و به سستی بگراید و به شکست مبارزه بیانجامد. بنابر این پلیس به شورشیانِ Zulu کمک می کرد تا با این شیوه بتواند، ANC را از حرکت مفید باز دارد. مردم سرشناس در دولت کلرک هم کارهاشان را از دست دادند. زمانی که این سه لیدر در یک راه پیمایی مهم، سپتامبر 1991 شرکت کردند، Buthelezi به ماندلا و de… توجّه نکرد و روی دوستانه و همکاری نشان نداد. متینگ ماندلا و de…، بسیار دشوار بود، امّا در پایان سال 1993، ماندلا و دی کلرک برنده ی «صلح نوبل» شدند. همان » Nobel Peace Prize« که ویژه ی بهترین لیدرهای دنیا است و در سخت کوشی و تلاششان برای انجام کارها در راستای صلح و آرامش جهانی. و این شیوه با سازش های بازیگران سیاست کاملاً تفاوت دارد. این دو لیدر با یکدیگر دوست نبودند، امّا آنها را از ایده ی اصلی شان باز نداشت. زیرا که آن دو برای برپایی و ساختن یک آفریقای جنوبی نوین تلاش و فداکاری می کردند، همین و بس.

           پس از ماه May در سال 1996 بود که »دی کلرک« دوباره پیچیدگی هایی برای دولت ماندلا درست کرد، زیرا او نمی خواست با تشکیلات ANC کار کند. پس دولت را واگذاشت و از »Bu…« هم درخواست نمود تا او نیز چنین کند. امّا ماندلا و Bu… ، بعد از »دی ...« استوار گام تر به کار و پیش بردن امور پرداختند. دو سال بعد که ماندلا زندان را ترک نمود و در فضای خانه و در کنار همسرش (Winnie) آرامش و شادابی نداشت و کار به جایی رسید که روزنامه ها درباره ی پیچیدگی های فرصت سوز و رنج آور درونی شان نوشتند. ماندلا همسرش را دوست می داشت، امّا »وای نیا« از زندگی با او دل شاد و خرسند نبود. زیرا نلسون بسیار زیاد وابسته و درگیر کار با ANC بود و فرصت آن چنانی برای زیستن در کنار خانواده اش و توجّه به آنان در اختیارش نبود. زیرا به واقع کلمه: ANC، به عنوان خانه و خانواده ی او به شمار می آمد! و برخی از دست اندرکاران ANC نیز شیوه ی »وای نیا« را نمی پسندیدند و او را دوست نداشتند. و او با قانون موجود نیز مشکل داشت. شماری از مردم، سرسختی و خشونت را پیش گرفتند و در این میان پسر بچه ای جان خود را از دست داد. در ذهن برخی نیز این پرسش به وجود آمد که: آیا در هنگامی که او را کشتند، WiNNie  آنجا بوده است یا نه؟ به هر روی در 13 April 1992 بود که ماندلا همسرش را ترک کرده، در تلویزیون، حالی که دو نفر از دوستانش »والتر و اُلیور« در کنارش بودند، با دل نگرانی و در بدترین زمان زندگی اش سخن گفت. همسرش نیز به سختی آشفته و ناراحت بود. امّا پس از این ماندلا، Graca را که شوهرش مرده بود، دیدار کرد و در 1998، یک روز پیش از هشتاد سالگی با او ازدواج نمود. جشن و سروری برپای کرده و ماندلا از این پس، شوهری شاداب برای همسرش بود.

                   پرزیدنت جدید

            در 27  April 1994 بود که آفریقای جنوبی نوین زاده شد. و این زمان، پایان دوره ی »aparthid« بود. پس از زمانی طولانی، مبارزه و پایداری جان فرسا، سالها در گوشه ی زندان به سر بردن، و گفت و گوی گسترده با دولت سفید پوست، لیدر نوین آفریقا، مردی سیاه پوست بود: پرزیدنت نلسون ماندلا.

                زمان ماندلا، زمانی پر فروغ برای مردم آفریقا بود با دوره ای بس کوتاه: 5 سال! امّا به هر روی دولت او ویژه ی همه ی مردم آفریقا بود، نه که تنها برای مردم سیاه پوست. او در اندیشه و تلاش بود تا همگان و برای یک کشور بهتر و سرفرازتر، استوار و بی مانع بکوشند. حتّی او نسبت به سرپرستان و کارگزاران زندان، مردم سفید پوست یا که دولت گذشته ی آفریقای جنوبی کینه ای در دل نداشت و دست به انتقام برنگشاد. و سفید پوستان هرگز از وجود دولت نوین بیم نداشتند. و ماندلا در اندیشه بود تا با »de klerk« نیز همکاری کند. و زمانی که دوره ی پنج ساله ی ماندلا به پایان رسید، Mbeki، سرپرست ANC  جای او را گرفت و رئیس وقت در آفریقای جنوبی شد.

             در دوره ی پنج ساله ی کارگزاری »ماندلا« برای مردم سیاه پوست و سفید، دگرگونی های گسترده ای روی داد. زمان و شرایط دشواری بود، امّا کشور به گونه ای چشمگیر پیش رفت و رشد کرد. شمار زیادی از مردم سیاه پوست به بهترین شغل و مسکن دست یافتند. کشورهای دیگر از نظر امکانات پولی و اقتصادی و کاری، دولت نوین را یاری می کردند. مراکز آموزشی گسترده و بسیار خوب برپا و برقرار شد. و در یک کلمه: مردم آفریقای جنوبی از رفاه عمومی و تجدّد و تکنولوژی و ره آوردهایش تا اندازه ای برخوردار شدند.(دقت).

         امّا از یاد نباید برد که با وجود این دولت و ساز و کارها (مکانیسم) و تلاش ها و طرح ها و برنامه های مفید و نوینش، »بهشت آرامش و آسایش« برای مردم آفریقا برقرار نگردیده، همه چیز بهترین صورت را به خود نگرفت. شمار زیادی از مردم سیاه پوست به یک زندگی بهتر دست نیافتند. خشونت و درگیری برطرف نشد. و در برخی جاها به مراتب ناگوارتر و خشن تر چهره گشود. بسیاری از پلیس ها، شغل خود را واگذاشتند. خیلی از مردم سفید پوست، آفریقای جنوبی را ترک نمودند و به مناطق دیگر رفتند.

          آری! این گونه پیچیدگی ها و مشکلات در آفریقای نوین به چشم می خورد، امّا مطلب بس مهّم و برجسته و درخور ستایش که در این زمان و شرایط دل و نگاه همگان را به آن سوی متوجّه می سازد، وجود »آزادی« و »امیدواری« می باشد. دو نیرویی که می تواند انسان را در گذار زیستی فرازمند به پویش و تلاش و تک و پوی وادارد و با گسستن زنجیر مشکلات و نامیزانی ها، به یک »رستاخیز سازندگی« در همه ی ابعادش دست یازد. و این، آرمانی است ممکن و نزدیک به واقع، زیرا مردی استوار، رنج کشیده، درد آشنا و ... که شیفته و عاشق کشور و مردمش بود، زمام برنامه ها و کارها و طرح و و اصلاح ها را در دست داشت:

                        »پرزیدنت ماندلا«

                                                                            Nelson Manndela

                                                                                                                           Coleen Degnan                                    

برگردان کننده: محمدحسن توکّل گلپایگانی

 آذرماه 1400     

مسیحیّت عیسی مسیح و «مسیحیّت پاپ و کلیسا»!محمدحسن توکل گلپایگانی

مسیحیّت عیسی مسیح

و

«مسیحیّت پاپ و کلیسا»!

         در بخش قبل و در زاد روز «عیسی مسیح» در اندازه لازم و به عنوان یک مسلمان، و بسیار فشرده چند سطری نوشتم. در این قسمت نیز، خیلی کوتاه و باز هم با همان دیدگاه و نگاه پژوهشی چند جمله ای می نویسم. زیرا سال ها پیش و با سر نامه ی «بنیادهای سکولاریزم» و «پُست مدرنیسم» مطالبی تحلیلی و مستند نوشته ام که امید است در فرصت مناسب در اختیار خوانندگان قرار دهم. در این نوشته ها درباره ی نقش مستقیم «مسیحیّت و کلیسا» به گونه ای باز، جستارهایی آموزنده و در خور اندیشه آورده ام.

        به هر روی شکوه مندی و زیور بی آلایش و پیراسته ی اندیشه ی پیامبرانه و بنیاد راه و روش و منش پیام آوران آسمانی، تماماً و بی هیچ زیاده پردازی، پاس داشت حقوقی انسانی انسان است؛ تنها به دلیل انسان بودن. زن باشد یا مرد، و از هر نژاد و در هر سر زمین و زمان. نمونه را موسی که یک چوپان است با برادرش و با همان لباس زشت و خشن و پاره پاره و چوب دستی گره گره و ناهموار یک چوپان، به پایتخت مصر وارد می شود و یک راست و بی ملاحظه یا ترس از قدرت حاکم به کاخ فرعون می رود و مبارزه اش با قارون (نماد سرمایه داری) است و بلعم باعور (نشانه اندیشه های بازدارنده ی (استحماری) و هدف اصلی اش آزادی و رهایی یهود از اسارت است. زیرا فرعون (نماد حاکمیت ستم و تجاوز حقوقی) سرکشی و آدم کشی و میراننده ی استعدادهای انسانی می باشد. (طه/43) و بالا نشینی و باد دستی و گزاف کاری و از اندازه در گذشتن مصرف اموال عمومی(یونس/83) را به گونه ی یک فرهنگ حاکمانه و سلطه گرانه در آورده است. عیسی، جوانی بی کس و کار، ماهی گیری گمنام بر کناره ی بحر احمر، ناگهان در برابر سزار، راست قامت و بی بیم و استوار و با نگرشی ستم سوز، در می ایستد و امپراطوری وحشی و آدم خوار روم را در زیر «ضربات روح پاک و بلندش در هم کوبیده» (سیمای محمّد/شریعتی،علی) و با گرفتن «وحی»، مانند دیگر رسولان الهی چونان ابراهیم، اسماعیل، ایّوب، یونس و ... (نساء/163) و رسالت آزادی انسان از سلطه ی جباران، راه را پی گرفته و با روشنگری های بنیادی(بیّنات) و آموزه های حکیمانه (حکمت)(زخرف/63) و پیام های انسان پرور و جامعه ساز انجیل (حدید/27) که سراسر، نور است و حکمت و هدایت (مائده/44)، که من «رسول ا...» به سوی شما هستم(صفّ/6) و خواهان زیستی سالم و بی پیرایه و همراه با عشق و محبّت و گذشت و برخوردار از حقوق انسانی برای تان می باشم. و به نوشته ی شریعتی در «محمّد خاتم پیامبران ج1/467) «تئوس(زئوس)، خدای عیسی، سیمایی به صمیمیّت یک دوست، به لطافت یک معشوق، نزدیک، خودمانی و آشنای انسان. وی آن چنان با انسان، بی آلایش و خویشاوند است که از آسمان به سراغ وی فرود می آید ... به زمین می آید، در کنار انسان و با انسان در می آمیزد. به این هم قناعت نمی کند، پدر انسان می شود، در چهره ی یک انسان ظاهر می گردد. و عیسی نیز، مظهر انسانیِ تئوس(زئوس) است، چهره ای به معصومیّت یک فرشته، لبخندی به لطافت سپیده دم و سخنانی به نرمی نوازش دارد. پیامبر آرامش و دوست داشتنی و گذشت است. پیامش تسلیت دل های خسته است و دعوتش خطاب به جلّادان رومی؛ سربازان وحشی سزار که: شمشیرهای تان را بر لب دریای محبّت از خون بشویید، مکُشید، دوست بدارید». راستی را در آن زمان و شرایط و فرهنگ و حاکمیّت ستم که «وحشی گری، همه را دیوانه کرده است و هر شمشیری، انتقام خون ریخته ای را بر گردن دارد و خون بهای هر خونی، خونی است و انتقام در یک «دور باطل» (Cercle-vicieux) جنون آمیزی افتاده، ... جز «گذشت» چه چیزی می تواند، شمشرهای تشنه را آرام کند؟ جز دوست داشتن، چه عاملی این دُور جنون آمیز انتقام در انتقام را می تواند از گردش باز دارد؟» (همان/468)

           و این آموزه های عیسی مسیح بود که در برابر قدرت نظامی و سیاسی امپراطوری روم در گذار هزار سال، با آن همه جنایات و برخوردهای تبعیض گرایانه و غرق بودن در خون ریزی، عیّاشی و ناتوان کشی ... در ایستاد و آن را به تقوا، صلح و دست کم گرفتن آزمندی و خشونت و کسب قدرت و نفوذ سیاسی و نظامی بر دیگران، و گرایش به عواطف اخلاقی و روحی و معنوی فرا خواند. و سرزمین گلادیاتورها و نرون ها و امپراتورهای خون خوار را به مهد پرورش روح های پاک و پیراسته بدل نمود. و به جای سنای روم و کاخ های هولناک قیصران و زندان های گسترده و سیاه، کلیساهای مقدسی برپا شد که در زیر رواق های روحانیش، زیباترین و بی آلایش ترین زمزمه های نیایش و سرودهای مقدس، خطاب به معبود بزرگِ هستی، طنین می افکند. (با استفاده از همان/472) بنابر این عیسی مسیح که از سلسله ی انبیای الهی و ابراهیمی است، همان «پیام آوران که فرمانروایان بی رقیب قلب هایند»، بر بنیاد «صلح و اصلاح» و گرایش و توجه به «انسان و سرنوشت او» راه اصلی، یعنی همان «صراط مستقیم هدایت» را در زمان و شرایط، به نیکوترین روش می نماید و نشان می دهد. عیسی مسیح که فردی نیک اندیش، خیرخواه و صالح است، (انعام/85) و بنده ای از بندگان و آفریدگان آفریننده (نساء/171) و رسول ا... (نساء/57) می باشد و تصدیق کننده ی تورات است و پذیرای آموزه های آن، (مائده/46) و آورنده ی انجیل است، کتاب نور و هدایت و حکمت(حدید/27)، همان «اَحبار» (دانشمندان و عالمان دینیِ یهود و مسیحیّت) و پیراسته رفتارانِ «ربّانی» که توده های مردم را از کردار ناروا و «حرام خواری» باز می داشتند، (مائده/62) و قرآن کریم مژده می دهد دوست گرفتن و پیوند با آنان را به دلیل این که شماری از آنها «قسیس» (کشیش) و «رُهبان» (پارسا روش)اند و روح خود برتر بینی و «استکبار» در آنان نمی باشد، (همان/82)، امّا با درد و تأسفّ که زلال وحی و رسالت انسان ساز و جامعه پرداز و برخوردار از معنویت و خلق و خوی انسانیِ «مسیحیّت عیسی مسیح»، همین دین ورزان رسمی و عالمان و زهد فروشان، «یحرّفونَ الکِلَم مِن بعدِ مواضعه ...» (مائده/41)، تغییر ماهیت داده، با روش و منش نوین، جایگاه بنیادین سخن و حقیقت حق را دگر می سازند و چنانچه حضرت امیر در نهج البلاغه (خ106) از دگر شدن اسلام و آیین توحیدی و انسان گرای محمّدی به «پوستین وارونه» (لُبس الفرو مقلوباً) یاد می کند، از درون آموزه های عیسی مسیح، فاشیست ترین و ضد انسانی ترین شیوه های «مسیحیّت کلیسا» را به در آورده، در گذار قرن ها، خون بارترین جنایت ها و تباه کردن حقوق انسان ها را بهره ی تاریخ بشر نموده و می نمایند!

          بنابر این عیسی مسیح، در «عهد جدید» منسوب به او (متی/5/897) آشکارا می گوید: «گمان مبرید که آمده ام تا تورات موسی و نوشته های سایر انبیا را منسوخ کنم. من آمده ام تا آنها را تکمیل نمایم و به انجام رسانم» هم اوست که می گوید: «نمی توانی هم بنده ی خدا باشی، هم بنده ی پول» (همان/899) و نیز: «خدا در کتاب آسمانی فرموده است: من گوشت قربانی و هدایای شما را نمی خواهم. از شما می خواهم که رحم و محبّت داشته باشید» (همان/906). و در جایی عیسی مسیح از دو گنج نام می برد، "تورات" را گنج کهنه و انجیل را گنج نو می نامد. (همان910) اوست که می گوید و درس می دهد: به سخنان من گوش دهید و تلاش کنید درک نمایید. هیچ کس با خوردن چیزی نجس نمی شود. چیزی که انسان را نجس می سازد، سخنان و اندیشه های اوست... (همان/912) در پیام دیگری می گوید و ره می نماید: «کتاب آسمانی می فرماید که خانه ی من، جایگاه نیایش است، امّا شما آن را میعادگاه دزدان ساخته اید» (همان/919) ... بیش نوشتن از بیان های منسوب به عیسی مسیح را وا می گذارم و پیوند سخن را به گونه ی دیگر، آن هم درس آموختن و روشنگری و بیداری را پی می گیرم. با این امید که در این فضای زیستی مان، بی هیچ بیم از سنگ اندازان و فحّاشان و ناراست گفتاران و سوداگران دین پناه و کاسب کارانی که آیین و فرهنگ و انسانیت را ابزاری کرده اند برای دست یافتن به منافع و بیش برخورداری خویش از هر صنف و هر جایگاه، مسیحی باشد یا مسلمان یا هر مکتب و مذهب دیگر؛ دریابیم که چه بایدمان کرد؟

          به هر روی، سخن از «مسیحیّت کلیسا» بود و جریانی که در گذار دو هزار سال پس از  عیسی مسیح در غرب و شرق و شمال و جنوب ادامه داشته و دارد و امروز بیش از چند میلیارد زن و مرد، پیروان این آیین می باشند. آری! به بیان عیسی مسیح (عهد جدید/922): «علمای مذهبی و فرّیسیان بر کرسی موسی نشسته اند و احکام او را تفسیر می کنند. آموزه های آنها را به جا آورید، امّا هیچگاه از اعمال و کردارشان سرمشق نگیرید. زیرا هرگز به آموزه های شان عمل نمی کنند.. هر کاری می کنند، برای تظاهر است ... رداهای شان را عمداً درازتر می دوزند تا نگاه ها را به سوی خود جلب نمایند و مردم آنها را دین دار بدانند ... دوست دارند در میهمانی ها، ایشان را در بالای مجلس بنشانند و در پرستشگاه ها همیشه در ردیف جلو قرار گیرند. چه لذتی می برند که مردم در کوچه و خیابان، ایشان را تعظیم کنند و به آنان «آقا» و «استاد» گویند.... کسی که خود را بزرگ می پندارد، پست و کوچک خواهد شد و فروتن، بزرگ و سربلند است ... وای به حال شما، ای علمای دینی و فریسیان! چقدر شما ریاکارید! ... نماز و نیایش خود را عمداً طولانی می کنید، تا مردم شما را دین دار بدانند. امّا دور از چشم دیگران، اموال بیوه زنان بیچاره را می خورید! ای دو روها ! همه جا را زیر پا می گذارید تا کسی را پیدا کرده و مرید خود سازید. ای نادان ها ! ای نابینایان! کدام مهم تر است، طلا یا خانه ی خدا که طلا را تقدیس می کنید؟! ... ای عصا کش های کور، که مگس را از صافی می گذرانید، امّا شتر را می بلعید! ... ای علمای دینی و فریسیان ریاکار! شما می کوشید خود را دین دار جلوه دهید، امّا در زیر آن لباس مقدستان!! دل هایی دارید انباشته از ریاکاری و گناه! ... ای مارهای خوش خط و خال! چگونه می توانید از مجازات الهی آزاد و رها شوید؟!...

           آری! همین مارهای زهر آگین یعنی: « خاخام های یهودی» بودند که «تا توانستند با عیسی مسیح جنگیدند و چون نتوانستند، به لباس «کشیشان عیسی» در آمدند و این کشیش ها در مبارزه با اسلام به «روحانیان» وابسته به خلفا تبدیل شدند. و همین هایند که علیه حسین(ع) فتوا می دهند! و ... (تاریخ ادیان/شریعتی/289) و به بیان «عهد جدید» (923): خون مردم بی گناهی که شهید شده اند، به گردن شما (علمای دینی و فریسیان) خواهد بود. یعنی از هابیل معصوم گرفته تا زکریا ... که او را در درون خانه ی خدا، میان پرستشگاه و قربانگاه کشتید! و بنا به نوشته ی کتاب «ادیان زنده ی جهان» رابرت ا. هیوم ص 340 که خودش یک مسیحی متعصّب است: همین «کاهنان و مقامات روحانی اورشلیم، عیسی مسیح را دستگیر نموده، و در دادگاه عالی یهود... او را محکوم به مرگ کردند» و «کلیسای مسیحی تا پیش از زمان مارتین لوتر، عموماً از یهودیان اسکندریّه پیروی می کردند». و «رهبران کار کشته ی یهود، او را یک فرد انقلابی دانسته و آموزه هایش را بس خطرناک می پنداشتند» (ص339) و عیسی مسیح می گوید: «من اهل این دنیا نیستم» (ادیان شرق و فکر غرب/رادا کریشنان/195) عیسویت که به بیانی: «عبارت بود از یک پروتست رو یا روی امپراطوری روم و طرفداران سال خورده ی آن، یعنی روحانیان یهود» (همان/179) و «فریسیان» یعنی: طایفه ای که به ظاهر شرع می چسبیدند و ریاکار بودند، و از سویی اکثر پیروان عیسی «طبقات فقیر بودند» (در قلمرو وجدان/زرین کوب/199)، مدافعان «مسیحیّت کلیسا» کار را به جایی رسانیدند که «کشیشان کلیساها... روز به روز در تجّمل و تمول فرو می رفتند» و «دستگاه پاپ که خود در انواع فساد غوطه می خورد» در کنارش صورتی دیگر از مسحیّت که بر پایه ی «فقر و زهد و قدس و طهارت نسبی بود» یک نظام «رهبانی و رهبانیت» را به وجود آورد و در گذر زمان، «محاکم تفتیش عقاید» (Inqui sition) را ایجاد کرده، «رهبانیت قدسیان به خدمت مقاصد دنیا جویانه ی کلیسای روم درآمد» و «جنگ های صلیبی که قدرت جویی کلیسا را آشکار نمود، نقش کلیسا را از صورت روحانی بیرون آورد و تبدیل به نقش امپراطوری کرد» و بی رسمی ها و مغفرت فروشی های کلیسا داران «یک منبع تازه بر در آمدهای کلیسا افزود و کلیسا را به یک شرکت تضامنی عوام فریبی و غارت مبّدل ساخت» و این موارد و تکفیرها و زنده سوزی ها و غارت اموال عمومی و کشتارهای قرون وسطی (از قرن پنجم تا پانزدهم میلادی) و ادامه اش تا امروز و حتّی «نهضت های تبلیغی» مسیحیّت کلیسا که «شبح استعمار و امپریالیسم در ورای ظاهر روحانی این هیئت های تبلیغی همه جا حس شده و می شود» (همان/از210تا218)، همه و همه از یک اعجاز شگفت کلام الهی قرآن و وحی پرده بر می دارد، که باز هم رویارویی با آن (قرآن) از سوی هم اینان- صهیونیسم تحریفگر و مسیحیت کلیسای استعمارگر- آغاز شده است. در سوره ی توبه /33 می خوانیم: شمار زیادی از «اَحبار» (دانشی مردان دینی) و «رُهبان» (زهد فروشان لباس تقوا در بر کرده)، ثروت های مردم را به ناروا و نادرستی می بلعند و به غارت می برند و نهایت امر این که: «یَصدّونَ عَن سبیل ا...»! اند. 

ادامه دارد...                           محمّد حسن توکّل گلپایگانی

                        دی ماه 1400 برابر با آغاز 2022 میلاد عیسی مسیح           

یسوع ناصری – عیسی مسیح، محمدحسن توکل گلپایگانی

یسوع ناصری – عیسی مسیح

که درود بر او و راه و منش او باد!

پیام آور الهیِ

«صلح ، اصلاح و انسانیّت»

«اِنّما المسیح عیسی ابن مریم، رسول ا... و کلمته»

(4/171)

                      آری! عیسی «کلمه» است، و زاده ی «مریم»؛ بار رسالت و پیام بر دوش دارد. آن هم پیام از «آسمان» و «ا...». این فرزند مریم که یعنی دو جسم مادّی و برخوردار از مادّیت محض زمینی در زاد و بود و زیست و خورد و خواب و غرایز و نفسانیّات و همه ی اموری که دیگر فرزندان «آدم» از آن بهره می گیرند. بنابر این عیسی مسیح در این بخش از وجود و هستی، چونان که خود آدم است، (عمران/59)و در زنجیره ی پیام آوران آسمانی و الهی در شمار نوح، داوود، سلیمان، ادریس، موسی، و محمّد فرزند عبدا... می باشد. و همان راه، روش، منش و ایده را در رسالت پی می گیرد که دیگر پیام آوران الهی در زمان ابلاغ پیام آسمانی خویش برای انجامش تلاش نموده، هرگونه سختی، ناروایی و نامیزانی و رنج و آسیب دیدن و آوارگی و حرف و حکایت و شکنجه و محرومیّت و ... را پذیرا شدند. و حتّی «آه» بر نیاورده، ناله ای شکوه آمیز و از روی ناتوانی و توقّع و انتظار مزد و به اصطلاح قرآنی: «اَجر» (انعام/90) سرندادند. و با عشق و شور و ایمان به راه و رساندن پیام ادامه دادند و تا اندازه ی ممکن و توان و پذیرش خلق به نتیجه ی بایسته و شایسته رسیدند.

                                 با این پیش درآمد، قصد دارم مهرورزانه، زاد روز یسوع ناصری- عیسی مسیح؛ پیام آور «صلح و اصلاح و انسانیت» را به ویژه از نگاه یک مسلمان و باورمند به رسالت آسمانی او به پیروان و دوستدارانش، شادباش و فرخنده باد بگویم. و هر چند کوتاه و پژوهشی و مستند و بی هیچ زیاده پردازی یا یک سو نگری و تعصّب، چند سطری بنویسم و به خوانندگان نیک نگر، نکته یاب و «خودباور» نه «مقلّد» و دهن بین، پیش کش نمایم. با این امید که دست کم در پذیرش یا رد کردن و واگذاشتن یک اندیشه یا مکتب آسمانی یا بینش فلسفی، مربوط به هر سرزمین و در هر زمان و شرایط که بوده و هست، چشم بسته و ندیده و نخوانده و از روی هوا و بی توجّه به منطق دقیق پژوهشی و دریافتی درست و نزدیک به واقع، داوری نکنیم. بلکه می سزد تا در داوری ها و دوستی ها و نادیده گرفتن هامان، بیندیشیم، بپژوهیم و دریافت هامان را از هر دست که هست و با رعایت کامل انصاف به کار بندیم. و از یاد نبریم که بدترین روش ویرانگر در هر مورد، به گونه ی یک فرهنگ درآمدن «پیش داوری» بوده و هست. شیوه ای که بایسته است بنویسم در جمع و جامعه ی ما دامن گستر و فراگیر است و این دردی است بزرگ که درمانش نیز به دست خودمان می باشد.

                   به هر روی سخن درباره ی " عیسی مسیح " فرزند «مریم» است. کدام مریم و با چه ویژگی های ارزشی، انسانی و مکتبی؟ مریم، مادر عیسی و پرورش دهنده و مربّی او. آن یگانه زن پیراسته دامن و برخوردار از عفّت به واقع کلمه و پارسایی. آن خجسته انسانِ «مُطَهّر» و «مصطفی» به بیان کریمه ی الهی.(عمران/42). و فرازمند تر از هر انگشت بر نهادن و «بهتان» (نساء/156) از سوی ناراست رفتاران ناروا گفتار که قلم، شرم دارد نسبت دادن هاشان را به مریم، به ویژه از کتاب مقدّس «عهد قدیم» بنویسد. مریم، آن بلند پایه زن، در پیشگاه تاریخ و زمان و انسانیت است که از سوی فرشتگان الهی مژده می گیرد و با این مژده می بالد. بالیدن زنی که مادر است. آن هم مادر پیام آوری که خلق را به پرستش آفریدگار یگانه فرا خوانده، به انسان و سرنوشت او می اندیشد. و آن بشارت از «ا...» است که: ای مریم! نوید و مژدگانی بادت به «کلمه» ای که نامش «مسیح عیسی» است فرزند مریم. و نسبت دادن فرزند به مادر و مریم، گذشته از رموزی که در آن هست و جای بحثش در این نوشته نمی باشد؛ بیانگر یک فلسفه تاریخ است و یک آموزه ی نوین و «پروتستی عظیم» (great protest) و تاریخ ساز و جهت دهنده تا جایگاه ارزشی و والای زن را بنماید و نشان دهد که «زن» از چه قداست دامن گستر برخوردار می باشد که در گذار تاریخ، سبب ستم و جبّاریت و خود کامگی و خود پسندی (selfish) و سلطه گری مردان می شود. حالی که این وجود منسوب به «زن» و حذف آشکارای «مرد» و بر بسته ها و ژاژخایی ها و دروغ بافی ها و «بهتان» های نویسندگان « عهد قدیم و جدید»، برجسته انسان جاوید و فرازمند تاریخ و از تقرّب یافتگان پیشگاه الهی است. (وجیهاً فی الدنیا والاخره و من المقرّبین/عمران/45). و با این شیوه است که قرآن، بنیاد ذهنیات برساخته ی نویسندگان تورات و انجیل ها درباره ی «زن» را درهم می ریزد. و این پوچ اندیشی خودخواهانه ی مردان را درهم می شکند که خود را مالک و سلطه گر بر جسم و جان و سرنوشت «زن» می دانستند و می دانند! (دقت). و این بار، رسولی بدون پدر – که یعنی مرد- و از «مادری باکره» پا به عرصه ی وجود می گذرد و با «کلمه» ای از سوی «ا...» بارور می گردد و این باروری نه از خواهش تن است و بر گرفته از آب و گِل، بلکه با "القای راز ملکوت" است و خاک را آبستن «روح قدسی» می کند. (النساء/171) و سنّت شوم و غیر انسانی و خلاف راز آفرینش را درهم می شکند. و این نسبت عیسی مسیح در آیات گوناگون کریمه الهی، آشکارا و با صراحت می نماید که بر ساخته های تاریخ و حتّی نگارش تورات و انجیل، کلام مستقیم خدا نبوده و نیست و نوشته هایی است بشری، آن هم به قلم و دریافت و تحریف مردها از یهود و نصاری، همان مردان و نویسندگان تورات و انجیل ها. آن کسانی که با عناوین فریبنده به کار و تحریف پرداخته، مقدّس ترین و بی آلایش ترین واژه ها، و پاک نهادترین وجودها را از «مواضع اصلی و بنیادی» اش به در کرده، با برافزوده هایی ناراست و غیر واقع تحویل جامعه و مردم دادند. (مائده/13). و با این شیوه توانستند بار معنایی کلمات را دگر ساخته و هرگونه که خود می خواستند «کلمه» را به «حرف» بدل نموده و معنی و مفهوم «طیّبه» را از آن گرفته و پوسته ای را که در اختیار داشته، با انباشته های ذهنی و پی گرفتن نفسانیات و دستاویز قرار دادن «دین» دقیقاً آن را علیه «دین» به کار می گیرند و «کلمه طیّبه» را که چونان «شجره طیّبه» است با «اصل ثابت» و «فرع در آسمان» (ابراهیم/24) با این تزویر که ویژه بوده و هست این تحریف گران را، به «کلمه ی خبیثه» که همانند است «شجره ی خبیثه» را (همان/26) دگر ساخته، و به نتیجه ای می رسند که از پیش تعیین نموده و خواهان طرح آن بوده اند! حالی که «خبیث» و «طیّب» یک سان نمی باشد. (مائده/100) و هر یک ره آورد ویژه ی خود را دارد. چنانچه «کلمه ی طیّبه» که یک مصداق متعالی اش «عمل صالح» در همراهی «ایمان» و باورمندی به «کلام ا...» است، میوه اش « حیات طیّبه» خواهد بود. (سوره نحل/97).

            بنابر این در هر زمان و در هر سرزمین و با هر آبشخور فکری، فرهنگی، آیینی و با هر عنوان حاکمیّت سیاسی که آیین الهی بازیچه ی مقاصد شوم فرد و جمع از این ملت و مردم قرار گرفته است (انعام/70)، با قاطعیت باید گفت و نوشت که ثمره ی این «شجره ی ملعونه» ی (اسرا/59) تحریف و توجیه، یک زندگی نکبت بار همراه با ذلّت و خواری(اعراف/152) خواهد بود. نام این آیین، یهودیت باشد با تورات (عهد قدیم)، مسیحیت با عهد جدید، و اسلام و کلام الهی قرآن! زیرا به هر دلیل که دین و قوانین مربوط را دست کم گرفته، (جاثیه/35) بنیادهای اندیشه ی دینی را که در سمت و سوی زیستی دادگستر و برپا داشتن حقوق مردم است، ابزاری ساخته برای ثبات یافتن قدرت و مکنت و شهرت خویش و دین ستیزی و دین گریزی نسل موجود، (المنافقون/2) و از سویی پیشوایان دینی؛ خاخام یا کشیش ،  یا عالم اسلامی شیوه ی «سوداگری آیینی» را پیش گیرند، (اعراف/152) و پیمان های الهی را با هر عنوان و تعبیر درهم شکنند، (نحل/94) و با تزویر و ترفندهای شرعی، حق و باطل را در هم آمیخته، (بقره/42) و آنچه را در تورات و انجیل و قرآن بر حق است و در خور پیروی (توبه/111) پس پشت در افکنده، از پیش خود و برای پاس داشت نام و نان و جاه خویش، و تحریف گونه بنویسند و «من عندا...» به حساب آرند، (بقره79) و زلال حقیقت حقّ آیینی را ننمایند یا که نگذارند تا دیگران به روشنگری و نمودن «قول ثابتِ» (ابراهیم/27) حق ها و حقوق ها بپردازند، بی هیچ زیاده پردازی یا داوری نا به جا و از روی نا آگاهی و رویارویی با دسته ای و صنفی خاص در زمان، «معیشت ضَنک» (طه/124) که یعنی: زیستی تلخ و ناگوار و پر آشوب و بی سرانجام و متزلزل، همراه با سرگردانی و خانه به دوشی بهره ی این ملّت و مردم خواهد شد! نمونه را فرزندان اسرائیل که از عصر موسی، نزدیک به سه هزار و سیصد سال پیش تا امروز این زندگی را تجربه کرده و می کنند. و بنا به دریافت نگارنده آیات برشمرده در کریمه ی الهی درباره ی «فرزندان اسرائیل» و اصطلاحاً «یهودیت» بیش از بیان یک جریان تاریخی و سرگذشت قوم و آیینی با این نگرش و سرنوشت، به مانند دیگر سرگذشت های قرآنی، گونه ای "نماد" و «سیمُبل» (symbol) است با درون مایه ای که در بردارنده ی همه ی اقوام در هر زمان و شرایط خواهد بود و تنها متوجّه یهود و یهودیت در تاریخ و زمان نمی باشد.(دقّت)

                 بنابر این در روزگاری که اصطلاحاً، ریش و قیچی در دست یهود و آیین برگرفته از تورات دست نوشته ی یهودیان مرد است، برای نمونه مگر در برابر غوغائیان یک پارچه ترفند و نیرنگ که دقیقاً نبض احساسات جامعه و گرایش ها و یورش ها و صحنه سازی های مردم را با عنوان «آیین یهود» در دست گرفته اند، «یک دختر با کره ی معصوم و مظلوم» با نام مریم، چه می تواند بکند و چه راهی را برگزیند؟! و در زمانی که این «دین پناهان توجیه گر» و تحریف کنندگان همه چیز به سود کنیسه ها و «دزدگاه ها» به بیان عیسی مسیح در «عهد جدید» (متی/919) بر سر مریم ریخته، و ادیناشان! سر به آسمان کشیده است و با تمام نیرو گرد آمده اند تا این فاجعه ی ویرانگر را از بن بر افکنند! و «مریم پاک نهاد» را محکوم نموده، حیثیت انسانی اش را آسیب برسانند، و به مقاصد بدشگون و نامبارک خویش دست یابند؛ فلسفه ی پایداری و دوام اینان با بر بستن سخنان بی بنیان و به دور از حقیقت، (اِفک)، (احقاف/28) و دروغ بافی و ترفند تراشی و ایجاد آلودگی ذهنی در میان خلق که یعنی: «بهتان»، آن هم از گونه ی بس برجسته و دهن پرکن، (نساء/156) و با بادسری و پر افادگی دینی و اصطلاحاً «خودمحوری آیینی»، شیوه ی «افترا» را در پی گرفته، (عمران/24) و همه و همه را بر سر مریم کوبیده، تا دست کم او را به «فریاد ولابه» و درخواست واداشته، به زانو درآورند؛ امّا مریم که پیراسته دامنی و پارسایی و انسانیت و پایداری اش در اوج است، در یک کلمه و یک تصمیم، تمام بر بافته هایشان را پنبه کرده، رسواشان می سازد، و آن هم: سکوت است و سکوت!

               «فَقولی اِنّی نَذَرتُ الرحمن صوماً فلن اُکّلم الیومَ اِنسیاً» (مریم/26)

              یا مریم در این فضای آشفته و بر ساخته ی خود شیفتگان ناروا گفتار، سکوت را بر هر چه و هر کس که باشد، برگزین. و اگر در موضع ناراست خود، پافشاری کردند به کودک خفته در گهواره اشاره نمای تا چه می گوید و چگونه رسوایی شان را سر می دهد:

         این عیسی مسیح است که می گوید: «انّی عبدا...، آتانی الکتاب و جعلنی ّنبیاً» (همان/30) 

          سپس با سرافرازی و استواری در بیان و باورمندی به خویشتن و راه مکتبی که پی می گیرد، ابراز می دارد که: «ولم یجعلنی جبّاراً شقیاً» (همان/32) که یعنی: راه انبیای الهی، راه خود کامگی، آدم کشی، جبّاریت و سنگ دلی نیست، بلکه راه صلح است و اصلاح و انسانیت! با این خود باوری است که می گوید: 

                 والسّلامُ عَلَیَّ یوَمُ ولدتُ و یوم اَموتُ و یومَ اُبعثُ حیّاً» (همان/33)

          آری! عیسی مسیح است فرزند مریم، فرا زمان و مکان، رسول ا... (صفّ/6)، آورنده ی انجیل و آموزه هایش (حدید/27)، با پشتوانه ای از « بیّنات و حکمت» (زخرف/63) و خود نیز در زمره ی "صالحین" است (عمران/46) و تاییده شده به «روح القدس» (بقره/87)! عیسی مسیح، سدشکن است و همیشه در یادها و دل ها جای دارد. و هرگز در برابر نیروهای ناساز غیر انسانی مافیایی و فاشیستی با هر نام و عنوان، و ترفندهای «هامانی» و «سِحر ساحران» (غافر/24) و گوساله های زرّین سامری (صاّفات/125) هرگز به زانو در نمی آید. و خونی است در سلول های نظام زیستی بشر تا فرازمندترین گام های رهایی. با مژده ای گران سنگ و بیدارگر و امید بخش که:

                              «و مُبشّراً برسول یاتی مِن بعدی اسمه احمد» (صفّ/6)

                  و این «مصلح صالح» در زنجیره ی انبیای ابراهیمی (انعام/85) که همگان، «صدّیق» اند و به دور از هرگونه آشفتگی و دشمنی ورزی و جدایی طلبی (شوری/13)، از آموزگارش که «ا...» است، کتاب حکمت و تورات و انجیل را فرا گرفته است، (مائده/110) نه از شماری زیاد از عالمان دینی یهود و راهبان به دروغ، پارسا که اموال مردم را بلوکه نموده و می خورند، و راه خدا را سد می نمایند؛ (توبه/34) در گهواره و زمان فرازمندی عمر، (مائده/109) سخن می گوید و راه حقیقت و راستی را درس می دهد و می نماید و «نور هدایت نهفته در انجیل»، مائده/46) را برای خلق در زنجیر، واگو می کند.

              آری! این عیسی مسیح است که در کتاب «عهد جدید» (متی/919) منسوب به او می گوید: 

«مرا که مسیحم، خواهند گرفت و نزد رئیس کاهنان و علمای مذهبی خواهند برد و به مرگ محکوم خواهند کرد». هشدار به خلق که «در این دنیا،حکمرانان بر مردم آقایی می کنند و روًسا به زیر دستان خود دستور می دهند، امّا شما این گونه نباشید. اگر کسی می خواهد، از همه بزرگ تر باشد، باید خدمت گزار همه باشد. و سخن و پیام را این گونه ادامه می دهد: 

                «من که مسیحم، نیامدم تا به من خدمت کنند. من آمدم تا به مردم خدمت کنم. و جانم را در راه نجات بسیاری، فدا سازم» و این است که نوشته اند: "عیسی مسیح» یعنی: «نجات»!

 ادامه دارد ....                                                                              محمّد حسن توکل گلپایگانی 

آیة اا...مرحوم سیّد حسین بروجردی(ره) «اُسوه ی کرداری اجتهاد هدایتگر و مرجعیّت,،محمدحسن توکل گلپایگانی

آیة اا...مرحوم سیّد حسین بروجردی(ره)

«اُسوه ی کرداری اجتهاد هدایتگر و مرجعیّت» 

(2)

      سال 88 بود مطالبی با عنوان « اجتهاد هدایتگر» نوشتم و آن را برای آیة اا... حاج آقا علی صافی خواندم. سال گذشته در سال گرد رحلت آن بزرگ مرد و فقیه به واقع مردمی بازنویسی کرده و در اختیار خوانندگان "صدای گلپایگان" قرار دادم . اکنون در نظر دارم نگرشی کوتاه و آموزنده و بیدارگر درباره ی روش ، منش و جایگاه مرجعیّت شیعه که یک نمونه عینی و اُسوه گونه اش « آیة الله سید حسین بروجردی » است ، بنویسیم . آن هم به صورت یادداشت گونه و تا اندازه ای بی نظم ، امّا درس آموز . سخن را با مطالبی از کتاب « پیش درآمدی بر تاریخ تحوّل فقه شیعه » نوشته ی آیة اا... حاج آقا علی صافی و ترجمه و تحقیق نگارنده ، چاپ 1379 آغاز می کنم :

      آیة اا... بروجردی قهرمانی از قهرمانان علم و عمل و ذخیره ای بود برای این عصر و زمان . فخر شیعه ، احیاگر شریعت ، حجّت اسلام و آیت بزرگ الهی بود . استاد در تمام علوم انسانی از تفسیر ، فلسفه ، کلام ، فقه ، حدیث ، رجال ، درایه ، اصول فقه و علوم ادبی و مجتهد در همه ی آنها ، بصیر و نقّاد و عارف بر مدارک و مبانی استنباط و فهم احکام ، نزد عام و خاص بود . او تنها آگاه به اصول و فروع این علوم نبود ، بلکه از همگان بصیرتر بود و نظری جامع در تمام موارد داشت ... عالمان بزرگ اهل تسنّن مانند شیعه نزد او مراوده داشتند . آن حضرت را بزرگ داشته ، در برابر وسعت معلومات و بصیرتش اظهار عجز و فروتنی می کردند . .. در پرتو تلاش هایش کجی ها و ناراستی ها ، درست و جراحت ها ، بهبود یافت . در پاس داشتن کیان دین و نشر پرچم اسلام از شرق تا غرب جهان از اندازه در گذشت . در پرتو همّت والای آن بزرگ مرد بود که ناممان رفعت یافت و آیین مان مورد توجّه قرار گرفت . .. شیعه آن گونه که می سزید و در اصل بود ، شناخته و معرّفی شد . و در جهان عزّت یافت . آوازه ی نیک روحانیت – و مرجعیت شیعه – در دورترین نقاط جهان از آسیا ، آفریقا ، اروپا و آمریکا پخش گردید ... این شکوه به جایی رسید که شیخ شلتوت ، فتوای معروف خویش را صادر کرد . .. نفوذ آن دانشی مرد اصلاحگر ، گذشته از دانشگاه های اسلامی ، تاثیری است جهانی و همه جا گیر ... آن حضرت با گروه های ناراست به بهترین روش به چالش پرداخته ، گفت و گو می کرد. شمشیرهای ناسازگاری و دشمنی ورزی شان را در غلاف گذارده ، از کاربرد در می انداخت . .. حضرت استاد ، پیوندگری بود که حدود اسلام و مرزهایش را از دسیسه ها و نقشه های مخالفین پاس داشته ، از هم گسیختگی اش را مانع شد ... این ها تنها اشاره ای بود از شیوه آن دانشی مرد علم و عرفان و فقه و تقوا و جهاد و اجتهاد (پیش درآمدی بر .../ از 103 تا 109) و نماد و نمونه و در عینیّت کرداری مرجعیت جهانی شیعه و مرجع ... 

      هم اواست (آیة اا... صافی) که در مصاحبه با مجلّه ی «حوزه» چاپ بهار 1370 این گونه روش ، منش و شیوه ی کرداری مرجعیت و مرجع و نیز میزان پیوند خویش را با آن مرد بزرگ و خجسته اخلاق می نماید : 

      چون از نزدیکان استاد و صاحب اسرار او بودم و به ویژه مواضع ضدّ دربار شاه ، سبب شد مرا به مشکین شهر تبعید کنند . جز معنویت و فضیلت در ایشان چیزی ندیدم . نمی گویم بی نظیر ، بل کم نظیر بود . دیناری از وجوهات استفاده نمی کردند . مخارج داخلی شان از ملک شخصی در بروجرد بود . حتّی آب حوض منزل را از پول شخصی تهیه می کردند . حتی نان را از آرد تولیدی شان در بروجرد تهیه می کردند . من شاهد بودم که مصرف گوشت ایشان در روز ، ده سیر بود . خیلی با قناعت زندگی می کردند ، حتی از زندگی معمولی هم کمتر!!! پول گرفتن برایش سخت بود ، امّا پول دادن آسان . جنبه های معنوی شان اصلاً در خور توصیف نمی باشد . من خودم شاهد بودم که چراغ را خاموش کرده و نماز می خواندند.(دقّت) در رعایت ادب ، نمونه بودند . حتّی در جایگاه اشکال علمی به دیگران ، ادب ویژه ای داشتند . اگر می خواست به سخن کسی اشکال کند ، ابتدا نقاط مثبت آن شخصیت را برمی شمرد و از او تجلیل می کرد ، سپس انتقادش را می گفت ! در نقد و بررسی انظار افراد ، ذره ای به شخصیت افراد لطمه وارد نمی شد . اگر درباره ی کسی سخن می گفت ، هیچ گاه افراط و تفریط نمی کرد . تملّق نمی گفت و چاپلوسی را نیز خوش نداشت . کسی شعری درباره اش سروده بود . گفت : « این دروغ ها چیست که درباره ی من گفته است » ! در فلسفه تبحّر داشت و از شاگردان ممتاز جهان گیر خان بود . از جهت ادبیات خیلی دقیق بودند. به دلیل روحیه ی تحقیق که در او بود ، گاهی استفتایی که ما بر اساس نظر خودشان ، جواب داده بودیم ، نظریه ی مخالف می دادند و می فرمودند : « اَنا فی کُل یومٍ رجل » ! 

      هیچ گاه از کارهای علمی خسته نمی شدند . افراد و طلّاب با استعداد و خوب را بسیار تشویق می کردند . در برابر شاه ، از موضع قدرت برخورد می نمودند و من شاهد بودم . در برابر خلاف کاری های شاه می ایستاد و دستگاه نیز از ایشان حساب می برد.

      *چند جمله ای نیز از مصاحبه ی آیة اا... حاج آقا لطف الله صافی گلپایگانی در همان مجلّه ی 

« حوزه »

یادداشت وار می نویسم : به دلیل تسلّط بر فقه اهل سنّت ، برخی از فقهای اهل سنّت در ملاقات با ایشان ، آن مرحوم را از خودشان بر اقوال و نظریات علمای عامّه مسلّط تر می دیدند . اَخوی (آیة الله حاج آقا علی صافی) از شاگردان ممتاز و مورد توجه ایشان بودند و فقه او را می نوشتند . کارهای علمی که آیة الله بروجردی به من ارجاع می دادند، زیاد بود . کتاب « منتخب الاثر » را با پیش نهاد ایشان نوشته ام . اصول ایشان را که تقریر می کردم ، آقا ملاحظه کردند . جلد دوم آن را ، دقیقاً مطالعه کرد و در حاشیه اش مطالبی نوشت که اکنون هم موجود است . در بعضی از مسایل علمی و اعتقادی که به ایشان مراجعه می شد ، بنده به دستورشان مطالبی می نوشتم که برخی از آنها چاپ شده است . او به واقع از کیان اسلام و معارف تشیع حراست می کرد . حافظه ی قوی داشت . زیاد مطالعه می کرد . همیشه در تحقیق بود . ویژگی دیگرشان ، ادب در برابر بزرگان و فقها بود . در هیچ مورد از درس شان ، جسارت نسبت به فقیهی دیده نمی شد . در رد کردن قولی ، چنان عمل می کرد که فقط آنهایی که مسلط بر اقوال بودند ، می فهمیدند چه کسی را رد می کنند . اگر لازم بود ، نام کسی را بگویند ، ابتدا از ایشان تجلیل می کردند ، سپس به طرح و رد بیان او می پرداختند . یکی از صفات بارز ایشان ، احترام به قرآن بود . نسبت به کتاب های فقه و حدیث و حکم فقها احترام و ادب زیادی داشتند. نسبت به آبروی روحانیت و عزت مسلمانان بسیار حسّاس بودند . علّامه شیخ محمدتقی قمی برایم نقل کرد : « وقتی نامه آقای بروجردی را برای شیخ سلیم ، رئیس جامعه الازهر می بردم ، بلند می شد و نامه ی آقای بروجردی را می گرفت و می بوسید ...»! چنان شوکت و عظمتی ،« مرجعیت» و حوزه های علمی پیدا کرده بود که جرج جرداق مسیحی کتاب « الامام علی ، صوت العدالة الانسانیه » را به آیة اا... بروجردی تقدیم می کند . پس از رسیدن کتاب به من فرمودند : آن را مطالعه کن که اشتباه فاحش یا انحرافی نداشته باشد . مطالعه کردم و نوزده مورد را ضعیف یافتم . چون به ایشان گفتم ، فرمودند : ترجمه و نشر آن از جهت اقرارهایی که در آن هست ، اهمیت دارد و اشتباهات آن خللی را وارد نمی کند . از یک مسیحی ، بیش از این انتظار نمی باشد .

      آیة اا... بروجردی ، در همه ابعاد ، یک انسان والا و الهی بود ، برجسته و ممتاز . کمترین گرایشی به هوای نفس ، شهرت ، جاه پرستی ... در آن بزرگوار دیده نمی شد ... به خاطر اجتناب از شهرت، ... کتاب هایش را تا زنده بود چاپ نکرد. روزی در منزلشان مجلسی بود ، شخصی با صدای بلند گفت : برای سلامتی امام زمان و آیة اا... بروجردی صلوات . ایشان در حیاط قدم می زد . با شتاب و ناراحتی و با عصا به در زد و گفت : « این که بود که اسم مرا در کنار نام مبارک امام زمان آورد . این مرد را بیرون کنید » !! بسیار ساده و زاهدانه زندگی می کرد . فرش های منزلشان رنگ و رو رفته بود . لباس ها بسیار ساده و کم قیمت بود .حتی برای یک مرتبه هم بر سفره ی ایشان ، مگر در مهمانی، مرغ دیده نشده است! همین نوع زندگی هم از بیت المال نبود . فارغ از تعلقات دنیایی بود . یک وقت می فرمود : « من یک قدم هم برای رسیدن به این موقعیت برنداشتم.» ایشان در میان عموم طبقات ، محبوبیت داشت . خارج و داخل ، شیعه و سنی ، همه و همه به او احترام می گذاشتند . اهل تظاهر نبود . نسبت به مسائل سیاسی و اجتماعی بسیار هوشیار و مواظب بود . در فتوا دادن هم محتاط بود . مرتبه ی عرفانی و معرفتی شان ، بسیار عالی بود . این مرتبه از مهم ترین بُعد شخصیت ایشان بود ... 

تنظیم کننده و بازنویس : محمدحسن توکل گلپایگانی

آبان ماه 1400


شب های علی در میان نخل های خاموش!به مناسبت شهادت حضرت امیر(ع)



                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                  اردیبهشت   1399  محمّد حسن توکّل گلپایگانی      
شب های علی در میان نخل های خاموش!
            بزرگ داشت و درس گرفتن از شهادت حضرت علی، پیشوای خود خویشتن بانان ( مولای متقیان ) را قصد کردم تا چند سطری بنویسم. یادداشت های زیادی برداشتم و خواستم پیرامون موضوع « علی و نظام برابری حقوقی » هر چند فشرده و درخور یک مقاله انجام وظیفه نمایم. کار را بس سنگین و دشوار یافتم و بیرون از توان علمی و دریافتی خویش. زیرا سخن از « نظام برابری حقوقی » است آن هم در نگاه و روش کرداری علی. پرورش یافتۀ خانۀ وحی و نبوّت و نمونۀ  انسان تمام در آیین آسمانی اسلام و قرآن . در نتیجه هر قلم به دستی را نرسد تا در این باره به ویژه  « اظهار فضل » نماید. و این یکی از مشکلات رنج آور و آسیب رسان جامعۀ آیینی مان در دیروز و امروز بوده و هست! بنابراین نگارنده هرگز به خود این اجازه را نداده و نمی دهد که دربارۀ مطلبی که بیرون از فضای دریافتی و مطالعاتی اش می باشد، قلم بزند. و اگر امثال موضوع بالا را نیز طرح نماید به میزان درک خود و با استفاده از نظر بزرگان اندیشه و دانایی و برخوردار از چشم اندازهای ژرف و چندسونگر علمی و تخصّصی است. و در این صورت تنها به « تألیف نظرها » و جمع بندی آنها می پردازد. به همین دلیل عنوان « شب های علی ...» که از عناوین  نانوشتۀ بهار 1379 و در میان یادداشت ها بود، برگزیدم. باشد که بهتر بتوانم از عهدۀ کار برآیم.


به هر روی و پس از 20 سال سخن را این گونه پی می گیرم: نمی دانم تاکنون تنها بوده اید و احساس کرده اید که کسی نیست دریابد در چه حال و شرایط و وضع روحی هستید؟همدم و همراز و همدل و هم زبان ندارید؟ و بیش از هر چیز و هر کس نیازمند هستید تا با خود باشید و در خود. سکوت را بر هر چیز دیگر ترجیح می دهید. امّا سکوتی تلخ و رنج آور و استخوان سوز! گویا که فضای پیرامون چنان است که نه اجازۀ پذیرش و آری گفتن را دارید، نه می سزد که نستوه و جان برکف درایستاده، به وضع موجود « نه » بگویید! و به میزانی که آگاه تر، پای بندتر به مبانی دریافتی و برخوردار از « شرح صدر » بیشتر باشید، احساس نگرانیِ زیادتر کرده، در خود فرو می روید و راه بیرون رفت را می جویید. در این شرایط است که ناخواسته و نادل بخواه « خار در چشم و استخوان در گلو » نفس سر داده، دم برنمی آورید و این جبر سرنوشت  و زمان و موقعیّت را تحمّل می کنید. از سویی آشکارا و بی پرده می بینید که ره آورد عمری تلاش و پایداری تان و رنج و دربه دری و سرسختی و محرومیت و شکنجه و خون دل خوردن و همه و همه دارد توسّط فرد یا افراد نان به نرخ روز خور و سوداگر به غارت می رود و « پوستین وارونه » ای از آنچه را برایش با جان و دل و اندیشه و همۀ دار و ندارتان مایه گذاشته اید، به نمایش می گذارند. و فرادیدگان خود و جامعه و مردم می بینید و نه تنها حق و اجازۀ اعتراض و پرخاش و ... « چرایی » ندارید که تنهای تنهایید و رازداری نمی یابید و گوش شنوایی نیست که دست کم دردهایتان را نجوا کنید! از مردم و جامعه می گریزید. به کوه و بیابان پناه می برید و در همان تنهایی مطلق، جایی و مکانی را می یابید که حتّی آواز جغدی هم به گوش نمی رسد و احیاناً سردابه و چاهی را .سر خود را درون چاه برده، به رازگویی و درد و دل می پردازید. در نتیجه تسکین پیدا می کنید . آرام می شوید و هرگز در انتظار پژواک گفته هایتان هم باقی نمی مانید. و این اوج درد و رنج یک انسان است. آن هم یک فرد معمولی و سرگرم زیست روزانه که نتوانسته به خواهانی هایش دست یابد و با احساس تنهایی و بی یار و یاور بودن و سینه ای  را برای دریافت « رازهای مگو » نیافتن، این گونه پیش می رود. چه رسد به آن کس که خود، معیار و محور و « امام ارزش ها » و در یک کلمه « انسان مطلق » است و انسانیتِ به واقع پیوسته و « نشانۀ راه » ( مَعْلمِ طریق ) تمامی انسان ها را از عصر و زمان خود تا امروز و تا همیشه که: این گونه باید بود، زیست و در نهایت به پایان زندگی راه یافته، سرنوشت را ترسیم کرد. بی هیچ ناباوری یا ناآگاهی یا کورانه داوری کردن و ناراست، این نشانۀ راه و نمونۀ عینی و به واقع پیوستۀ همۀ ارزشها: علی است فرزند ابوطالب، آن حقیقت برگونۀ اساطیر!


با این پیش درآمد سری به تاریخ می زنیم. به گذشتۀ تاریخ بازمی گردیم – 1400 سال پیش. بی هیچ درگیری با کسی یا جریان خاصی درگذشته یا هم اکنون. تنها و تنها برای شناخت یک حقیقت، آن هم به اندازۀ درک و دریافت و توان خویش و برای درس گرفتن و با خلوص یک راه جویندۀ نیازمند و خواهان راستی و درستی، که در اندیشه است و تلاش و پژوهش تا راه را از بی راه و میزان سنجش و نشانۀ راه را از حرامیان و دزدان و غارتگران نقابدار شرف و انسانیت و اخلاق انسانی تمیز دهد و در اندازۀ ممکن و تحقیق بتواند بی مانع به سرچشمۀ حقیقتِ حق یک مکتب آسمانی و آبشخور اعتقادی – ایمانی و دست پرورده هایش که اُسوه اند و امام و در خور پیروی و آموزگارند؛ بنیان های درست آن مکتب را؛ دل به دریا زده، راهی سرزمین عربستان و مکّه می شویم: سرزمین وحی و جایگاه رسالت محمّدی در قرن هفتم میلادی حضرت مسیح. مستقیم و سلمان وار به سراغ خانۀ محمّد- که درود خدا بر او و اهل بیتش باد- می رویم. نوشتم سلمان وار. آری! سلمان، پژوهندۀ راستی ها ودرستی ها. مردی که چنانچه نوشته اند: مذاهب گوناگون را با ذهنی فعّال و زمان گذراندن و با نگرشی مدبّرانه و خودورزانه و نقّادانه و خود استقلالی و راه جوینده بر رسیده، ره نمودهای موبد موبدان و قسّیس ها و کشیش ها و اَحبار و رُهبان و چه و چه را پسِ پشت درافکنده، فارس(ایران آن روز) را واگذاشته، در یثرب، همان مدﯿﻨﺔ النّبی، محمّد را و آیین توحیدی اش را یافته و با پژوهشی نوین و ژرف آن را پذیرفته و تا جایگاهی پیش رفته که:« سلمان از ما اهل بیت است » را از بیان رسول خدا می نیوشد نه که تنها بشنود. ما هم با این نگاه در کنار محمّد نشسته، و با وسواس یک پژوهشگر حقیقت یاب و بی بیم از سنگ اندازان فرصت طلب و منفعت گرا و به ویژه تحریفگران به دروغ منسوب به محمّد یا هواپرستان مصلحت اندیش که با چاقوی نفع و مصلحت، به برخی (قربانی) نمودن حقیقت تن در می دهند، نیک می نگریم و بی پروا و با هوشیاری تمام به یافتن «سَره» از« ناسره» می پردازیم. زیرا سخت نیازمندیم تا « راه بلد کاروان در حرکت این مکتب و آیین آسمانی» را به خوبی و بی پیرایه و برافزوده، بشناسیم و او را اُسوه گرفته و امام گیریم. و آموزگار راه و رفتن و چگونه و در چه مسیر، و زیست فردی، خانوادگی، اجتماعی و اخلاقی و همه و همۀ امور خویش قرار دهیم. پس از پرس و جو و دقّت و کاوش و ناآلوده داوری کردن و با خلوص یک پژوهشگر، ابوذروار علی فرزند ابوطالب را می یابیم. خانه زاد وحی و پرورش یافتۀ آموزه های محمّدی. نوشتم ابوذر گونه. آری! ابوذر، مردی است از قبیلۀ غِفار و شنیده که فردی به نام محمّد در مکّه از توحید می گوید و مساوات و انسانیّت و آزادگی، و سخت با هر گونه برده داری و بهره کشی و اختلاف طبقاتی و ارباب منشی در ستیز و مخالف است و در تلاش پی گیر تا بنیاد هر ناساز رفتاری و نادرستی را براندازد. از غِفار راهیِ مکّه می شود. در جست و جو و کاوش است تا که مرد را و مرکز ابلاغ پیامش را بیابد. در برخورد نخست و در آن فضای آشفته، نوجوانی را می یابد. او را به خانه وحی ره می نماید. این نوجوان: علی است. راه بلد کاروان در حرکت و جاودانۀ مکتب توحیدی. ما هم در این پی جویی ها و وارسی ها، خود، خضر راه خویش هستیم. از خرد و تدبیر و نیاز خود بهره می گیریم و با چهرۀ علی آشنا می شویم و راه یافتن و درس گرفتن را به مکتب می نشینیم. از هم آغاز برخورد، نیک در می یابیم که با چه وجود بی مثالی رویارو شده و در تماس هستیم.
      در این گاه مکتب خانۀ علی نه « دار النّدوۀ » مکّه است، مرکز طرح و برنامه و مشورت مشرکان قریش و کثرت اندوزان بازار عکاظ، تا خلقی را در زنجیر کنند و به اسارت و استثمار گیرند. نه فضای سقف داری است چونان که « سقیفۀ بنی ساعده » در مدﯿﻨﺔ النّبی تا کسانی ویژه در آن گرد آیند و نقشۀ تحریف و بهره برگرفتن و ابزار جاه و مال نمودن یک آیین را بریزند و علی هرگز با هیچ یک سر و سرّی نداشته و ندارد. بل مکتب خانۀ علی در این گاه و در این سیر پژوهشی، فضای باز و بی مانع و واسطه و گسترۀ طبیعت است و در این جای به سراغ علی رفته، درس می گیریم. و مدّت زمان این مکتب تربیتی 30 سال است. که یعنی با دفن پیامبر آغاز می شود و با شهادت علی در حالی که نماز بر دو لب داشت، پایان می پذیرد: شب های علی در میان نخل های خاموش!



در این سکوت محض و آرامش ویژه طبیعت بی آلایش و بیرون از هر گونه تشریفات بی بنیاد و دست و پاگیر و استعداد بر باد ده، در کنار علی در همان نخلستان خاموش و روی زمین یا احیاناً زیرانداز بسیار بسیار معمولی نشسته، درس گرفتن را در انتظاریم که این پیشوای ارزش ها و انسانیت، سخن را از کجا می آغازد و درس مان می دهد. امّا علی بیش از سخن و کلمه، نمونۀ بارز و آشکار عمل است و کردار. اصلاً یک دلیل جاودانگی و اُسوه و امام بودن علی همین است. به گفتۀ امام صادق:« الایمان کله العمل». برخلاف شمار زیادی از آدم ها که فشردۀ وجودی شان لفظ است و حرف و کلمه، و اگر نیروی سخنوری از آنها گرفته شود، هیچ هیچ در میان نیستند؛ حضرت امیر سکوتش، فریادش، سمت گیری و ره نمودش، همه و همه، عمل است و درس آموز. در این گاه هم علی را ساکت می یابیم. گویا که به ویژه آن حضرت در این سکوت دراز مدّت 25 ساله اش، قصد ندارد لب به سخن بگشاید و رازی را فاش نماید. با وجودی که او همه چیز را می بیند و می داند امّا « خار » در گلو دارد و « خاشاک» در چشم! در نتیجه چون هدف از به مکتب نشستن و علی را در نخل های خاموش مدینه و تنهای تنها یافته و به سراغ او رفته ایم، چیزی نیست جز که می خواهیم بی پرده دریابیم: راستی را چرا علی تنهاست؟ اشک های او در میان نخل های خاموش در این شب های تیره از برای چیست؟ چرا که علی در این تنهایی ناله سر می دهد؟ سر در حلقوم چاه فرو می برد و راز دل می گوید. حتّی در مدینه هم تنهاست و هیچ پیوندی به واقع با جامعۀ یثرب ندارد؟! یاران و دوستان و خویشاوندانش، هم آن کسان که با او در یک جبهه بوده و مبارزه کرده اند، هیچ یک شان او را درک نمی کنند. هم آنان که از علی و جایگاه و ارزش او می گویند و تمجیدش می کنند و « بخٍّ بخٍّ لک یا علی» شان فضای جامعه را می انبارد، و آن کسانی که به او عشق می ورزند و خویشتن را مخلص و مرید او می دانند و « او را مانند یک قهرمان بزرگ، یک معبود و اِله می پرستند؛ نمی شناسندش و نمی دانند که کیست، و دردش چیست؟حرفش، رنجش و سکوتش برای چیست»؟! این ها و نمونه های دیگر سبب می شود تا سیر و سفر و پژوهش برای شناخت چهره و جایگاه ارزشی – انسانی و پیشوایی از برای امّت و سرمشق و نمونۀ کرداری بودن علی را تا همیشۀ زمان و به عنوان یک انسان برجستۀ تاریخ، ادامه دهیم. و چاره مان نیست جز که خود و راست قامت و بی واسطه و بی بیم و به گونه ای خستگی ناپذیر به کاوش و نقد و نظر پردازیم. و از درون این پژوهش ها و اُفت و خیزها و در اندازۀ ممکن و توان به نتیجۀ مطلوب که یعنی شناخت علی دست یابیم. آن هم شناخت بی پیرایه و ناآلودۀ مردی از شمار آزادگان تاریخ که « جامع اضداد» است و « وسردفتر عشق و عرفان». صداقت و راستی و درست کرداری را «اُسوه » است و دادورزی و آزاد منشی را میزان. در زمامداری، «معیار کامل» است از دیگر دوستی و انسان گرایی و پاس داشتن حقوق خلق – نه تنها مسلمان و شیعه. در پرستش و عبادت پروردگار یگانۀ زمان است و فانی در خواسته های معبود. قاطعیت در بیان و سمت گیری اش در جهت حقیقت حق زبان زد همگان می باشد. مظهر کامل از یک پدر با تدبیر و یک همسر با ابّهت و جاذبه در نظام خانواده. آگاه ترین فرد در منصب قضا و داوری و ... و در یک کلمه: « انسان تمام در واقع و آن گونه که باید باشد» و نیاز بشریت است که در همیشۀ زمان و در هر سرزمین و با هر شرایط و آبشخور فکری، فرهنگی و اعتقادی و مدنی، بی هیچ تردید، آن حضرت و مکتب تربیتی و آموزه های انسان پرور و سیره و منش به کمال رسیدۀ او را نیک بشناسد و به کار گیرد. زیرا علی و آموزه ها و روش کرداری اش پیوسته تازه و نوین و درخور انجام و نیاز انسان است و اختصاص به مذهب و سرزمین خاصی ندارد. علی از آنِ همۀ انسان ها و سرزمین ها و فرهنگ ها و آیین هاست! در همیشۀ زمان.


از ابن ابی الحدید است که : علی فرزند ابوطالب جامع صفات کمال و برخوردار از برجستگی های اخلاقی و فروغ نژادی و شرافت وجودی با فطرت پیراسته و وجودی رضایتمند بود، به گونه ای که دیگر مردان بزرگ بهره نداشتند. علی پسرعموی رسول خدا و شوی دخترش و محبوب ترین عترت او و همچنین کاتب وحی بود. اخلاق نبوی در او شکل گرفت و آیین را از پیامبر برگرفت. پس فقیه ترین یاران و دادورزترینشان در داوری و پاس داشت و ژرف ترین در بیان حکم دینی (فتوا) و نزدیک ترینشان به راه اندیشۀ درست فتوایی بود. تا جایی که عُمر گفت: « لا بَقِیَت مُعضَلهٌ لَیس لها ابوالحسن» ( اهل البیت / توفیق ابواعلم/199). علی، کعبه زاد بود و هرگز بت ها را سجده نکرد و پرورش یافتۀ رسول خدا بود. هنگام خواب، گهواره گردانش بود. پیوسته او را با خود داشت و در همراهی اش به کوه های مکّه می رفت. ابن ابی الحدید می نویسد: پیامبر هر سال به مدّت یک ماه در « حرا» سکونت داشت. وسالی که به رسالت مبعوث گردید، در رمضان ساکن« حرا» بود که همسرش خدیجه و علی فرزند ابوطالب و خادمشان با او بودند. خود حضرت امیر نیز در نهج البلاغه از جایگاهش در نزد پیامبر خبر می دهد: « قد عَلِمتُم مَوضِعی مِن رسول الله...» پیامبر خدا او را « امام » ، «امیر مؤمنان»، « سیّد مسلمین»،« امام متّقین»، « قائد الغُرِّ المُحّجَلین» و ... می نامند. دوستی او را از ایمان و کینه و دشمنی نسبت به او را از نفاق می داند. و می گوید: تو در دنیا و آخرت برادر من هستی. جای دیگر بیان می کند: علی، خود من(نفسی)، برادرم، وزیر و خلیفه و وارث علم من است. فرمان بردن از او اطاعت از من است و نافرمانی اش، نافرمانی من. هر که او را دوست دارد، مرا دوست داشته و هر کس به او کینه ورزد، مرا دشمن است. نیز از آن حضرت است که: « نگاه بر چهرۀ علی، عبادت است». در جزء دوم تاریخ یعقوبی است که در « غدیر خم» در هجدهم ذی حجّه، پیامبر دست علی را گرفت و گفت:« من کنت مولاه فعلیٌّ مولاه». در تفسیر امام فخر رازی است که: عمر فرزند خطّاب پس از آن با علی ملاقات کرده وگفت:« هَنیئاً لک یا بن ابی طالب. اَصبَحتَ مولای و مولا کُلِّ مؤمن و مؤمنه». در کتاب « دلائل الصدق ج 2/ 238 » می خوانیم: پیامبر فرمود: فتنه ای روی خواهد داد که هر کس آن را درک نمود، به قرآن و علی فرزند ابوطالب پناه ببرد. همچنین از اوست که: علی با حق است و حق با علی. علی با قرآن است و قرآن با علی. علی از من است و من از علی. اوست نخستین نفر که به من ایمان آورد و با من مُصافحه نمود. « حَربُ علیٍّ حَربی و سِلمهُ سِلمی». « اَللّهم اَدِرِ الحَقَّ مَعه کَیفَما دارَ». بار خدایا! حق و حقیقت را در هر جایگاهی که علی هست، قرار ده!
        این ها تنها نمونه ای از توجّه و آموزه های رسول خدا نسبت به علی بود. امّا چنانچه مورّخین نوشته اند علی خویشتن را برخی(قربانی) رسول خدا و مقاصد آیینی و ره نمودهای او نمود. در همان نوجوانی اش ابوطالب شب ها فرزندش علی را در بستر پیامبر می خوابانید، مباد که به آن بزرگوار آسیبی برسد. خوابیدن علی در شب هجرت در بستر پیامبر  نیز که به تواتر رسیده است. از سویی چنانچه حضرت رسول، امین وحی بود، علی نیز امین محمّد از هر نظر محسوب می شد. این حقیقتی است که دست های تحریفگر و جاه طلب تاریخ هرگز نتوانست در آن نفوذ کند و تا اندازه ای که نگارنده به متون گذشته و اَسناد معتبر اهل تسنن و شیعه یا پژوهشگران دیگر از مسیحی و حتّی مادّی دست یافته و مطالعه و بررسی نموده است، یک مورد هم دیده نشده ایراد گرفتن بر جایگاه ارزشی، ایمانی، فداکاری و ایثار، دادورزی و آزادگی، شجاعت و پایمردی، حق خواهی و انسان گرایی، بردباری و تسامح، سمت گیری الهی و امین رسالت الهی بودن، ظلم ستیزی و دفاع از ناتوان های جامعه، خود و خواسته های خویش را ندیدن و پاس داشت حقوق دیگران بودن، مصرف و باز هم مصرف را در هر دوره از حیات فردی و خانوادگی به حدّاقل رسانیدن چنانچه استاد عباس عقّاد در « عبقرﯿﺔالامام» می نویسد:« معیشت علی در خانه اش و همسرانش، زیست زاهدانه و کفاف بود»، قاطعیّت در موضع بانی توحیدی و بیم نداشتن از هیچ کس و هیچ نیرویی و در بیان حقایق و حق و عدل و انصاف و برابری حقوقی را بر هرچه جز آن است، برگزیدن. و در یک عبارت کوتاه به قول ﻄٰﻪ حسین، نویسندۀ بزرگ مصری:« علی فرزند ابوطالب باید، علی بماند و هرگز نمی تواند و نباید معاویه پسر ابوسفیان باشد» و این بیان جهت دهنده و گران سنگ رسول خدا:« و هُو فاروقُ هذه الاُﻤّﺔ و یَعسوبُ الدین و المالُ یعسوبُ الظَلَمه و هو الصّدیق الاکبر...» ( فضائل الامام علی/67).

در جنگ صفّین و سخت در کشاکش نبرد بود که هنگام نماز ظهر فرا رسید. در این حال و در میان دو صف از نبردکنندگان، علی سخت مراقب فرا رسیدن زمان نماز بود. ابن عبّاس گفت: اکنون وقت نماز گزاردن نیست، زیرا کار مهّم دیگر فراروی ما می باشد. امام فرمود: پس برای چه چیزی می جنگیم؟ ما برای برپایی نماز مبارزه می کنیم! در کتاب « فضائل الامام علی / 37 می خوانیم: علی در مسیری گام نهاد و راه و روشی را پی گرفت که پیام آورانی چون محمّد، موسی و عیسی ره سپردند. زیرا که او از این کانون خانوادگی بود که خانۀ رحمت است، و این نسل که نسل نبوت است. امام علی در طلوع جمعه ای در مسجد کوفه، حالی که نماز می گزارد به شهادت رسید. آخرین لحظۀ حیاتش چونان بود که در آغاز! روز جمعه زاده شد، و روز جمعه هم به شهادت رسید. در کعبه دیدگان را برای زیست در دنیا گشود و چون از مادر زاده شد، بر زمین سجده کرد. و چون ابن ملجم او را به شهادت رسانید در خانۀ خدا سر به سجده داشت. و این کرامتی است ویژۀ علی که نه بهرۀ کسی پیش از او شده نه انسانی بعد از او. امّا سفارش او دربارۀ قاتلش و چگونگی برخورد با او بماند که در جای دیگر نوشته ام.
          با  این پیش درآمد و نگرش کوتاه در شناخت حضرت امیر (ع) و به ویژه معرّفی جایگاه ارزشی او از زبان رسول اکرم (ص) در آیین آسمانی اسلام، می توان تا اندازه ای به « درد و رنج علی » که در اصل، « رنج انسان است و سرنوشت او » و تنهایی علی در متن زندگی و جامعه و در میان مردم از دوست و بیگانه پی برده، و دریابیم که راستی را چرا؟ و با چه عزم و آهنگی علی شب ها را و در تنهایی و در آن فضای ویژه به در رفته، « نخل های خاموش» را  پناه می گیرد و همدم! تمامی گوشه و کنار را با نهایت باریک بینی و نازک اندیشی که ویژه است او را، دیده می گرداند و برمی رسد تا مباد کسی باشد و تنهایی و خلوت و « راز و ناز و نیاز» او را که با سر فرو بردن اندرون چاه« نجوا» می کند،« اِستراق سمع» نماید! و با این « دزدیده گوش دادن ها»، دردی بر دردها بیفزاید نه که دشواری را سهل گرداند! یا راهی درست را بنماید. و این اوج رنج یک انسان فرازمند و چکادنگر و دل نگران سرنوشت است. یعنی: علی! آن هم سرنوشت یک « آیین نوین » و در پیوسته با « سرنوشت انسان» در گذار زمان و تاریخ تا همیشه و در هر سرزمین. و مسئوولیت سنگینی که بر دوش دارد تا این نهال نورُسته را نیک پاس دارد. از سویی خدا از باورمندان آگاه و نیک اندیش تعهّد گرفته« تا ستمکار شکمباره را برنتابند و به یاری گرسنگان ستمدیده بشتابند» (نهج البلاغه خ 3). به هوش بوده و در کار و تلاش تا گردباد حوادث این آیین را از بُن نخشکاند یا که به انحراف و بی راهه کشانده، ابزار گردد در دست دین ستیزانِ ( ... یُکذِّبُ بالدّین...) جاه طلب و وجهه داران قبای دین در برکرده، و وارثان به ناحق این اندیشه ی نوینِ بر کرسی قدرت و مکنت نشسته، بی سرپرستانِ محروم و ناتوان ( ...یَدُعُّ الیتیم ...) را در هم شکسته و پایمال نموده، و چونان « شتری که مَهار بُرَد و گیاه بهاران چَرد،- مالُ الله- را که – مالُ الناس– است و « اموال عمومی» ( ماعون) را با گونه های توجیه و تعبیر و تفسیر به غارت برده، در میان خودی ها بخش کرده، و خلقی را با نام همین دین و با تزویر و تحریف به خاک سیاه فقر و محرومیّت و بردگی نشانند. و با شیوه ی رنگ آمیزی شده ی « استبداد دینی » که خطرناک ترین گونه ی استبداد در گذار تاریخ بشر بوده و هست، صداها را چنان در گلوها خفه کنند که کسی در کنار کاخ عقیقِ خلیفه و کاخ سبز کار گزارش و انباشته های امثال « ﻄﻠﺤﺔ الخیر» و دیگر و دیگران، نتواند از « برابری حقوقی انسانی» که بنیاد « آیین توحیدی » برآن است، دَم برآورده، خلق را در برپائی « نیازهای نیازمندان» برآشوبد و برانگیزد!! ( ... و لایحُضّ علی طعام المسکین...) و اگر باشد و ندایی به گوش رسد، سر انجامش «ربذه» است و تبعید و محرومیت از بیت المال و تنهایی و فقر و آوارگی و در نهایت هم: مرگ در بیابان های خشک و سوزان!


این ها و انباشته ای از نمونه های بنیادی تر دیگر که در تارخ مدوّن آمده یا نانوشته های نا پدید گردیده در فضای زیستی علی که بیش از نیم قرن از نزدیک دیده و با روح و اندیشه و وجدان پیراسته و « بُن مایه ی معصومش» تجربه کرده است، همه و همه در ردیف «رازهای مگوی علی » و دل واپسی ها و رنج های او می باشد که خلوت می طلبد و تنهایی و فرصت شب های تیره و سرپناهی راز نگه دار و نخل های خاموش و طبیعت پاک و ناآلوده در میان نخلستان های مدینه و کوفه را تا در آن سر فرو برده، سینه ی لبریز از حکمت و آگاهی و خیرخواهی و بشر دوستی و انباشته از دردش را بازگشوده، تسکین درد را ناله سر می دهد و می گِرید. بی پرده و آزاد از هر گونه ملاحظه یا مصلحتی راز می گوید و نیاز را می سراید. آن هم سرود بیداری، آگاهی، آنچه باید باشد و نیست، و سرودی در « تنهایی، عشق و بیگانگی». آن هم عشق به آزادی و دادورزی. حماسه و پایمردی و نستوه و استوار در ایستادن در برابر ناراستی ها، نامیزانی ها، حق کشی ها، وارونه جلوه دادنِ حقایق و وقایع، وساوس خنّاس ها، تزویرها و ترفندها، رنگ کردن خلق و در جهالت نگه داشتن آنان و به غارت بردن هستی شان و کشتن استعدادها و نبوغ ها، و گستره ی فشارها و در نتیجه فرار مغزها و روح های بزرگ و باورمند به رسالت محمّد و آیین آسمانی او – نمونه را ترکِ مدینه نمودن بلال...، و همه و همه را در مسیری به کار گرفتن که زمان را و شرایط و باورها را به پیش از « بعثت» بازگردانیده، « جاهلیت گذشته» و « اشرافیت برده پرور» را از نو زنده کنند. چنین هم کردند و شد. آن هم با نام همین آیین و همین قرآن و رسالت محمّدی که عمری را – علی و دیگر مجاهدان – برایش صرف کرده، شمشیرها زده، زخم ها خورده و آسیب ها دیده، جهاد کرده و شکنجه شده، محرومیت کشیده و هجرت گزیده، روزها و شب هایی را بیش از نیم قرن با این رخدادها و ... همراه بوده و هست. این ها و حقایق و وقایع دیگر را می گفت و می گفت و می گفت. یا که نه! ساکت می شد و از گفتن دم فرو می بست. و به بیان آن مرد بزرگ: « ارزش هر انسانی به نگفته های اوست نه که تنها به گفته هایش». بنابراین علی، در آن « سکوت شب» و در میان نخل های خاموش و در تنهایی ویژه، خود هم سکوت می کرد. لب فرو می بست. به آسمان و بازی شطرنج گونه ی ستارگان خیره می شد. می اندیشید. روح بزرگ و وجدان بیدار و دردهای اندرون سینه اش او را به هیجان می آورد. و در این « بیگانگی با فضای موجود» که اندیشه های بیمار و روح های سبک و وجدان های به دور از عاطفه ی انسانی پدید آورده بودند، ناله سر  می داد، فریاد می زد با انگشت برنهادن و واخواست و اعتراض! که راستی را چرا؟ و چه باید کرد؟... و با جاری شدن اشک هایش بود که آرام می شد. در خود فرو می رفت. و عزم می کرد. عزم و اراده ای استوار و جاودانه. و بر این قصد، انتظار را می افزود. چشمداشت و دیده بر راه داشتنی که علی را، نامش را، مکتب و مرامش، عشق و ایمان و حقیقت وجودی اش را، اندیشه های معصوم و وجدان بیدارش را، « امام» و « اُسوه بودن» و « راه بلد کاروان بشر بودنش» را و اینکه «خدانبوَد»، « بشر» باشد ولی« کَیفَ بشر»؟! بودنش را جاودانه ساخت! و آن دیده بر راه داشتن و انتظار این بود که با فرو آمدن شمشیر « مارقی خون ریز» حالی که « نماز بر دو لب داشت» ندا سر داد: « فُزْْتُ و ربِّ الکعبه»! خدای توحید را سوگند که پیروز گردیدم! والسّلام.

    محمّد حسن توکّل گلپایگانی         گلپایگان       20/2/99 –  برابر 15 رمضان

امام علی (ع) و عدالت اجتماعی

                                                          Image result for امام علی (ع) و عدالت اجتماعی
            تابستان 1363 بود. پس از پنج سال اقامت در قم، تازه به گلپایگان برگشته بودم. کتاب « امام علی و عدالت اجتماعی » را در 177 صفحه و در چند فصل با دیدن 53 منبع تاریخی و روایی و تفسیری و .... نوشتم. اکنون 35 سال از آن زمان می گذرد. پس از نوشتن « فاطمه ، نمونه ی انسان تمام » قصد کردم تا در رابطه با « زادروز حضرت امیر » که می سزد تا آن را « زادروز دادورزی و آزادگی » بنامیم، بنا به روش همیشگی ام و عشق و شور و ایمانی که به این خاندان بزرگ انسانی دارم، هر چند کوتاه مطالبی بنویسم. زیرا با پژوهش و مطالعه و نوشتن است که بیش از پنجاه سال همراه بوده ام، عشق ورزیده و تسکین یافته و می یابم. اصلأ برای بیش فهمیدن و به آرامش درونی رسیدن و دل خودم می نویسم. چون احساس می کنم بیش از آنکه باید؛ نیازمند فهمیدن و شناخت پیدا کردن هستم. و در هر موردی ناتوانی خود را درمی یابم. زیرا دریای بی کران از ناپیدا ها و نادانسته ها را فراروی دارم و زمان هم می گذرد چونان که در گذشتن ابرها. از سویی خویشتن را در جایگاهی نمی دانم و نمی یابم که «اندرز» گوی باشم و چشم به راه تغییر دیگران. این شیوه ام را در گذار چهل سال تدریس در مراکز علمی دبیرستانی، دانشگاهی و حوزوی نیز پی گرفته ام. زیرا معتقد بوده و هستم که «اندرز» با «آموزش» تفاوت بنیادی دارد. بیان رسول اکرم است که: «اِنی اُرسِلتُ بالتعلیم» یا «اِنّی بُعِثتُ معلّماً». من رسول آموزش ام و برای آموزگاری برانگیخته شده ام. یک اصل روانشناسی هست که «آدم ها  پند و اندرز های مستقیم را دقیقاً واپس می زنند». شاید قابوس بن وُشمکیر نظر به این نکته داشته است زمانی که پند نامه ی «قابوس نامه» را در اندرز به فرزندش می نویسد، در ابتدا بیان می کند:« فرزندم؛ پسرم، هرچند فرزند، پند پدر را نمی پذیرد، امّا...». لئون تولستوی جمله ای دارد که در خور تأمّل است: « همگان در اندیشه ی تغییر مردم جهان اند، و هیچ کس در اندیشه تغییر خویش نمی باشد.»!
        به هر روی به سراغ کتاب های مرجع به کتاب خانه ام رفتم. یادداشت ها و نوشته هایم را مرور کردم. دست نوشته ی یادکرده در بالا را برداشته، چندین بار ورق زده و مطالعه کردم. در نهایت به نتیجه رسیدم تا با دوباره خواندن و یادداشت از جای جای دست نوشته، مطالبی در خور موضوع فراروی را تنظیم کرده، در اندازه ی نوشته - ای کوتاه تقدیم نمایم. با این امید که آموزه ای باشد مفید و خواننده را هر کس و در هر جایگاه و موقعیّت و اعتقاد است به اندیشه وادارد تا خود و بی پیرایه و بی هیچ وابستگی یا دشمنی ورزی، با وجدانی برهنه و نکته یاب و راه جوینده به کاوش پردازد و از واقعیت تاریخ درس بگیرد و به گزینش پردازد که : چه باید کرد؟ و چه راهی را باید رفت و چگونه؟ و با چه نشانه ی راه ( مَعلَمِ طریق ) و راه بلد؟ ...
         در این نوشته بی هیچ پراکنده گویی و یا پرداختن به مطالبی که بایسته نیست، تلاشم این است تا روش زیستی، برخوردی، کرداری و شیوه ی ملکداری امام علی را در اندازه ی امکان و توان و دریافت و شناخت و جمع بندی مطالب و فشرده بنمایم. با این باور که اگر بتوانم ( نیم گامی) – نه حتّی یک گام – در سمت و سوی بنیان های سیاست علوی و اندیشه ی امام و کردارش در زمامداری بردارم و برداریم و این کار با شناخت و پژوهش صورت پذیرد، نسل تشنه و آسیب دیده از هر سوی و در یورش همه جانبه قرار گرفته؛ و به عبارتی دل نگران سرنوشت خود و جامعه اش، شیفته سار و بی بیم و با امیدی سرنوشت ساز گام های دیگر را برخواهد داشت. زیرا بنا به نقل: ابو سعید ابی الخیر برفراز منبر رفته تا کلامی گفته و وعظی بنماید. جمعیتی زیاد نشسته ، فردی از میانه برخاسته و گفت: خدای را به پای خیزید و قدمی فراپیش نهید. جمعیّت به پای خاسته و پیش رفتند. چون فضا آرام شد و مردم در انتظار بیان شیخ . ابو سعید از منبر به زیر آمده، خواست به در رود. دلیل را پرسیدند، گفت: من خواستم آن بگویم که او گفت. یعنی که : مردم یک گام پیش نهید!
        به هر روی سخن را با این بیان امام می آغازم:
«واللهِ لَو وَجَدتُهُ قد تُزُوِّجَ بِهِ النِّساء و مُلِکَ بِهِ الاِماءُ لَرَدَدتُه » ( خ 15 / 16 )
        این بیان امام راجع است به آنچه عثمان تیول بعضی کرده بود، و حضرت امیر خواست تا آنها را به مسلمانان برگرداند. خدای را سوگند، اگر بینم که به مَهر زنان یا بهای کنیزکان رفته باشد، آن را باز می گردانم. زیرا که در « دادورزی» گشایش است و آن کس که عدالت را برنتابد، ستم را سخت تر یابد.
           ابن ابی الحدید می نویسد: از ابن عباس نقل است که علی (ع) در روز دوم از بیعتش در مدینه، این خطبه را خواند و گفت هر قطعه ای را عثمان بخش نموده و هر ثروتی از« مال اللّه » را بخشش کرده، به بیت المال مسلمین باز می گردانم و با این قاطعیت و بی پروا گام نخستین را برمی دارد و آن را پی می گیرد تا بتواند فضای زیستی طبقاتی و تبعیض را در هم شکسته، دست میراث خواران عثمانی و اموی و مروانی را از بیت المال مسلمین کوتاه کند.
        می سزد تا پیش از سخن گفتن و نوشتن درباره ی شیوه ی کرداری حضرت امیر در ملکداری ، گامی واپس نهاده، چشم اندازی هر چند کوتاه بر فضای زیستیِ « مدینه توحیدی محمّدی » داشته، سپس همراه علی و در کنار او موضوع را پی بگیریم. تا دریابیم که به ویژه در این 25 سال پس از وفات رسول خدا چه تغییراتی در بنیان های مدینه ی توحیدی حاصل شد و در نتیجه  مردم مسلمان به علی پناه آوردند. او هم پذیرفت و از نو، سنگ بنای « مدینه ی توحیدی قرآنی» را آن گونه که می شایست و می بایست، گذارد. و در پوشش « خلافت » و زمامداری، « ولایت غدیر » را به واقع و در عمل و نمودار کرداری و موضع رفتاری تحقّق بخشید. و این بار بود که با پذیرش خلافت از سوی حضرت امیر، دو اصل دیگر اسلام، در عینیت و به گونه ای پیوسته خود را نشان داد: امامت و عدالت. و این « امام » بود که « دادورزی » و « آزادگی » را در گذار چهار سال زمامداری اش، آن هم در تمام اَبعاد زیستی، اجتماعی، اقتصادی، قضایی و برخوردی و ... در عمل و بیان و ره نمود و آموزش و فرهنگ سازی صورت واقع بخشید. و خودنموداری کامل از « صدای عدالت انسانی » گردید. و تا تاریخ و زمان هست، در هر سرزمین و فرهنگ و اعتقاد؛ آن حضرت « اُسوه » است و « راه بلد » و « نشانه ی راه » ( مَعلَم طریق ) و آموزگار کرداری و بیانیِ دادورزی و آزادگی!
       در این صورت است که کار نویسنده و پژوهشگر و حتی خواننده ی مطالب یک کتاب و نوشته، بس دشوار می شود. و لازم می گردد که بسیار خردورزانه و با وسواس و دقت و ژرف نگری و نقد و نظر و تأمّل و تحلیل، نوشته ها و گفته ها را دید و شنید. به همین دلیل و دلایل دیگر، بهتر و مناسب تر یافتم که بی هیچ شرح یا تفسیر به سراغ نهج البلاغه روم و تمامی رخداد خلافت پس از وفات پیامبر را از زبان علی بشنوم و نقل کنم.
       در خطبه ی سوم و معروف به « شقشقیه » حضرت امیر این گونه تصویری از فراز و نشیب خلافت را می نماید:
      « هان! به خدا سوگند – فلان – جامه ی خلافت را پوشید و می دانست خلافت جز مرا نشاید، که آسیا سنگ تنها گِردِ استوانه به گردش درآید. ( اَنَّ محلّی مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحیٰ ) کوه بلند را مانم که سیلاب از ستیغ من ریزان است، و مرغ از پریدن به قلّه ام گریزان. – چون چنین دیدم – دامن از خلافت درچیدم، و پهلو از آن پیچیدم، و ژرف بیندیشیدم که چه باید، و از این دو کدام شاید؟! با دست تنها بستیزم یا صبر پیش گیرم و از ستیز بپرهیزم؟ که جهانی تیره است – و بلا بر همگان چیره – بلایی که پیران در آن فرسوده شوند و خردسالان پیر، و دین دار تا دیدار پروردگار در چنگال رنج اسیر. چون نیک سنجیدم، شکیبایی را خردمندانه تر دیدم، و به صبر گراییدم حالی که دیده از خار غم خسته بود، و آوا در گلو شکسته! ( و فِی العین قَضیٰ ، و فِی الحَلقِ شَجیٰ )
میراثم ربوده ی این و آن، و من بدان نگران! تا آن که نخستین، راهی را که باید پیش گرفت و دیگری را جانشین خویش گرفت ... ( که یعنی مُرد و ...)
       شگفتا ! کسی که در زندگی می خواست خلافت را واگذارد، چون اَجلش رسید کوشید تا آن را به عِقد دیگری درآرد. – اینان که یعنی دست اندرکاران سقیفه، همان هایی که کوشیدند تا « لُبِسَ الاسلامُ لُبسَ الفَر وِ مَقلوباً »، اسلام پوستین باژگونه پوشد؛ خلافت را چون شتری ماده دیدند – و هر یک به پستانی از او چسبیدند، و سخت دوشیدند، - و تا توانستند نوشیدند – سپس آن را به راهی درآورد ناهموار، پر آسیب و جان آزار، که رونده در آن هر دم به سردرآید، و پی در پی پوزش خواهد، و از ورطه به درنیاید. سواری را مانست که بر بارگیر توسن نشیند، اگر مهارش بکشد، بینی آن آسیب بیند، و اگر رها کند سرنگون افتد و بمیرد. به خدا که مردم چونان گرفتار شدند که کسی بر اسب سرکش نشیند، و آن چارپا به پهنای راه رَود و راهِ راست را نبیند. من آن مدّتِ دراز را با شکیبایی به سر بردم، رنج دیدم و خونِ دل خوردم. چون زندگانی او به سرآمد، گروهی را نامزد کرد ، و مرا در جمله ی آنان درآورد.
      خدا را چه شورایی!! (فَیالِلّهِ و لِلشّوریٰ ) من از نخستین ( که گروهی در سقیفه گرد او را گرفتند )  چه کم داشتم، که مرا در پایه ی او نپنداشتند، و در صف اینان داشتند( شش تن اعضای شوریٰ )؛ ناچار با آنان انباز ، و با گفت و گوشان دمساز گشتم. امّا یکی از کینه راهی گزید( سعد پسر وقّاص ) و دیگری داماد خود ( عبدالرحمن پسر عوف ) را بهتر دید، و این دوخت و آن برید، تا سومین به مقصود رسید و همچون چارپا بتاخت، و خود را در کشت زار مسلمانان انداخت، و پی در پی دو پهلو را آکنده کرد و تهی ساخت. خویشاوندانش با او درایستادند، و بیت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر که مهار بُرَد، و گیاه بهاران چَرَد؛ - چندان اِسراف ورزیدند – که کار به دست و پایش بپیچید و پرخوری به خواری، و خواری به نگون ساری کشید، و ناگهان دیدم مردم از هر سوی روی به من نهادند، و چون یالِ کفتار پس و پشت هم درایستادند، چندان که حَسَنان فشرده گشت و دوپهلویم آزرده، به گِرد من فراهم و چون گله ی گوسفند سرنهاده به هم. ( خ 3 / ترجمه ی دکتر شهیدی / 11 ،12 )
        آری! داستان سقیفه به این جا رسید و سرنوشت « مدینه ی توحیدی عدل گستر و ارزش آفرین محمّدی » و مردم و بیت المال مسلمین به این نابسامانی و آشفتگی ره سپرد. پس همگان روی را از خلافت و خلیفه و کارگزاران او برگردانده، سوی علی، همان « سنگ طراز قرآن » - هم ثقل – و مصداق راستین « من کنت مولاه و فهذا – علی – مولاه »، شیفته سار و با شور و شوق و ایمان چهره گشودند. و جریان سقیفه، دست کم نتوانست در بخش عدالت اجتماعی و اقتصادی آن گونه که بایسته و شایسته است، شیوه ی کرداری « نظام توحیدی مدینه ی محمّدی » را به انجام رسانیده و بسط دهد. موارد دیگر بماند که در راستای این نوشته نیست.
         بنابراین چنانچه ابن ابی الحدید (ج1 /56 ) می نویسد: آنانی که « مصلحت اسلام » را دستاویزی برای به دست آوردن خلافت قرار دادند و با این ترفند مردم فریب که شیوه ی بازی گران سیاست و حاکمیت در همیشه زمان بوده و هست که یک اجتماع را از دشمنی خیالی می ترسانند؛ توانستند آن که را « افضل» و « اشرف » و « اَحق » است، کنار زده و « فاضل » را جایگزین او ساخته و بیم از « فتنه » ای را به خورد مردم و جامعه دادند که در غیر این صورت و انتخاب نه تنها « خلافت » بل « نبوّت » و « ملّت » ( آیین توحیدی اسلام) آسیب می بیند. در نتیجه از « فضای مشورتی سقیفه » و جمع موجود و خالی از وجود اهل بیت رسول و علی و شمار زیادی از اصحاب مخالف با این جریان و پای بند به « وصایت غدیر » حرکتی را آغاز کردند که نه تنها دست اهل بیت پیامبر را از حق طبیعی و پیوسته به وحی کوتاه نمودند، بلکه هِرم اندیشه ی نبوی را واژگون ساخته، کاری کردند که از آن روز تا امروز و تا همیشه ی زمان اثرات نامطلوب و نامناسبش گریبانگیر مسلمین و حتّی بشریت بوده و هست و جبران ناپذیر می باشد.
     و آن کس را که  ندای « اَقیلونی ...» سرداد یا دیگری را که گفت: « کلُّ الناس اَفقه من عمر حتّی ربّات الحجال »« ( همان ج1 /56 ،61 )، بر سر کار آوردند و شرایط جامعه ی نوپای اسلامی را به جایی رسانیدند که در نهایت همین ناراضی های خلافت که تا دیروز سنگ خلیفه را به سینه می زدند و از امکانات موجود بیشترین بهره را می بردند و فراظلم بی اندازه ای که به خاندان رسول، و یاران دوست دار آنان و دیگر مسلمانان جامعه ی آن روز می شد، دیدگان را فرو بسته، دم برنیاوردند؛ کارد به استخوان رسیده و سراسیمه و بی هیچ ملاحظه ای به مرکز استقرار خلیفه – عثمان – رفتند و در نتیجه « شمار زیاد از اهل مدینه به همراه کسانی که از مصر  و - مراکز دیگر – آمده بودند، علیه او اجتماع کرده » ( همان / ج1 /67 ) و یورش برده و او را کشتند. اما فراموش نباید کرد که در این حال هم ، «امیرالمؤمنین – علی – اَبرءُ الناس مِن دمه » بود. که یعنی پیراسته ترین فرد در ریختن خون عثمان. این واقعیتی است که در فراز های زیاد از کلامش آشکارا بیان کرده است.( همان ج 1 / 67 ). اما ناگفته نماند آن کس که پیوسته عثمان را سرزنش کرده و «یَلعنُک اللهُ و رسولُه » گفت و پرخاشگرانه و معترضانه فریاد زد: « هذا قمیصُ رسول الله لم یَتغیّر و قد غَیَّرتَ سُنَّتَه یا نَعثَلی »( الجمل / شیخ مفید – 76 ) و همگان را به کشتن خلیفه برمی انگیخت – عایشه – در همراهی طلحه و زبیر که عثمان را محصور کرده، در فشاری سخت قرار داده و حتّی آب را از او منع کردند و خلیفه به علی رسانید که طلحه و زبیر می خواهند مرا از تشنگی بکشند.(همان/ 74 ) و حضرت امیر نهایت تلاش را برای درهم شکستن حصر خلیفه به کار برد. و چنانچه در نهج البلاغه هست، مانع از کشتن خلیفه شد. امّا همین کسان با روی کار آمدن علی، آن جریان ها را درست کردند که در تاریخ ثبت است و می خوانیم. پس از قتل عثمان بود که امام، این « نسخه ی کامل انسانیت » با درد و تأسف یاد کرد که اینان سنّتی گذاردند که تا همیشه تاریخ می ماند: خلیفه کشی ! و نخستین برخی (قربانی) این شیوه ی نادرست خود علی است به دست یکی از خوارج: ابن مُلجم! و چنانچه نوشته اند: نخستین بیعت کنندگان با حضرت امیر، طلحه و زبیر بوده اند. (همان 86 ) این بود نگاهی گذرا و کوتاه در جریانی که پس از وفات رسول خدا درست کردند. همان « کردید و نکردید » ی که از قول سلمان فارسی نقل کرده اند. یا این که برای حذف اهل بیت رسول و خودمحورانه عمل کردن و خلافت را بر حقیقت حق برگزیدن، از درون سیاست سقیفه « حَسُبنا کتاب الله » را به در آوردند و فرهنگ سازی نمودند. به ویژه درباره علی و فاطمه چنان خصمانه موضع گرفته و برخورد کردند که اگر نقل های تاریخی درست و به واقع باشد – که قطعاً آنچه از صافی پژوهش و ژرف نگری مستند و بی طرف گذشته اش درست است و به واقع – جز درد و تأسف بهره ی انسان نمی سازد. از سویی وقتی که علی را با ترفندهای ویژه کنار می زنند و درگذار یک ربع قرن از اقدام به هر گونه امر بنیادی محروم می کنند و با فاطمه آن برخورد را می نمایند که در تاریخ پس از وفات پیامبر خوانده و می خوانیم؛ دیگر انجام هر کاری با هر نام و عنوان برای شان سهل است. عملاً هم این گونه بود و دست اندرکاران سقیفه با اسب تیز تک و چموش و بی مهار « مصلحت و سیاست و خلافت » و در عین حال، « خشونت و استبداد » چنان پیش رفتند و نفس ها را در گلوها خفه کردند و به تحریف و بدعت گذاری پرداختند و آتشی را شعله ور ساختند که آثارش تا همیشه برجای ماند. در اینجا تنها نمونه هایی کوچک و در ارتباط با موضوع فراروی را ذکر می کنم و مطلب را در پیوند با بیان حضرت امیر در خطبه ی شقشقیه پی می گیرم. زیرا بی هیچ بیم از کسی یا جریانی یا تعصّب ناآگاهانه باید گفت و نوشت که وقتی حُرمت مقام نبوت آسیب می بیند و در حضور پیامبر، « اِنّ الرجلَ لیَهجُر » را می گویند. یا پس از وفات رسول خدا در حالی که علی سرگرم دفن و کفن پیامبر است، جنجال سقیفه را به پا می کنند و پس از برپایی جریان معلوم الحال و دربازگشت از سقیفه به نوشته ی ابن ابی الحدید، مرد شماره دوم خلافت، دست افراد را با فشار می گیرد و در دست ابوبکر می گذارد. « لایَمرّون باحدٍ اِلّا خَبّطوه و قَدِّ موایده فَمَسحوها علی یدابی بکر یُبایعُه شاءَ ذلک اَو اَبی » !! و خود او هم در بیعت کنندگان نخستین است. (همان / 54 ) و از این هم فراتر می روند و قصد دارند تا عباس را جذب کرده و او و فرزندش را از این جریان بهره ور سازند تا« یَقطعوا بذلک ناحیهَ علی بن ابی طالب » ( همان / 74 ) . که یعنی از سوی علی آرام گرفته، هر گونه راه را بر او ببندند. چنین هم می کنند و شب دوم پس از وفات پیامبر ابوبکر و عمر و ابو عبیده و مغیره برای طرح مطلب بر عباس پسر عبدالمطلب وارد می شوند. ابوبکر سخن می گوید. و در بیانش هم تهدید هست هم نوید ! به هر روی خلافت برای سران سقیفه تثبیت می شود. زمان می گذرد. رخدادها یکی پس از دیگری چهره می گشاید ... تا زمان عثمان فرا می رسد. فضای جامعه ی مدنی کاملاً عوض شده است. « آن شهر با فضیلت – شهر قدیم محمّد – در زیر پرده ای از تجملات چشمگیر پوشیده شده. حتّی مسجد پیغمبر هم دارای آن سادگی گذشته نمی باشد. دیوارش از نقش و نگارها و تزیین ها پر شده و دیگر آن مسجد ساده ی نخستین نیست ... خانه های محقّر دیروز، امروز همگی کاخ های سر به فلک کشیده ای شده اند و به آسمان طعنه می زنند ... پروار شدن بدن ها، دل هایی را که از نیروی اسلام، توانا شده بود، سست گردانیده است... » در کنار برخورداری ها و اسراف ها و ریخت و پاش های کسانی که در دستگاه عثمانی اند، شمار زیادی در فقر و گرسنگی و محرومیت به سر می برند. بنای این شرایط به ویژه از دوره ی خلیفه ی دوم آغاز شد. به گونه ای که ابتدا « برای تقسیم بیت المال پایه ای را گذاشت و مسلمانان را به یکسان و مساوی ننگریست. » و « آتشی افروخت و گذاشت تا درگیرد و شعله هایش مردم را بسوزاند ... چند سال پس از مرگش مردم چشم باز کرده، جهانی مغایر با آنچه اسلام برای شان بنا نهاده بود، مشاهده کردند. دیدند نزدیک است مساوات موجود در میان مردم از میان برود »  ( امام علی بن ابیطالب ج2 /8 تا 11) تا اینکه عثمان نهال کاشته شده در سال های پیش را کاملاً بارور کرد. خلافت که همچون گویِ چوگان دست به دست گردید، اینک عثمان است که « در تمام رفتار خود بر یک خط سیر تعیین شده راه می سپرد » ( همان / 31). همان چند کلمه ی کوتاه که ابو سفیان – پیر بنی امیه – در روز خلافتش گفته بود. خوب هم عمل کرد. یعنی که راه و روش و مقصود و مرامش ... همه و همه اُموی بود. هنوز دو سال از حکومتش نمی گذشت که ستاره ی اقبال معاویه پسر ابوسفیان در افق بالا آمد و درخشیدن گرفت و روشن شد » ( همان /33 ) کارگزار عثمان در شام و قِنّسرین و فلسطین گردید. اندکی نگذشت که آدمکشان و ماجراجویانی چون ابن عامر و مروان و دیگران به مقام صدارت رسیدند. اینان زیر نام عثمان هر طرح و برنامه و کاری داشتند، انجام می دادند. و پشت هیکل پیر خلیفه پنهان می شدند. و کار را به جایی می رسانند و استبداد و خفقان را چنان در شبکه های نظام خلافت رسوخ می دهند که نفس ها در گلوها خفه می شود.  و « در میان ملّت کسی نمی ماند که کلمه ای انتقادآمیز به خلیفه بگوید و مروان لباس باطل بر آن نپوشاند » ( همان / 38 ). زیرا خود می داند که خشم مردم از چیست و چرا به دستگاه خلافت بدبین اند. و « بنیان اعتراض پیوسته ی مردم تجملاتی است که آل عثمان و وابستگانشان در آن غرقند و در نتیجه همین تجمّل پرستی ها  است که فقر و محرومیت به ملت مسلمان ارزانی شده است » . این جاست که صحابی رسول خدا، یکی پس از دیگری از سوی خلیفه و حاکمیت عثمانی و امثال مروان و معاویه سرکوب می شوند. بلال که در همان دوره ی نخستین خلافت مدینه را ترک نمود. ابوذر که از همان آغاز و پیوسته کنار در مسجد پیامبر می ایستاد و شعار شعوربخش و جهت دهنده و بیدارگرِ « علیکم بولایت علی » را تکرار می کرد، اینک پیرمردی فرسوده شده و چون کعب الاحبار یهودی برای خلیفه قرآن تفسیر می کند، بر سرش فریاد می زند و ... ، آنگاه به ربذه تبعید می شود و تنها و گرسنه چشم از دنیا فرو می بندد.. (مواضع اعتقادی – انقلابی ابوذر از نگارنده چاپ 1362 تهران ). ابن مسعود قرآن شناس به دلیل اعتراض بر خلیفه زیر شکنجه ی بردگان عثمان دنده هایش در هم می شکند و به دستور عشمان سهم او از بیت المال قطع می گردد. عمّار یاسر و گروهی از صحابه که به دلیل خلاف کردن عثمان در یکی از سنت های پیامبر به بحث و اعتراض می پرداختند با وسوسه ی مروان مورد یورش خلیفه قرار می گیرد و با چوب دستی اش به جان آن پیرمرد دادخواه می افتد و در همراهی افراد بنی امیّه و خانواده اش آن گونه او را کتک می زنند که شکمش پاره می شود. ابن مسعود به خاطر آن شکنجه و آسیبی که دید جان می سپارد !! در روز تبعید گردیدن ابوذر ، حضرت امیر او را همراهی می کند ، مروان مانع می شود و علی آن گونه که می سزد با او برخورد و مقابله می نماید و در ستایش راه و جایگاه ابوذر، این سرشناس ترین صحابه در تقوی و زهد و آگاهی، و پاس دارنده ی بنیان های اعتقادی توحیدی و در بیان رسول خدا: « راستگوترین فرد »، آنچه بایسته است، می گوید و مورد خشم خلیفه قرار می گیرد.
     آنچه نوشتم گوشه ای از برخورد حاکمیت خودمحورانه ی خلافت و دستگاه عثمانی و مشاورانش با صحابه ی بزرگ رسول خدا بود که به عیان می دیدند خلافت دینی عثمان به یک نوع زمامداری اُموی و مروانی بدل گردیده و با گونه ای « اشرافیت اقتصادی و نژادی نوین » در پوشش دین به غارت و چپاول خلق خدا می پردازند. و عثمان قبای رسول بر تن کرده، منبر او را در دست گرفته، مسجد نبوی را جایگاه احبار یهود ( کعب الاحبار ) نموده، تا تفسیر قرآن را از زبان آنان بشنود. امّا خانه زاد و پرورش یافته وحی و قرآن (علی) در کشتزارهای اطراف مدینه به کندن قنات و آبیاری زمان بگذراند یا در سکوت به سر برده، یا در میان نخلستان های خاموش و دست پرورده اش، تسکین دردهای درون خویش را به خاطر سرنوشت آیین توحیدی محمّد و مسلمین، سر در اندرون چاه برده، از ژرفای وجود اشک بریزد و در این تنهایی و بی یاور بودن که قدرت حاکم عثمانی توان انجام هر اقدامی مفید را از او گرفته است، خار در گلو و خاشاک در دیده، صبر در پیش گیرد ! آن گاه حاکمیت موجود « اشراف منش و یغماروش »،آن گونه عمل کند. آن هم  به جای سنت و سیره ی ارزشی، انسانی محمّد و نگرش نبویِ « الناسُ سواسیـﺔ کاسنانِ المُشط » و برداشتن هر گونه امتیاز نژادی یا طبقاتی اقتصادی و جز آن که در سیره و روش پیامبر هست. یا بیان رسول خدا که : « سیروا بِسَیرِ اَضعَفِکم » که یعنی جانب ناتوان ها و راه مانده ها را بگیرید. و خود پیامبر از راهی می گذرد، پیرمردی یهودی و نابینا را می بیند ودر می یابد که ناتوان شده و اظهار نیاز می نماید. با دل نگرانی فریاد می زند: ای مرد! با تو با انصاف برخورد نکردیم ! ( ما انصفناک ). سپس برای او وجهی را تعیین می کند. ( النّبیُ محمّد/ 432) حتّی در انجام نماز جماعت که فریضه ی عبادی است، سفارش می کند که جانب افراد ناتوان را در نظر بگیرند.( مَن اَمَّ فَلیُخَفِّف ). آن هم برخورد مسالمت آمیز و انسانی اش با عبدالله اُبَیّ – رئیس منافقین مدینه – یا ندای آزادی بخش و جاودانه ش در هنگام ورود به مکّه و شکستن بت ها و در هم فرو ریختن سیطره ی مشرکین قریش با آن همه رنج  و شکنجه ای که متوجه او و دیگر مسلمانان درگذار سیزده سال و بعد از آن ساختند: « ...انتم الطُلقاء » . و خانه ی ابو سفیان را پناه اَمن از برای پناهندگان قرار دادن ... و از این قبیل که در کردار و گفتار آن مرد بزرگ آسمانی هست و او و مکتبش را جاودانه ساخته است و بیش نوشتن را ضروری نمی داند. آنگاه در خلافت و سلطه ی عثمانی که با روح اموی و مذاق طبقاتی  - نژادی آمیخته شده است، سنت و سیره ی نبوی بدل می گردد و طریق کسراها و قیصر ها را پی می گیرند. و ابوذر همان صحابی بزرگ و محبوب رسول خدا که درباره ی او و از جمله علی، گفت: « ان الله اَمَرنی بحُبّ اربعه، و اَخبرنی انه یحبّهم : علی منهم و ابوذر و مقداد و سلمان » (عبقریه محمّد/87 ) یا این بیان پیامبر: هر کس را که خوش آید تا به زهد عیسی فرزند مریم بنگرد، به ابوذر دیده بردوزد » (سنن ابن ماجه ج1 / 68 ) از سوی خلیفه و به دستور او تبعید می گردد. و چون علی او را بدرقه می کند و دل دلداری اش می دهد، نه تنها مروان که شخص عثمان متعرّض او می شود. زیرا جز « قانون نژادپرستی » و « در دست گرفتن عصای قدرت » و برگزیدن « روش شکنجه و تنبیه » در برابر افرادی که به کارهای او و کسانش « اعتراض و انتقاد » داشتند یا برای « انتقاد و ذکر نا به سامانی شرایط موجود » به درگاهش می آمدند یا او را « به رعایت درست کاری » فرا می خواندند، بی صبرانه می گرفت، آزار می داد، به بند می کشید و « تبعید» می کرد. و سهم آنان را از بیت المال قطع می نمود . چونان که ابوذر و ابن مسعود را... امّا این بار با علی، مرد حماسه و ایثار و مرد صداقت و صراحت روبه رو می باشد. وقتی عثمان به او گفت: مگر من مردم را از همراهی با ابوذر یا مشایعت او منع نکرده ام؟! علی، این اُسطوره ی به واقع پیوسته ی شجاعت و حق گویی و در هم شکننده ی قدرت خودکامگان، بی بیم و آشکارا می گوید: توقع داری تمام دستورهای برخلاف حق و خلاف او امر خدا را که تو صادر می کنی بپذیرم؟! هرگز ! خدای را سوگند، چنین نخواهم کرد! ( امام علی بن ابیطالب جلد2/50 ) و با این بیان به همگان درس می دهد که تا ستمگر هست و حقوق ناتوان ها را پایمال استبداد و خود محوری و شادخواری و شادکامی خویش می کند و می کنند، باید و می سزد که نستوه و بی پروا با او و مجموعه اش مقابله کرد. و این عمل یادآور بیان وزین پیامبر است که گفت:« اتقوا دعوۃ المظلوم و ان کان کافراً فانها لیس دونها حجاب » ( عبقرﯿﺔ محمد /92 ). پاسخ گوی و فریادرس مظلوم باشید .. هر کس و با هر باور و اعتقادی که هست!
      به این صورت بود که با روی کار آمدن عثمان در حقیقت پایه های حاکمیت بنی امیّه با پوشش دینی تثبیت شد و ابوسفیان به گونه ای آشکارا راز پنهان داشته ی خویش را واگو کرد و بیان داشت که قدرت حاکم اموی باید به مانند گوی در دست فرزندان اُمیّه بچرخد ... همین هم شد. زیرا به گفته ی عبدالفتاح : :« تاریخ آغاز سلطنت بنی امیه، روز زمامداری عثمان است » . در نتیجه عثمان و کارگزارانش با استوانه های پرورش یافته در مکتب توحیدی و مرد پرور محمّدی با سخت کوشی و استبداد و اتّهام و دروغ بستن پیش می روند. و هر یک از صحابه ی برجسته و کاردان و پای بند به ره نمودهای قرآنی و سنّت نبوی را به گونه ای از صحنه و رویارویی  و اعتراض و انتقاد به در می کنند. و چونان که اختاپوسی نیرومند در تمام شبکه های نظام اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جامعه ی آن روز اسلامی که دامنه ی بس گسترده ای داشت، چنگ در زده، همگان را به بهای محرومیت و فقر اکثریت مردم مسلمان به خدمت « منافع اریستوکراسی » و « حاکمیت دینی عثمانی – اموی » قرار می دهند. در نتیجه درهای ثروت و مکنت و کارگزاری و یک پارچه  کردن قدرت و در دست گرفتن « سرنوشت اُمّت اسلام » به روی این جریان ویژه باز می شود. و آشکارا « سیاست تا آخرین قطره دوشیدن » و غارت و پایمال کردن حقوق ناتوان های بی پناه از همه ی اقشار مردم، تبعیض و تبذیر و کنزاندوزی و در نهایت « اختلاف طبقاتی شدید اقتصادی » به اوج خود می رسد. به گونه ای که هر روز به میزان فزونی ثروت و کثرت اندوزی شماری از اطرافیان خلیفه و سکه پرستان افرادکثیری از جامعه در تنگنای زیست معمولی در می مانند، همان که پیامبر به زبان نیایش از خدا می طلبد : « معیشت کفاف » !
     عثمان تمام منافع کوفه، شام، مصر و بصره را میان اطرافیان خویش بخش کرد. زیرا که این چهار منطقه از جهت نظامی، اقتصادی و اجتماعی از ارزش بالایی برخوردار بودند. ( ثورۃ الحسین/40 ) بر بصره، فرزند دایی خویش، عبدالله بن عامر را و بر کوفه ولید بن عقبه را گماشت. و معاویه را در شام باقی گذارد و به مناطق نفوذی اش افزود. برادر رضاعی اش – عبدالله بن سعد را بر مصر گماشت. امثال مروان بن حکم که همه کاره و گرداننده ی حکومت عثمان بودند. از این پس بخشش های اسراف گرانه ی عثمان آشکارا شروع شد. این سیره و روش او  در ثروت و پخش آن بود : این « مال الله » است. به  هر کس بخواهم می دهم و به هر که نخواهم نمی دهم. ( الغدیر ج 8/ 281 ) . بنابراین تمام غنیمت آفریقا را پس از فتح که از طرابلس تا طنجه بود، بی شرکت دادن دیگر مسلمانان، به عبدالله بن ابی سرح بخشید ( شرح ابن ابی الحدید ج 1 / 67 ) و و و ......
       این بخشش های بس چشمگیر و زیاد از کیسه ی خلیفه ! سبب شد تا یک طبقه ی کاملاً ممتاز ثروتمند در جامعه ی اسلامی آن روز به وجود آید. و هر یک از طلحه و زبیر، مروان حکم، سعید بن عاص، عبدالرحمان عوف، معاویه، سعد بن ابی وقاص، یَعلی بن اُمیّه و کسان دیگر از این گروه کثرت اندوز که در تمام بخش های حاکمیت عثمانی نفوذ داشتند و نبض جامعه در دستشان بود و « صاحبان امتیاز و وجهه و آزادی » بودند، از همه ی امکانات موجود برخوردار شده، بهره برمی گرفتند. و این تحریف و انحراف به اندازه ای بود که حتّی در روش دو خلیفه ی دیگر هم به این شدّت دیده نمی شد. بنا به نوشته ی مروج الذهب ج 2 /306: سلمان فارسی از سوی عمر حکومت مداین را داشت. لباس پشمینه می پوشید و نان جوین می خورد. او فردی زاهد و پرستنده بود. شماری دیگر از فرمانداران عمر، افرادی چون: عمّار یاسر، عثمان بن حُنیف، ابن مسعود و از این کسان بودند. در « اُسدُالغابه » ج3/ 258 آمده است که : « عمر در دوره ی خلافتش عبدالله بن مسعود را در همراهی عمّار یاسر به کوفه رهسپار نمود و فرمان نامه ای را برای مردم فرستاد که نوشته بود: من عمّار یاسر را به عنوان امیر و عبدالله پسر مسعود را معلّم و وزیر برای تان برگزیدم. و این دو نفر از شخصیت های برجسته ی صحابه ی رسول خدا و کسانی اند که در « غزوه ی بدر » شرکت جستند. (مِن النُجباء  من اصحاب رسول الله من اهل بدر). آنها را پی گرفته، فرمان برده و به بیانشان گوش فرا دهید». و مطلب را این گونه ادامه می دهد که : شما را به وجود عبدالله برخودم برگزیدم. و ابن مسعود قرآن را به آنها آموزش می داد و در مسایل دینی آگاهشان می کرد. و در عین حال، فردی امین بر بیت المال بود.» مسعودی در رابطه با عمر می نویسد: « باری عمر با پسرش به سفر حجّ رفتند. تمام هزینه ی سفرشان به 16 دینار رسید. عمر به فرزندش عبدالله گفت: ما، در این سفر خود اسراف کردیم.( مروج الذهب ج 2 /334 ) و موارد دیگر که در تاریخ آمده است. حتّی در یاری طلبیدن از حضرت امیر، بارها و بارها عبارت مشهور « لولا علیٌ  لهلک عمر » را تکرار می کند. و از این قبیل است : « لو لاٰ علی لَا فتضَح عمر » یا « اقضانا علی » ( طبقات ابن سعد ج 2 /83 ) . که یعنی : اگر علی نبود، عمر نابود می شد یا رسوا می گردید. زیرا « علی دادورزترین ما در داوری است » !! و راستی را : « عَجَزت النِّساءُ اَن تَلِد مِثل علیّ بن ابیطالب » ما در روزگار ناتوان است از زادنِ چونان علی ! (فقیه الاﻤﺔ و مرجع الائمه /157 )  و نیز : به خدا پناه می برم از مورد پیچیده ای که علی در آن نباشد – و راه ننماید و مشکل را حل نکند- ( همان / 159 ) ای علی ! خدای را که بی وجود تو من نباشم ! ( ذخائر العقبیٰ /280) چرا ؟  و به چه دلیل و دلایل ؟ زیرا : « لولاٰکَ لافتضحنا »( ابن ابی الحدید ج 2 /95 ) . اگر تو – در امور گوناگون فقهی و داوری ها و ره نمودها، مددکار ما نبودی- ما رسوا می شدیم ! و به زبان نیایش می گوید : پروردگارا ! امری دشوار برمن مفرست ، مگر که ابوالحسن – علی – در کنارم باشد. (اللهم لاتُنزل بی شدّۃ اِلّا و ابوالحسن جَنبی – سابق /82 ) این نمونه ها چندان شگفت انگیز نیست. حال با هر آبشخور فکری و آهنگ درونی ( نیّت ) و موضع تبلیغاتی یا سیاسی که باشد؛ این حقیقت را نمی توان نادیده گرفت که نه تنها عمرّ بل دیگری و دیگران هم برجایگاه ارزشی و ولایت علی و شعور مرموز و کاردانی و استوارگامی و مشکل گشا بودنش از هر نظر و منظر واقف بوده اند. و این مطلبی است که پژوهش بیشتر و فرصتی مناسب تر را می طلبد و بیش نوشتن در این مورد را سزا نمی دانم. و تنها همین اندازه بسنده است.
        به هر روی، زمانی که انسان بی هیچ تعصّب و جانب داری نا آگاهانه این سخن را می بیند که : « کُلّ الناس اَفقه من عمر » ( من حیاۃ الخلیفه عمر /218 )  یا اقرار از روی ناتوانی و نیاز را که : « لا اَبقانی اللهُ بعدَ ابن ابی طالب » ( تذکرۃ الخواص / 137 )؛ که هر دو مورد را در دوره ی خلافتش گفته است؛آن گاه به چند دهه ی پیش باز می گردد و در « غدیر امامت » بیان « بخٍّ بخٍّ لکَ یا علی، انتَ مولای و ... » را از همین زبان دریافت می دارد و از نظر می گذراند؛ سخت شگفت زده می شود و کنجکاو و پرسشگر که راستی را چه مرموز وجودی است این آدم در تحریف حقایق حق و پنهان داشتن « رازهای مَگو » از برای برکشیدن نظرها و داوری ها به سوی خود و برکندن بنیان های راستی و درستی؛ و تاریخ انسان را جلوه ای تمام نمای از « کلمه حقٍّ یُرادُ بهِ الباطل » ساختن، و خود و موقعیّت و مقام و منافع خویش و وابستگان را بر جز آن برگزیدن؛ هر چند حق و عدل مطلق باشد !! و با شیوه ی بس پیچیده زمین و زمان و تاریخ و انسان را در جولانگاهی دراندازد و به پویش وادارد که جز نا به سامانی و ستم کشیدن و بردگی و پایمال گردیدن حقوق انسانی اش از هر نظر بهره ی دیگری نبرد. راستی را مگر سرگذشت تاریخ اسلام و سرنوشت مسلمانان با این واقعیت ملموس و محسوس رقم نخورده است ؟! اصلاً سخن بر سر فرد یا افراد یا خلیفه ی نخستین یا دوم و سوم نیست، بل بحث بر سر تحریف یک « حقیقت بزرگ » و واژگون ساختن و پوستین وارونه بر آن پوشانیدن و خلقی را علیه خود و سرنوشت و اعتقاداتش با ترفند و تبلیغات شورانیدن و در نهایت به خاک سیاه بدبختی و بی عدالتی درنشاندن و ... می باشد. تفاوتی هم ندارد که « آتش گیره » ی این جریان در دست این فرد، و شعله ور ساختن و فراگیر نمودن و همگانی کردنش در دست دیگری و دیگران باشد. تأسّف برانگیز و دردآور این است که کسانی به هر دلیل جاه طلبی، خودمحوری، مَن برتربینی دینی و یار غار بودن و نفع گرایی یا هر مقوله ی دیگر در « تلاش و تبلیغ و تحریف و تزویر و عضو گیری » برآیند و از همه چیز مایه بگذارند تا یک « حقیقت » را برخی  ( قربانی ) سازند ! و خود و کسان خویش را تقدّم بخشند ! و این اوج درد و فاجعه است ما بفهمیم یا نه، بپذیریم یا خیر و به توجیه و موضع گیری و دلیل تراشی پردازیم . و این اصل بس وزین و جهت دهنده و معیار گزینش راه و جایگاه را  در بیان رسول خدا از یاد ببریم که : « من تقدّمَ علی قوم من المسلمین و هُو یَریٰ هُو افضلُ مِنه فقد خان الله و رسولَه و المسلمین »  (التمهید لِلباقلانی /190 ). کسی که با وجود « افضل » از خود فردی را بیابد و بر او پیشی گیرد – و جایگاه ارزشی، علمی، فرازمندی پرورشی و واقعیت توان مندی او را واپس بزند. خدا و رسولش و مسلمین را خاین است و در سرنوشت آنها ناراستی و نادرستی و خیانت را فراپیش آورده است. و چه فریب رفتاری و ترفندی بالاتر از این که آن « اَفضل » را به گونه ای در فشار و محدودیت و محصور قرار دهند که خاردرگلو و خاشاک در دیده، از روی درد و افسوس، سِرواد درون را سردهد که: « اَریٰ تُراثی نَهباً »، رویاروی و راست قامت دریافتم و دیدم که مرده ریگم (میراثم ) را به یغما و چپاول ببرند و بازپس گرفتن را نتوانم!! حالی که : « امامت و خلافت علی، هسته ی اصلی فلسفه سیاسی اسلام است و همه ی شئوون و مصالح اسلام وابسته به آن » ( حماسه ی غدیر / 47 ). و با هر نام و عنوان و روی کرد و توجیه و تعبیر، دست یازیدن به واپس زدن علی و ولایت او ره آوردی جبران ناپذیر دارد و داشت ! و تا امروز هم ادامه دارد و تا همیشه زمان بر جای خواهد ماند. زیرا در این جا سخن از یک آیین است، آن هم آیین آسمانی و جامعیت منظومه وار آن و صلاحدید بشریت در گذار تاریخ ؛ نه تنها مسلمان یا شیعه و پیرو و دوستدار علی.( دقّت)
      اکنون و تا اندازه ای واقف شدن بر جریان سرچشمه گرفته از« سقیفه » و ره آوردهایش – به ویژه در پیوند با موضوع فراروی _ و گذشت 25 سال از وفات رسول خدا، و رخدادهای گوناگون و طرح ها و برنامه ها و گستره - ی جامعه ی مدنی محمّدی و دست یافتن مسلمین بر سرزمین ها و غنایم و ثروت های فراوان، و در نتیجه نچرخیدن چرخ نظام زیستی ِاجتماعی– اقتصادی مردم برمحور و با معیار دادورزی و آزادگی، و فراگیر شدن تبعیض و اِسراف و ریخت وپاش های دستگاه خلافت وبه تعبیری « لوچ نگری » و « دوبینیِ حاکمیت »  از خلیفه ی نخستین که گذشت روز به روز فزونی گرفت. ودیگر آن نگرش یکسان بینی و مساوات و عدالت زمان پیامبر نمودی نداشت. نگاه ها وچشم اندازها به مردم بَدل شد. « خودی » و جز « خودی »  به گونه ی یک فرهنگ درآمد. خودی ها در تمام شبکه های اجتماعی، سیاسی، کارگزاری و اقتصادی نظام نفوذ کردند و با پشتیبانی خلیفه وخلافت به انجام هر کاری دست یازیدند.در نتیجه جان ها به لب آمده وخون ها به جوش، و مردم آسیب دیده وستم کشیده در خروش ! پس سراسیمه به علی پناه آوردند و خانه ی علی، پناه کسانی که نابرابری ها و ستم ها و استعدادکشی ها و « تک صدایی های نظام خلافت » و محرومیت از حقوق انسانی؛ گستاخ و حق طلب و از خود گذشته و پرخاشگر و معترض شان کرده بود. خانه ی  اَمن و امنیت و دادورزی را پناه  و پناهگاه می جستند. بی واسطه و با وجدانی برهنه و با آگاهی و خودجوش، خانه ی کوچک علی را که به وسعت تاریخ و انسانیت وسیع است، نشانه گرفته، به آن پناه بردند. در این خانه، دیگر فاطمه نیست. آن خانه زاد وحی وپرورش یافته ی « رسالت و امامت » و آن « معترض بزرگ » ! و پاره ی تن رسول خدا و نور دیدگانش. و آن پناه و پشتیبان علی ! 25 سال پیش نیز کسانی از قبیلِ خالد پسر ولید، قنفذ پسر جَذعان، عُبَیده فرزند جرّاح و شمار دیگر با برنامه و حساب شده و در عین حال تأسّف بار، « هجموا علی علیّ داره، و فیها ﺑﻀﻌﺔ الرّسول، و سیدۃ نساء العالمین فاطﻤﺔ الزّهراء » به خانه ی علی یورش بردند. یورشی انباشته از خشم و کینه و حسادت ! یورشی که نه به سرنوشت یک مکتب و آیین آسمانی؛ که به بشریت در همیشه ی زمان آسیب رسانید. یورش بردند، یورشی شتاب زده و بی هیچ « پاس داشت ادای ابتدایی ترین حق ». آن هم نه تنها حق رسالت، که نگه داشتن حرمت انسانیِ مردی که وجودش، نامش، سمت گیری و برخوردش و همه و همه رحمت است وعطوفت و مهرورزی ودیگر دوستی ودریک کلمه : « ایثار » ! ویورش به خانه ای که خانه ی زهد است وپرستش وقناعت،  نه حتّی کفاف؛ که خانه ی ایثار ! ودراین خانه فاطمه است ! آری ! فاطمه، نوردیده ی محمّد .آن که در « فاطمه در چشم و دل محمّد » نوشته ام و نیاز به تکرارپ نیست. وآهنگ یورش بر آن : « سوزانیدن و ویران کردنِ خانه »  است ! شگفتا ! از این یازیدن وگرایش و این گام در نهادن و دلیری کردن !! وچون کسانی از حاضرین، عامل اصلی را بیم داده، و هشدار؛ که راستی را این چه شیوه ی برخوردی است، درصورتی که فاطمه در خانه می باشد ؟! پاسخی ماندگار دریافت می دارند که : « و اِن، و ِان » ! هر چند که فاطمه درآن باشد ! ( ابن ابی الحدید 1/                                      34، الاماﻤﺔ والسیاﺴﺔ 1،12، تاریخ یعقوبی 2، 105 و منابع دیگر). آری! هرچند فاطمه در خانه و در کنار علی باشد ! این زبان سیاست است و حاکمیت ! زبانی که آماده است همه و همه چیز برخی (قربانی) شود. اگر چه این ویرانی و از گردونه ی اصلی به در رفتنِ یک مکتب آسمانی باشد ! ویران و تباه و به آتش کشیده شده، دودش به هوا رود؛ امّا هوای حاکم و هوس او بر جای بماند. و جاه و مقام حفظ شود. که می خوانیم: « آخر ما یَخرُجُ مِن قلوب الصّدّیقینَ حُبُّ الجاه ». نهایت چیزی که از درون افراد بس راست گفتار و درست کردار به در می رود، جاه طلبی است. به ویژه اگر این مقام دوستی با پوشش دینی همراه باشد که خطرش صد چندان بوده و هست. و تاریخ زندگی انسان در میان همه ی عصرها و نسل ها گواه این سخن است. که بررسی و تحلیل و شاهد مثال آوردن، فرصت دیگر را می طلبد.
       به هر حال یک یورش از روی عصبیت و جاه طلبی و به کرسی درنشاندن مصلحت اندیشی و اجتهاد و دریافت در برابر نصّ و دگر ساختن همه و همه چیز و برخی نمودن یک حقیقت بزرگ، به این خانه صورت گرفت. و یک پناهندگی و دادخواهی و ستیز با فضای موجود و ستم اجتماعی، انسانی و اقتصادی؛ به این خانه. و هر دو روی جریان، عبرت است و دَرس آموز و هشدار ! عمل کرد نخستین فرا می دهد که هر گاه یک جریان در تک و پوی است و طرح و برنامه تا یک حقیقت مطلق و ارزش سرنوشت ساز را واپس بزند، انسان – هر کس هست و در هر جایگاه و دریافت و شناخت، می سزد تا که فاطمه وار عمل کند و اعتراض فاطمه ! که  تا امروز و تا همیشه، روح ها را می آزارد که : چرا ؟ و ذهن های خفته را بیدار می سازد و همگان را به اندیشه وامی دارد. باز هم چرا؟ راستی را چرا یورش به خانه ی فاطمه؟! و چرا سفارش کرد : مرا در شب دفن کن و قبر مرا پنهان دار؟! یا که علی گونه سکوت کرده، پاس داشتن یک حقیقت نوزاد را « خار در آوا و خاشاک در دیده» خاموش بود و در انتظار تا آن انگشت درنهادن و واخواست ( اعتراض ) و این سکوت، « نهال یک انقلاب » را بارور سازد و مردم را با « آگاهی و نیاز و شیفته سار » به سوی حقیقتی پاسخ گوی ره نماید. و این گونه هم شد. و مردم بریده از « سیاست » و « حاکمیت » به خانه ی « امامت » و « ولایت » روی آورده و پناه جستند. تاچه می بینند و می یابند ؟ به ویژه در بخش دادورزی اجتماعی و اقتصادی و چگونگی برخورد امام و عمل کرد او با مردم به گونه ای همگانی. وطرح و برنامه اش در قبض و بسط امور جامعه و نیز نحوه ی زیست امام و شیوه ی کرداری اش در پیوند با بیت المال مسلمین و موضع رفتاری اش با کارگزاران و گزینش یا کنار زدن آنان و از این قبیل.
       آری ! اینک حضرت امیر در کار است و اصلاح امور و در اندیشه و سعی برای بازسازی ویرانی ها و بهبود نا به سامانی ها. و در جمع، فرادادن « روش ملکداری » به عنوان نمونه که این گونه باید بود و عمل کرد تا به اصلاح فرد و جامعه بیانجامد و از میزان ناراستی ها و نادرستی ها پیوسته کاسته شود و « جامعه ای امام » بر بنیاد « دادورزی » و «آزادگی » و « انسان محوری »، آن هم در « عینیّت جامعه » تحقّق یابد. نگارنده نیز با همین چشم انداز و با « عشق و نیاز و آگاهی و تلاش » این موضوع را پی می گیرد. و به جست و جو و کاوش می پردازد. بل به راهکارهای مفید و پاسخگو از سیره ی امام در نظم اجتماعی و عدالت دست یابد و در اندازه ی ممکن و توان آن را بنماید. هر چند نیم گامی باشد در پژوهش و شناخت روش امام. گام های بهتر، فرازمندتر و استوارتر را دیگران برخواهند داشت. با این درخواست از خواننده که مطالب را از هم آغاز با « نقد و نظر و اصلاح » بنگرند که این اوج ارزش است در درست کردن نادرستی ها و احیاناً بدفهمی ها.
       امّا سخن را این گونه می آغازم : حضرت امیر از ملکداری و کارگزاری جامعه « امامت » را خواستار بود. بنابراین تمام واژه ها و اصطلاحاتی که در این زمینه به کار می رود از قبیل « سیاست » ، « عدالت »، « آزادی » ، « حق و حقوق انسانی » ، « روش زیستی زمامدار » ، « چگونگی برخورد با کارگزاران » ، « جایگاه و ارزش فرد در نظام » ، « برابریِ زیستی اقتصادی » ، « دوستدار محرومین و بیچارگان » ، « رفیق آسیب دیدگان » ، « پناه کتک خورده ها » و... « قاطعیت در مواضع کرداری » ، « تسامح برخوردی » و... همه و همه در محوریت امامت و امام معنی و مفهوم و سمت و سوی پیدا می کند. نمونه را از عمر پسر عبدالعزیز است که : پس از رسول خدا، در این اُمّت کسی را زاهدتر از علی پسر ابوطالب نمی شناسیم. (المناقب خوارزمی /68 ) یا این بیان که : علی در گذار زندگی اش سنگی بر سنگ، یا چوبی بر چوب دیگر برای خود ننهاد. یعنی که ساختمانی برای خود بنا نکرد. یا این که چون از حسابرسی امور دولتی فارغ می شد، به بازار رفته، نزد خرما فروشان می نشست با آنها گفت و گو می کرد. از وضع حالشان می پرسید. یا اگر کسی نیاز داشت تا کالایی را حمل کند، او را یاری می کرد. یا نابینای نیازمندی را دست می گرفت و راه می برد و نیازش را برمی آورد. یا زیان دیده در خرید را به فریاد می رسید و یاری می کرد. چون بر مردم بصره برای پاکسازی شهر با سلاح وارد می شود و پیروز می گردد، پس از بازگشت بر پشت زین اسب خویش ایستاده و گفت : من در شهرهای شما با این بار و بُنه و همراهان وارد شدم، بی هیچ غنیمت یا وسایل اضافی باز می گردم. در غیر این صورت فردی خیانتگر خواهم بود.( مناقب آل ابوطالب ج 1 / 304 ) یکی از یارانش نزد او آمده، از او ره نمودی جویا می شود. امام می گوید : « ای نوف، اگر شادابی که در قیامت با من باشی، همیار و پشتیبان ستمگران مباش » به بازار کوفه می رفت و خطاب به بازاریان می گفت : « ای صنف بازاری ها، خدا را پروا گیرید. به مشتریان نزدیک شوید. خویشتن را با بردباری زینت دهید. از سوگند دروغ دوری کنید. از ستم نمودن فاصله گیرید.  با مظلومان انصاف ورزید ... در زمین فساد نکنید ».شب هنگامی سرد بود. علی بنا به روش همیشگی اش در بررسی حال درماندگان بیرون آمد. از درون خیمه ای صدای گریه ی کودکان و مادری را شنید. نزدیک رفته، سبب را پرسید. زن پاسخ داد: از شدّت سرما و گرسنگی ! شاید با خود می اندیشید : چگونه این کودکان گرسنه اند، و علی، خلیفه ی رسول خدا است و بی خبر از حال آنان ؟! آن علی که از دریوزگی مردی نصرانی دل نگران شده، برای او از بیت المال حقوق و مستمرّی تعیین می کند؛ او را چه شده که خبر ندارد کودکان مسلمین از فقر و گرسنگی اشک بریزند؟! پس به خانه باز می گردد. در همراهی قنبر از همیاران علی با کیسه ای آرد و روغن باز می گردند. قنبر خواست در حمل آرد او را یاری نماید. علی سرباز زده و خود را « صاحب عیال » دانست. زیرا ملت و مردم دامنه ی حکومت علی، همگان « نان خور » او هستند و خود گفت : « سرپرست نان خورها در بر دوش کشیدن طعام سزاوارتر است ».غذا را آماده می کنند. امام لقمه می گیرد. لقمه ای به این و لقمه ای دیگر به آن کودک می دهد. چون از خوردن غذا سیر شدند، با روشی کودکانه با آنان سرگرم شده، به خنده و شادی شان وامی دارد. چون بازمی گردند، قنبر کنجکاوانه می پرسد : معنای بازی کردن با کودکان را درنیافتم ! امام پاسخ می دهد : « چون وارد خیمه شدیم کودکان اشک می ریختند و گرسنه بودند. من خواستم که سیر و خندان باشند.» در خانه ی کوچک خود می نشست و به حسابرسی امور مالی و جز آن می پرداخت. تنها از یک شمع نور می گرفت. چنانچه نوشته اند : شبی عمرو عاص یا طلحه و زبیر بر علی وارد شدند. علی پس از حسابرسی پرسید: برای کار خصوصی یا عمومی به این جا آمده اید؟ پاسخ دادند: برای کار خصوصی. امام دفتر ویژه را بسته و شمع را خاموش کرد !! راستی را برای چه؟ زیرا شمع از «  مال مسلمین » بود ! خزینه دار علی مردی است به نام « ابو رافع ». روزی گردن بندی را « امانت » و « ضمانت شده » به یکی از دختران امام می دهد. تا پس از زمانی کوتاه به بیت المال بازگرداند. هر چند این کار در نظام های حکومتی مسأله ای کاملاًطبیعی است. امّا در « عُرفِ شیوه ی علی »، این « اُسطوره ی به واقع پیوسته ی عدالت » ممنوع است و بزرگترین گناه و خیانت! علی گردن بند را همراه دخترش می بیند. پس از بررسی دقیق، ابورافع را با نهایت خشم به « خیانت در بیت المال مسلمین » می نکوهد. سپس دختر را مورد خطاب و پرخاش قرار می دهد: « سوگند خدای را اگر گردن بند را « امانت و ضمانت شده » نگرفته بودی، نخست دختر هاشمی بودی که به عنوان سرقت دستت را قطع می کردم ». ( بحار الانوار ج 40 /338 ) نقل است که : در هنگام زمامداری اش « زره » خویش را در دست مردی نصرانی (مسیحی ) دید و شناخت. نزد شریح قاضی رفته، دادخواهی کرد. در هنگام حضور قاضی گفت : یا علی باید شاهد بیاوری. امام پاسخ داد : رسم قَضا همین است. امّا شاهد ندارم. زره را قاضی واپس نگرفت و نصرانی را اجازه ی رفتن داد. آن مرد چون چنین دید اقرار کرد که علی درست می گوید. در زمان خلافت عمر، حضرت امیر با یک فرد یهودی اختلاف پیدا کرد. هر دو نزد همین قاضی آمدند. به هنگام ورود گفت : یا ابوالحسن نزد یهودی بنشین. امام سخت دگرگون شد. دلیل را پرسید. گفت: از این ناراحت شدم که مرا با احترام نام بردید و او را به نامش صدا کردید. و این برخلاف عدالت بود. به او خبر رسیده که همین شریح قاضی مسکنی خریده است که بهایی غیرمعمول دارد و با دریافتیِ قاضی از بیت المال هماهنگ نیست، در نتیجه او و کردارش را به نقد و چالش می کشد که نباید این خرید را می کرد. ( نامه ی 3 / نهج البلاغه ) در نامه اش به کارگزار آذربایجان می نویسد: « کاری که بر دوش تو می باشد، نان خورش تو نیست. بل بر گردنت امانتی است». (لیس لَک بطعمه ولکنّه فی عُنقِک اَماﻨﺔ ) و او را سخت زیر نظر دارد و در فشار که امانتداری درست کار باشد و در کار توده ی مردم به دل خواه و از روی استبداد رفتار نکند و یا به کاری دست نزند که از سوی امام فرمان نیافته است. و بداند ثروت در دست و « مال الله » می باشد و او « خزانه دار» و پاس دارنده ی آن ثروت.   ( نامه 5/ همان ). به فرمانده سپاه خود – مَعقِل پسر قیس ریاحی – که با سه هزار تن او را به شام می فرستد، ره نمودهایی می دهد که تنها از « منظر امامت و امام » می سزد. از جمله می نویسد: « کینه ی آنان شما را  واندارد که جنگ را آغاز کنید از آن پیش که به راه راستشان بخوانید و درِ پوزش را به رویشان فراز کنید » (نامه ی 12 / همان ). به سپاهیان خود، پیش از دیدار دشمن در صفّین می نویسد: با آنان جنگ مکنید، مگر به جنگ دست یازند. اگر شکست خورده و گریختند، آن را که پشت کرده، مکشید. و کسی را که دفاع از خود نتواند، آسیب مرسانید. زخم خورده را از پای درنیاورید. زنان را با زدن برمیانگیزید، هر چند آبروی شما را بریزند یا امیرانتان را دشنام دهند.( نامه ی 14/ همان ) چون بر او خرده گرفتند که چرا بیت المال را مساوی بخشیده است، با صراحتی که ویژه است علی را در موضعِ « زمامداری و خلافت » گفت : « اَتأمُرُونی اَن اَ طلُبَ النّصرَ بِالجَور فی مَن وُلیِّتُ عَلَیهِ»( خطبه ی 126). مرا فرمان می دهید تا پیروزی را بجویم به ستم کردن درباره ی آن که والیِ او می باشم؟ هرگز، این شیوه ی علی نبوده و نیست. « خدای را سوگند که ، نپذیرم تا جهان سرآید، و ستاره ای در آسمان پیِ ستاره ای برآید. اگر مال از آنِ من بود، همگان را برابر می داشتم – که چنین تقسیم سزا است – تا چه رسد که مال، مال خدا است ». و سخن را این گونه ادامه می دهد : « بدانید که بخشیدنِ مال به کسی که مستحق آن نیست، با تبذیر و اسراف یکی است ». « خوارج » حکم به « کفرامام» داده، ریختن خونش را مُباح می دانند و آشکارا می گویند: « داور حکم کننده ی میان ما و تو شمشیر است ». امّا هرگز نمی توانند امام را به خشم آورده، رویارویی با آنها را آغاز کند. بلکه از هر گونه درگیری تا اندازه ی ممکن و توان جلوگیری می کند. حتی می گوید: « پس از من خوارج را نکشید زیرا کسی که حق را جویا می شود و به خطا می رود، همانند کسی نیست که در باطل راه می پوید...» و فراتر از این می گوید: « حقوق آنها را قطع نمی کنیم » ( لانمنع الخوارج الفئ » و بر آنها یورش نمی بریم. امّا اگر به فساد انگیزی در زمین روی آوردند، با آنها به نبرد می پردازیم. زمانی که می گویند: « علی آگاه به بنیان های ملکداری نیست و سیاست و تدبیر ندارد»، می گوید:« خدای را سوگند که معاویه از من زیرک تر نمی باشد. ولی او نیرنگ به کار می برد و به انحراف می افتد » و سخن را این گونه کامل می کند : « اگر چنانچه ناخوش آیندی تزویر نبود، من زیرک ترین مردم می بودم ». جرج جرداق مسیحی، نویسنده ی « علی، صدای عدالت انسانی » می گوید: « کسانی که علی را ناآگاه به سیاست می دانند، از علی می خواهند تا معاویه پسر ابو سفیان باشد. حال آن که، علی می خواهد و باید تا پسر ابوطالب باشد». زیرا منطق علی و سیاست او، منطق حق است و عدل. ونگاه علی به « خدا » و « انسان » است و قدرت برای اجرای حق و عدل. همین و بس. روزی در تقسیم هدیه ها مردی انصاری نزد علی آمد و سهمی دریافت کرد. پس از او یک غلام آمد و همان اندازه گرفت. مرد اعتراض کرد. پاسخ علی پس از توضیح این بود : « انّ آدمَ لم یلد عبداً و لا اَﻤﺔ، ان الناس کلهم اَحرار » ( روضه ی کافی ج 1/ 124 ). این جوهره واقعی اسلام است : « الناس کلهم اَحرار » و تماماً از حقوق انسانی برابرند چنانچه دانه های شانه ( الناس سواﺴﯿﺔ ... ) زیرا فرزندان آدم با هر نژاد و سرزمین و عقیده و فرهنگ، برده و کنیز به دنیا نیامده اند، بل تمام مردم آزادگانند! این هم سفارش علی است :« و لا تکُن عبدَ غیرکَ و قد جعلک الله حُرّاً ». ای انسان برده ی کسی مباش، زیرا که تو آزاده آفریده شده ای. به فردی که در ستودن او از اندازه درگذشت، گفت: « اَنَ دُونَ ما تقولُ وَ فَوقَ ما فی نفسِکَ » ( نهج البلاغه / ر 83 ) من کمتر از آنم که بر زبان آری و برتر از آنم که در دل داری. شریف رضی از ابن عباس نقل می کند: در «ذی قار » - شهری نزدیک بصره – بر علی وارد شدم حالی که داشت کفش خود را ترمیم می کرد. امام به من گفت : بهای این چقدر است؟ گفتم: بهایی ندارد. امام فرمود: خدای را سوگند که این در نزد من  بس گران سنگ تر است از حکومت کردن بر شما، مگر که «حق » ی را بر پای دارم یا « باطلی » را از بُن در آرم ! ( فی ظلال النهج ج1 /220 ). اصلاً فلسفه ی پذیرش ملکداری از سوی علی، استوار و نستوه ایستادن در رویارویی با « ستم پیشه ی شکمباره » (ﻛِﻆَّﺔِ ظالم ) و شتاب ورزیدن به یاری گرسنگان ستمدیده است (سَغَبِ مظلوم ). ( خ 3 نهج البلاغه ). این هم سفارش وزین و جهت دهنده ی اوست تا مرزها را مشخص کند. « برخدای درآیید، ستمدیده » ( وَاقدَموا علی الله مظلومین )، « نه ستم شما به دیگران رسیده » ( وَ لا تَقدَموا عَلیهِ ظالمین ) ( همان خ 151). و این اوج سمت گیری اندیشه ی علوی و برترین معیار گزینش است راه جوینده را و فرازمندترین میزان سنجش ملکداری و زمامدار : « اگر پیش از من توده ی مردم ( رعیّت ) از ستم فرمانروایان می نالید، امروز من از ستم مردمان خود می نالم » ( اِنَّنی الیومَ لَاَ شکو حَیف رعیّتی ) و درد و رنج یگانه پیشوای دادورزی و آزادگی که به گفته خلیفه دوم « مادر روزگار از زادن چون او عقیم است »؛ و تسامح برخوردی اش با مردم و ناساز رفتاری آنان را این گونه می نماید و هشدار می دهد و به بیداری فرا می خواند : «کانَّنی المَقودُ و هُمُ القادَۃ » ( همان - ر 261 ). گویی من پیروم و آنان پیشوا، من محکومم و آنها فرمانروا !! و همان گونه که شدّت عدلش سبب شد تا شماری جاه طلب که تنها به منافع خویش می اندیشیدند و با او به ستیز برخاستند و در نهایت هم حالی که نماز درمیان دو لب داشت، به شهادت رسید، چنان با صراحت و صداقت که ویژه است روش و منش او را، درس بیداری می دهد :« فلاتُکلّمونی بِما تُکلِّمُ بِه الجبابِرۃ » با من چنان که با سرکشان گویند، سخن مگویید. « و لاتُخالطونی بِالمُصانعه » با ظاهرآرایی آمیزش مدارید و شنیدن حق را بر من سنگین مپندارید. و نخواهم مرا بزرگ انگارید. چه آن کس که شنیدن سخن حق بر او گران افتد نمودن عدالت بر وی دشوار بُوَد، کار به حق و عدالت کردن بر او دشوارتر است. « فَلا تَکُفّوا عَن مقا ﻠﺔٍ بِحَقٍّ اَو مَشورۃٍ بِعَدل » پس، از گفتن حق، یارای زدن در عدالت باز مایستید، که من نه برتر از آنم که خطا کنم و نه در کار خویش از خطا ایمنم، مگر که خدا مرا در کارِ نفس کفایت کند که از من بر آن تواناتر است. « فَلا تُثنوا عَلَیَّ بِجَمیلِ ثَناءٍ ... » ( همان خ 216). مرا به نیکی مستایید تا از عهده ی حقوقی که مانده است برآیم و واجب ها که برگردنم باقی است به انجام رسانم.
         نمونه آوردن را در همین جا به پایان برده، این اندازه را بسنده می دانم. هر چند خود می دانم مطلب ناقص است و نیاز به دسته بندی کردن مطالب و تحلیل دارد. امّا همین چند نمونه می تواند ره نمودی باشد و جاذبه ای تا به ویژه آنانی را که در اندیشه اند و تلاش تا در این فضای زیستیِ نفس گیر دنیای پر آشوب و ستم امروز و تجاوز حقوقی – انسانی از هر سوی و با هر نام و آیین و توجیه، رها و آزاد گردند و گردیم، به علی و راه کارها و آموزه هایش در هر زمینه ای روی آورده، علی و شیوه های زیستی، برخوردی و کرداری و هدایت گری های سرنوشت ساز نهج البلاغه اش را شیفته سار و عاشقانه و با ایمان و آگاهی فرارویِ گزینش و درس گیری   و عمل قرار دهیم. زیرا امروز و در عصر و زمان و شرایطی که به سر می بریم، پیش از هر چیز باید فهمید و گفت و نوشت که « عدالت، در زنجیر است». زنجیر استبداد و خود محوری، استعمار و جهان خواری، استحمار و قبضه کردن استعدادها در جهت منافع حاکمیّت ظلم و ظالم. بنابراین نخستین سخن در رسیدن به « عدالت » این است که فریاد کشیده، بی بیم و دل نگرانی یا سستی در موضع، به گوش همگان برسانیم که: در آغاز باید و می سزد تا « عدالت »  را آزاد کرده، زنجیرهای «خودی» را از دست و پای او گشود! و پس آنگاه باید در انتظار بود تا « عدالت » بتواند « انسان » را «آزاد » سازد و استعدادهای ناپیدا و کشته شده اش را بارور نماید. راستی را « فَبِاَیِّ ذنبٍ قُتِلَت »؟! این هم کار یک یا چند نفر یا گروهی پژوهشی نیست، بل همه بشریت و تمام انسانیت را می طلبد. هر کس و در هر سرزمین و نژاد و فرهنگ و اعتقاد است با هر اندازه از امکانات و توان فکری و دریافت و موقعیّت، می سزد تا برای رهانیدن « عدالت » از زنجیر آن مثلث شوم « زر، زور، تزویر » و از « زندان تاریخ » تلاش نماید. و پاسخ گوی و معیار و میزان و مصداق به واقع پیوسته ی این دادورزیِ آرمانی و نیاز انسان امروز و فردا و همیشه ی تاریخ : علی است فرزند ابوطالب و پرورش یافته ی مکتب توحیدی – انسانی قرآن . همین و بس! آن علی که به او خبر داده اند که به یک زن – یهودی یا نصرانی – آن هم از سوی سپاه معاویه توهین شده، گردنبند و خلخال او را کشیده اند، از روی درد ناله سر می دهد: « ... حالی که آن ستمدیدگان برابر آن متجاوزان، جز زاری و رحمت خواستن، سلاحی نداشته اند. سپس غارتگران، پشتواره ها از ثروت مسلمانان بسته، نه کُشته ای بر جای نهاده و نه خَسته ( مجروح و زخم خورده )، به شهر خود بازگشته اند. اگر از این پس، مردی مسلمان از غم چنین رخداد بمیرد، چه جای ملامت است، که در دیده ی من شایسته ی چنین کرامت است »! ( نهج البلاغه خ27) آری! علی ، « مرد شمشیر و سخن و سیاست »، مردی که « احساسی به نرمی و رقّت یک عارف » دارد و « ژرف نگری و اندیشه ای به استحکام یک حکیم ». در « خود خویشتن بانی » ( تقوا ) و «دادورزی » چندان سرسخت است و استوار که او را « در جمع یاران » و حتّی در « چشم برادر » - عقیل – بردباری ناپذیر ساخته است. همان علی که در میان دوستان و آشنایان « تنها » است. آن وجودی که به گفته ی شبلی شُمیِّل از پیشوایان منطق مادی : « بزرگ بزرگان جهان و یکتا نسخه ی زمان بود که جهان شرق و غرب در عالم قدیم و جدید صورتی به سان این نسخه که برابر با اصل باشد، به خود ندیده است ». آن که به کارگزار خویش سفارش می کند: « برابر توده ی مردم فروتن باش، و آنان را با گشاده رویی و نرمخویی بپذیر. و با همگان یکسان نگاه کن » تا « بزرگان – همان چشم پرکن های صاحب جاه و ثروت – در تو طمع ستم بر ناتوانان نبندند. و ناتوان ها از عدالتت ناامید نگردند » ( نامه ی 46 ). آن علی که « خانه ی کوچکش در کوفه »، « قصرشکن » بود و  « با استوار گامی و شجاعت و زهد و قناعت – و کمتر از کفاف یک زندگی معمولی در دوره ی زمامداری اش – و حق طلبی و عدل گستری و مساوات خواهی اش بر دنیا عصیان ورزید » ( الامام علی / عباس محمود عقاد / 8). آن علی که « به دنیا پا گذاشت حالی که شهادت بر چهره اش مکتوب بود. و از دنیا به در رفت و شهادت بر همان چهره با ضربت شمشیر نقش بست » ( همان /108 ). آن علی، که کارلایل انگلیسی می گوید: « از سرچشمه ی وجدانش خیر و نیکی می جوشید. از دلش شعله های شور و حماسه زبانه می زد. در کوفه غافلگیر و کشته شد. شدّت و سرسختی در دادورزی اش سبب این جنایت گردید ». آن بزرگ انسانی که چکاد انسانیت و کمال را در ذهن و اندیشه و وجدانش با ایثار و عطوفت و بردباری و تسامح برخوردی و از خودگذشتگی و برمحور «حق » و « راستی » غرس نمود و با « زلال عدالت » آبیاری اش کرد. و این نهال تنومند و جاودانه و منشور آزادگی را برای عبرت و درس در همیشه ی زمان، درباره ی قاتلش به فرزندانش – حسن و حسین – این گونه سفارش نمود: « بنگرید! اگر من از این ضربت مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید. و دست و پای و دیگر اندام او را مَبرید» ( نامه ی 47 ) . و اگر او را عفو کنید به تقوا نزدیکتر است! آری! آن علی که : « حق و عدالت در او، دو صفت همراهند و دو گردن بند بی همتا و درخشان. در وجدانش احسانند، در بیانش برهان و در شمشیرش برنده و قاطع » ( سلیمان کتّانی / امام علی مشعلی و دژی ) و تمامی این قاطعیت و صراحت و راستی در بیان و درستی در کردار در یک مسیر است و یک سمت و سوی را پی می گیرد و آن هم در یک کلمه:« حاکمیت عدل و حق توحیدی ». و در نتیجه آزادی انسان از « نظام سفیانی » که « یک نظام حاکم جهانی » است. و علی، « امام » است و « امامی که باید باشد و نیست، و تاریخ و انسان همواره می ساخته است. امّا در تاریخ یک نمونه هست. و فراتر از این : علی، نه تنها امام می باشد که یک خانواده ی امام است». و « شیعه ی علوی » یک جریان استوار گام و « معترض » که « عدالت مطلق انسانی » را پی گرفته و می گیرد. و این « خانواده ی امام » از حضرت امیر تا قائم آل محمّد ادامه می یابد. و این « مهدی موعود » است که در نهایت و برای تحقّق و عینیّت اجتماعی بخشیدن به این « حاکمیت حق و عدل توحیدی » قیام می کند و « نظام سفیانی » را که بنیانش بر تزویر و نفاق و حق کشی و ستم همگانی و جهانی است، در هم می شکند و بشریت را از « استضعاف » و « استثمار » و « استعمار » آزاد و رها می سازد. و صدق بیان مولای متقیّان و مژده ای او را که گفت: « لَتَعطَفَنَّ الدُنیا علینا بَعد شماسها ...» ( نهج البلاغه /209). دنیا پس از سرکشی روی به ما نهد، چون ماده شتر بدخوی و چموش که به بچه خود مهربان بُوَد. سپس این آیه را خواند که: « وَ نریدُ اَن نَمُنَّ علی الذین استضعفوا ... » ( قصص /5). در پیوند با این معیار وزین: « ملّت و مردمی که در انتظار مصلح اند باید خود صالح باشند » ( حکیمی محمدرضا /خورشید مغرب ) به اثبات می رساند. والسّلام                               
                                                                                         محمّد حسن توکّل گلپایگانی
                                                                                             گلپایگان – اسفند 98 

فاطمه‌ی زهرا، نمونه‌ی انسان تمام-محمّدحسن توکّل گلپایگانی

فاطمه‌ی زهرا، نمونه‌ی انسان تمام

در اندیشه بودم تا یاد کرد تولّد حضرت فاطمه (س) را هرچند کوتاه و فشرده چند سطری بنویسم. زیرا احساس می کنم و درست و به واقع هم هست که نیازمان به فاطمه؛ این اسوه‌ی ارزش ها و انسانیت به مراتب بیش از هر زمان دیگر است. به ویژه در جامعه‌ی ایران پس از 57 که رنگ و روی فرهنگ نوین دینی به خود گرفته و عمل کردها و برخورد ها و جدا کردنِ «سره از ناسره» (خالص و درست از ناخالص و نادرست)، سخت دشوار است و وسوسه انگیز که راستی را چه باید کرد؟! و کدام یک، فاطمه است و راه و مکتب و مرام و روش و منش فاطمه! بنابراین به سراغ یادداشت ها و نوشته ها و منابع معتبر فارسی و عربی تاریخ اسلام و ایران و زندگی فاطمه رفتم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که چون فرصت کم است و پژوهش و یادداشت برداری و تنظیم و نوشتن موضوعی تازه، زمان می برد. آن هم با شرایط روحی و ناتوانی جسمی نگارنده که دیگر توان کار زیاد، چنان که گذشته را ندارد. به این دلیل و دلایل دیگر که نیاز به واگو کردن و نوشتن نیست قصد کردم تا دست نوشته های سال های پیش را که با عنوان «فاطمه، نمونه‌ی انسان تمام» است و هنوز هم کامل نشده است و فرصت و حال و انگیزه مناسب را می طلبد؛ فراروی قرار داده، گزیده ای از آن را، دست کم برای تسکین و آرامش خود، و پاس داشت قلم و وظیفه ای که بر دوش نویسنده و آنچه می نویسد، هست، در اندازه‌ی مقاله ای کوتاه و با وسواس و نیاز، تنظیم کنم باشد که مفید افتد. پس بی هیچ بیم از سنگ اندازان در زمان و شرایط از هر صنف و دسته ای و با هر آبشخور فکری ، فرهنگی ، سیاسی و دینی و هر جایگاه و موقعیّت و با هر برخورد و پذیرش یا واپس زدن مطالب و دریافت ها و نگاشته ها بی پرده و درس آموز، بنا به عشق همیشگی ام به خاندان رسالت، همان «عترتی» که در بیان مشهور و متواتر رسول خدا(ص) هم طراز قرآن است؛ باز هم به طرح زندگی و یادکرد فاطمه(س) پرداختم.

بنابراین سخن گفتن و نوشتن از فاطمه، یعنی طرح عینی و «رِئال» مکتب محمّد.

به عبارت دیگر، بیان عصاره‌ی وجود محمّد و پرورش یافته مکتب وحی و رسالت، و نشان دادن یک انسان نمونه و اسوه برای همگان،در همیشه زمان و در هر شرایط و سرزمین.

طرح زندگی فاطمه، یعنی طرح تمامی انسانیت و بیان تمامی کمال و ارزشهای متعالی در جامعه و عینیت، یعنی سخن گفتن از «مادر» آن هم «مادر امامت و امام» یعنی بیان تمامی عفت و عصمت. و یعنی تمامی آنچه در ذهن انسان در خور تصوّر است که یک فرد می تواند به گونه ای منظومه وار و در جامعیت رفتاری در این دنیا و در این زیست دنیایی از خود بروز دهد. آن هم یک زن و در فضای زیستی و شرایط ویژه که آغاز یک «بعثت نوین» است: بعثت توحیدی! و یورش بردن بر تمامی بنیان های شرک و جاهلیت و بردگی و اشرافیت و تضییع حقوق انسانی انسان و سیادت و سروری شماری خودبین و جاه طلب و دست اندرکاران نظام زیستی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، دینی شرک و چند خدایی؛ همان «آلهه الارض» !! و جای گزینی «یکتاپرستی» و برقراری روش و منش و فرهنگ نوین با آبشخور معیارهای توحیدی و سنّت همیشگی و پایدار در گذار تاریخ و انسان.

و پیام آور آن «بعثت توحیدی» در جامعیت فکری و کرداری، محمد است . فرزند عبدالله؛ خاتم پیام آوران الهی و ابراهیمی. چنانچه می دانیم و به نقل از تاریخ، فاطمه در زمان «بعثت» زندگی می کند چه این که تولدش بنا به نقل، پیش از بعثت یا پس از آن باشد چنانچه نظر شیعه است- زمانی که همه چیز رنگ دیگر به خود گرفته است. اصلا «بعثت» در معنی: برانگیختن از خواب و مرگ و حالت سکون و خفتگی. به پای خاستن. از خواب جهیدن. به هیجان و پویش آمدن و آماده‌ی حیات نوین شدن و ... است. و «بَعَثَ» یعنی: اَرسَلَ، فرستاد. روانه کرد. نمایندگی داد. بیدار کرد. نیروی تازه داد. زنده کرد. وادار نمود. برآن داشت. برانگیخت. وادار به فکر و اندیشه نمود. زیر و روی کار را در سنجید. دوباره حیات و زندگی بخشید. (بَعَثَ مِن الموت) . بنابراین عصر بعثت، عصر نوین زندگی است. زمان دگرگونی همه چیز است. هنگام جابه جایی بنیادهای فرهنگی و روش ها و منش ها و آغاز اندیشه و ساختار کرداری جدید. راه نوین و پرورش انسان تازه است با اندیشه و دریافت و رفتار نو. و هنگام رویاروی شدن دو نوع نگرش بر زندگی و انسان است. در نتیجه انسان عصر بعثت از هر نظر انسانی است استثنایی و با آبشخور های فکری، روحی، معنوی و .... خاصّ همان زمان. به ویژه اگر این انسان، خود در «خانه وحی و پیام» زاده شده، و به عنوان یکی از ارکان بنیادین همین«بعثت» محسوب می شود. چونان که فاطمهی زهرا.

بنابراین فاطمه، این کودک دست پرورده‌ی «وحی»، از همان لحظه های آغاز حیات خویش با آموزه های قرآنی و شیوه‌ی تربیتی پیامبر که بنا به نقل تاریخ: «خُلقُه القرآن» است، به بهترین و زیباترین صورتی که بایسته است تا در جهت پرورش یک انسان عمل شود، آشنا است. به این معنی که محمّد، گیرنده‌ی وحی است و عامل به آن و پدر، و خدیجه، «رکن خانه محمّد» و «نفس او» ( ... خلق لکم من انفسکم ازواجاً ...) و مادر، و تمام زمینه های موجود در زمان و شرایط، در کارند و تلاش تا در این بعثت نوین، یک انسان تمام در عینیت و کمال، و آن گونه که بایسته‌ی انسان است و نیروی «شدن» (صیرورت) دارد، و برجسته از هر نظر، به تاریخ بشر و به عنوان «مَعلَم طریق» ( نشانه‌ی راهنما)ی انسانیت نشان دهند. تا در پویه‌ی تاریخ و در همیشه زمان و در هر سرزمین و با هر مسلک و مرام و فرهنگ و آیین؛ هر کس کانون و « خانواده‌ی امام» ( ... و اجعلنا للمتقین اماما...) و پرورده‌ی نمونه و کامل «مکتب وحی» را خواهان است خانه‌ی محمد و نظام چگونه زیستی او و پرورده این خانه را به او نشان دهند. یعنی که: فاطمه را.

راستی را مگر نه این است که هدف نهایی از «بعثت نوین توحیدی»، پروردن «انسان» است در عینیت جامعه و در کشاکش رخدادهای زمان و در متن همین زیست دنیایی با همه نواقص و کم بود ها و انحراف ها و نابسامانی ها و زیر و بالا شدن ها و رنج ها و دردهای موجود در آن؟ و مگر یک فرد در این مکتب، حکم یک «امّت» را ندارد؟ (                     ) در حالی که همین فرد می تواند، خود، «امام» باشد؟ (              ) و مگر حیات بخشی و پروردن یک فرد در این بعثت ، حکم زنده کردن و حیات دادن «ناس» نمی باشد؟ ( ... مَن احیانفساً ...)

فاطمه و خانه ای که در آن زیست می کند و مکتبی که آن را پی می گیرد و از هم ابتدای حیاتش با الفبای آن در عینیت و عمل دم ساز و آشناست؛ جامع همه‌ی این ها، بل فزون تر است.

خدایا! چه می گویم و چه می نویسم؟ سخن از فاطمه است. فاطمه ای که از هم ابتدای زندگی، گام به گام و نفس در نفس، با محمد، آورنده‌ی وحی و مکتب انسان پرور اسلام، همراه است و همدم. هم پیام وحی را می شنود و می نیوشد، هم رنج ها و سختی ها و پایداری ها و بردباری ها و محرومیت ها و ... را در کنار پدر از سر عشق و آگاهی و ایمان می پذیرد و با ذره ذره‌ی وجودش لمس می کند و «آه» بر نمی آورد. در عین حال سنگینی بار « انسان نمونه» شدن را دقیقاً احساس می نماید. زیرا او نیک می داند که «فاطمه» است همراه با وظیفه‌ی طاقت فرسایی که بر دوش دارد. که یعنی: از عصر بعثت تا همیشه‌ی زمان، باید و می سزد، «زن-انسان» این گونه باشد. در غیر این صورت، هویت انسانی خویش را از دست داده، و از مسیر اصلی فطرت و هدف از آفرینش انسان و حیات به دور افتاده است.

بر این بنیان است که فاطمه از هم آغاز، با رنج ها، دردها، فشارهای روحی و جسمی، سختی کشیدن ها و رخدادهای رنگ وارنگ حیات دوران بعثت، همراه است و راست قامت و نستوه در صحنه‌ی کار و تلاش و بردباری. در نتیجه «در قاموس حیات فاطمه» ، هر واژه ای و هر موضع بیانی، کرداری و جهت گیری و ... چه پیش یا پس از بعثت، چه در حیات پدر یا پس از او، همه و همه جایگاه مخصوص خود را دارد با معنی و مفهوم ویژه‌ی آن . و مشکل بزرگ تحلیل گران شخصیت فاطمه هم این جا است. چه دوست دار و مُحبّ فاطمه، چه آن که با غرض و مرض و آلوده ذهن نظر می دهد و می گوید و می نویسد. زیرا فاطمه و سمت گیری ها و برخوردها و رفتارش را بریده و ناقص از پویش منظومه وار حرکت زمان بعثت و رخدادهای راجع به آن به بحث و تحلیل و نقد و نظر می نشینند. و هر یک یا از روی عشق و ارادت یا از روی بُغض و کینه و نفوذ دست های مرموز سیاست و خلافت و ... فاطمه ای را می یابد و می بیند که خود می خواهد و پاسخ گوی ذهنیات از پیش ساخته و پرداخته‌ی خود او و آنان است. نه فاطمه ای که در اصل بوده و دست پرورده‌ی مکتب وحی است و اُسوه‌ی انسان؛ و از درون پژوهش و نقد و نظر به دست می آید. و در باور نگارنده این بزرگ ترین و جبران ناپذیرترین ستم است بر فاطمه و مکتب وحی. خصوصاً از سوی دوست داران فاطمه هم آن هایی که به مدح و ستایش از اندازه درگذشته او می پردازند؛ دشمن که جای خود دارد و....

به هر روی، فاطمه در صحنه‌ی رخدادهای بعثت است و همه‌ی مسائل پیرامون را نیک در می یابد و با آن ها دست و پنجه نرم می کند و جوهره‌ی وجودی اش آب دیده می شود. و خود انسانی و باورش را به محمّدِ پدر  و رسول خدا و مکتب انسان پرور او می آزماید. در نتیجه از «زلال وحی» پر می شود، می بالد و در هر زمینه ای استعدادهایش شکوفا می گردد.

به همین دلیل و دلایل است که سخن گفتن و نوشتن و تحلیل و نقد و نظر زندگی فاطمه، کاری است بس مشکل و نیازمند قدرتی خلّاق، ذهنی فّعال و کاوشگر، و روحی بلند و لبریز از معنویت و تقوا، و برخوردار از اندیشه‌ی باز و چند سونگر پژوهشی، بنابراین کار هر کس نبوده و نیست. روح های کوچک و اندیشه های کوتاه و دست های سراپا تقصیر و نگاه های بی تمیزو .... را نشاید تا از فاطمه بگویند و بنویسند- مانند راقم این سطور- امّا وسعت عظمت و کمال و بالندگی شخصیّت فاطمه، و از سویی عشق و نیاز به طرح زندگی او و بهره گرفتن از آموزه های زیست نمونه اش، هر کس را وا می دارد تا برآن بنگرد و جویای پرتوی گردد تا فرا راه خویش و دیگران قرار دهد. بنابراین گفت و گوی از فاطمه، «تاریخ» را می طلبد و نه یک گوینده و نویسنده را با نهایت عجز و ضعف . آن هم در تمامی عصرها و در میان همه‌ی نسل ها . هیچگاه طرح زندگی فاطمه، نه کهنه و فرسوده می شود و بوی کهنگی می دهد، نه آن گونه که بایسته و شایسته است می توان نسبت به این بزرگ انسان کمال یافته، انجام وظیفه نمود. امّا بنا به اصلِ « آب دریا را اگر نتوان کشید..» به اندازه‌ی توان و نیاز و تشنگی می توان و می شود بهره برگرفت.

بنابراین اگر بخواهیم زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی مان در جمع، سامان پذیرد، به ویژه نسل جوان و گریزانمان به سرپناهی امن و بی پیرایه و فرازمند و عزت بخش و شرافت افزای و در یک کلمه: رهایی بخش و آزاد سازنده از هر قید و بند اسارت زای و برده پرور و بازیچه‌ی مصرف و باز هم مصرفِ غول های نظام سرمایه داری قرار گرفتن که چنگ در انداخته و با تبلیغات گسترده و به خدمت گرفتن همه‌ی امکانات موجود در زمان و شرایط، همگان را به سوی خود جذب می کند، و مسخ و از خود بیگانه می سازد، ... باید  و سزاوار است به سراغ خانه‌ی فاطمه رفته، خانه کوچک او را که به وسعت تاریخ و انسانیت بزرگ است، شیفته سار در کنار گیریم و از آن و آموزه های پرورش یافته‌ی این سرپناه، «راهکار زندگی»  و چگونه زیستن بیاموزیم . و در این گزینش تمام تلاشمان این باشد تا فاطمه را بی پیرایه و بی واسطه و بیرون از هرگونه تعصّب یا جابنداری ناآگاهانه یا کینه ورزی و ستیز نابخردانه بشناسیم. و او را و شیوه کرداری اش را در هر زمینه ای «اُسوه» گیریم. در این صورت است که فاطمه می‌تواند ما را یاری نماید. و از درگیری های بنیان برافکن رها سازد. همان آشفتگی و به هم ریختگی ملموس و محسوس که همگی مان را در برگرفته است و هرگز نمی توانیم بر واقعیت های موجود، به  ویژه «گسستی ویرانگر» که در نظام زیستی خانوادگی مان به وجود آمده، دیده بربندیم. پس فاطمه است که می تواند به عنوان «راه بلد» به ما فرا دهد که چه بایدمان کرد؟! و چگونه باید رفت و شد؟

در این حال است که فاطمه و شخصیّت او در یک محدوده‌ی خاص مورد توجه و بررسی و تحلیل قرار نمی گیرد. و تنها یک گروه یا صنف را نرسد تا یافته های خود را آخرین، و بی نقص ترین حرف محسوب دارد و دریافت ها و نظر دیگران را نادرست یا غیرقابل پیروی بداند. زیرا «فاطمه» تجسّم عینی یک مکتب و پرورده خانه وحی است و نبوّت . و دریافت و شناخت درست فاطمه و زیست او نیاز انسان است. بنابراین طرح زندگی فاطمه، در هیچ زمان نه آخرین طرح و سخن است، نه جنبه‌ی تخصّصی و تخصیصی دارد. بلکه تا این آیین و این انسان هست، فاطمه نیز در حیات است و سخن گفتن و نوشتن و «اُسوه» قرار دادن او، سخنی است نو و تازه، جهت دهنده و برجسته از هر نظر و منظر.

امّا فراموش نباید کرد که وقتی گفته می شود: «هین! سخن تازه بگو تا که جهان تازه شود!» یا: «سخن، نو آر که نو را حلاوتی است دگر!»، مراد از این «سخن تازه» یا «بیان نو» این نیست که واقعیت ها و حقایق را دگر ساخته، برای بازار گرمی یا مرید پروری و امثال آن از «پوشش مُدرن» و « قالب های همگان پسند» بهره برگیریم. با این تصور و باور که به طرح «سخن تازه» پرداخته ایم .. در صورتی که با به کارگیری این شیوه، «حقیقت حق» را برخی (قربانی) مقاصد نامبارک و سوداگرانه‌ی خود کرده ایم . و شاید بتوان گفت اصطلاح «بدعت» و « بدعت گذاری» که در اندیشه‌ی دینی مطرح است و با آن، به سختی مقابله می شود، همین باشد. مقوله ای که بحث در آن فرصت مناسب دیگر با انگیزه‌ی خاص را می طلبد. به هر روی خواستم بگویم طرح زندگی فاطمه و بحث از چگونگی آن به عنوان یک وجود دست پرورده‌ی وحی و رسالت محمّدی لازم است با پژوهش و بی هیچ برافزودگی یا «مدرن سازی» و « دست چین نمودن» و «گزینشی» عمل کردن و با «عشق و نیاز» و به عنوان یک واقعیت تاریخی که وجود داشته و به ثمر رسیده و بالیده است، آن هم در جامعیت و یک کلّ به هم پیوسته، که راستی را فاطمه، این گونه بود و زیست و فراز و نشیب حیات را در هر زمینه ای در نوردید و «فاطمه» شد و امروز و فردا و همیشه می تواند «راه بلد زندگی» و « درس آموز» باشد ...، مورد نقد و نظر و تحلیل و تحقیق قرار گیرد، همین و بس . والسّلام.

 و اینک به دو دلیل و برای درس گرفتن از مکتب و سیره‌ی کرداری فاطمه زهرا (س) بخشی از دست نوشته‌ی نا تمام دیگر نگارنده را با عنوان «فاطمه اُسوه‌ی انسان» (تابستان 1377) که گفت و شنودی است بی پیرایه و آزاد و راه جوینده و در عین حال، پژوهشی و به گونه ای تحلیل و با نقد و نظر در میان پدری با دخترش با نام «عاطفه» در زیر می آورم:

این بخش مربوط است به خانه و خانواده که امروز و در شرایط موجود جامعه مان سخت نیازمندیم. دیگر این که بنا به روش همیشگی ام که در هر فرصتی از محضر مرحوم آیت الله صافی (حاج آقاعلی) و نقد و نظر و تشویق و نیروبخشی شان بهره می گرفتم و درس و ره نمود، این بخش را نیز برای شان خواندم و آن استاد بزرگ و وارسته و دقیق و نیک نظر، با دقّت و در سکوت کامل، مطالب را گوش کردند و به ویژه روی این قسمت که نوشته بودم: «روایات موضوعه و اسرائیلیات» بسیار حسّاس شده و گفتند:منظورت چیست؟ توضیح لازم را با مثال بیان کردم و ایشان با همان دیدگاه ژرف فقیهانه و عالمانه مطلب را گرفته و نکته‌ی مهمّی گفتند که با اجازه خودشان یادداشت کردم. آن سخن و ره نمود نقد گونه و جهت دهنده شان را در پایان و به جای خود ذکر می کنم.

عاطفه: پس از بیان نموداری از شخصیّت جامع و فرازمند حضرت علی(ع) پرسشی به دهنم رسید که مناسب است همین جا مطرح کنم. احساسم این است که یکی از نیازهای فوری و ضروری در زمان و شرایط زیستی و خانوادگی ما خواهد بود. یعنی : درس گرفتن از شیوه‌ی همسرداری و زیست مشترک خانوادگی علی و فاطمه. و رفتار و روش متقابل هر یک از آن دو، جهت نیک سازی کانون گرم خانواده و سلامت روح و اندیشه و وجدان و احساس و کردار اهل خانه. لطفاً در این باره توضیح دهید.

پدر: با تحسین از روح نقّادی و شجاعت اخلاقی که در امثال شما جوانان وجود دارد و دریچه‌ی امیدی است تا بتوانیم به راه کارهای مناسب و سازنده در هر زمینه ای برسیم، پاسخ را با این نیایش قرآنی می آغازم:

« رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً » (الفرقان/74) راستی که اگر خانه‌ی فاطمه، «خانه امام» و «کانون خانوادگی اُسوه» و «مرکز تحقق وحی و قرآن» به شمار آید، باید در هر زمینه ای «امام» باشد و «اُسوه» . بنابراین خیلی از موارد تصویری که از این خانه در کتب سیره و تاریخ نشان داده اند، هرگز با خانه‌ی فاطمه و سیره‌ی معصوم و قرآنی او هماهنگ نیست و با مطالعات و بررسی هایی که نگارنده داشته و دارم، به نظر می رسد که بحث در این باره، یکی از پیچیده ترین و مبهم ترین زوایای حیات فاطمه است. و واقعاً پژوهشی تخصّصی و فنّی و چندسونگر و اجتهادی را می طلبد. زیرا اگر جز این باشد چنانچه این گونه بوده و هست- بی هیچ دیده بر بستن باید گفت و نوشت که طرح نکردنش به مراتب جهت حفظ شوون فاطمه و علی مفید تر است. و دست کم بدآموزی ندارد! به هر روی، فضا و شرایطی که این «خاندان اُسوه» در آن تنفّس و رفتار می کنند، ویژه است و پاس داشت آن را باوری عمیق و ظرافت و دقّت موضع بانی را می طلبد.

نمونه را : «سال های دوم هجرت و اَند سال پس از آن برای پیامبر و مسلمانان، سال های سختی بود چه از جهت اوضاع سیاسی چه از جهت شرایط اجتماعی و اقتصادی» (فاطمه‌ی زهرا شهیدی/73). پس از پیمان مدینه، یهودیان با وجودی که از حقوق سیاسی و اجتماعی برخودارند، دشمنی سرسختانه خود را با پیامبر می آغازند و تا جایی پیش می روند که یک باره روابط خود را با مسلمین قطع می کنند و همه‌ی تلاششان این است که «نظام مدینه» را که «نظامی آیینی و توحیدی نوین» است از بُن قلع و قمع و ویران نمایند. در نتیجه پیوند سه جانبه‌ی این مثلث نامیمون «مشرکین یهود منافقین» هر روز پیوسته و استوارتر می گردد:«نطفه‌ی جبهه‌ی احزاب ضدّ نظام مدینه» در خود «مدینه» و توسط یهودان هم پیمان بسته می شود. به بیان دیگر، مرکز ثقل و یا محلّ گردآوری دشمن مدینه، و عامل اصلی ایجاد «وحدت» در میان این بافت نامبارک و ناهماهنگ امّا هدفمند- یهودان مدینه، به ویژه عاملان و احبار یهودند! و در تمام رخدادهایی که علیه جبهه‌ی محمد به انجام می رسد، سر نخ بنیادی اش دست یهود است- حتی رخداد سقیفه !! (جامعه مدنی اسلام و دشمنانش دست نوشته‌ی نگارنده/ 58-59)

از سویی بزرگ ترین و خطرناک ترین سنگ اندازی ها و طرح های ویرانگر و ایجاد آشفتگی و نابه سامانی هم پیمانان ضدّ «بعثت نوین توحیدی»، جنبه فرهنگی و تبلیغاتی دارد و به همان میزان که محمد ابلاغ پیام می کند و در پرورش نهال اندیشه‌ی توحیدی قرآن و وحی تلاش می نماید، همه‌ی نیروهای ضدّ بعثت درکارند و نقشه و برنامه تا آن را از درون پوک نموده، از درنوردیدن راه اصلی منحرف سازند! (دقّت) در نتیجه به طرح برساختن و پرداختن روایات و احادیث و نقل های نادرست در پوشش های گوناگون دست یازیدند و « این داستان حدیث سازی از ربع دوم قرن اوّل هجری آغاز شد، و تا نزدیک دو قرن ادامه داشت» ( فاطمه‌ی زهرا /92). و در این مدت «بازرگانان حدیث» و «جاعلین روایت» به تک و پوی افتادند. و هر رخداد جزئی را پیرایه بستند و آن گونه که می خواستند، می پروریدند. یا از گرایش ها ، تعصب ورزی ها، و ناآگاهی های مردم بهره برگرفته و خود برساختند، آنچه را می خواستند. امثال ابوهریره ها، این بازرگان حدیث را پروردند و یک صد و سی صحابه‌ی ساختگی (نام کتاب علامّه‌ی عسکری) را رقم زدند . و هدف نهایی شان در بخش نخست، شخص پیامبر اسلام بود. نمونه اش افسانه‌ی «غرانیق» که حتّی امروز و این زمان ابزار کار و تبلیغات داعیان مسیحی و برخی ماتریالیست ها و دیگران علیه اسلام است. از جمله خوراک تبلیغاتی استعمارگران مسیحی و یهودی بوده، و براساس آن، رُمان کذائی را آن فرد معلوم الحال برساخت. مرحله‌ی بعد و همراه با آن، خاندان پیامبر، به ویژه اهل بیت- هم طراز ثقل دیگر: قرآن! این دو وجود مُطهَّر و اُسوه های ارزشی و اکنون خانواده ای که مصداق عینی تمامی اسلام و به عنوان مرکز ثقل اندیشه‌ی توحیدی است و باید بماند و نورافشانی کند و در گذار از تاریخ بشر انسان توحیدی بپرورد: فاطمه و علی، همان وجود مطهَّری که به گفته عالمی بزرگ :«اگر فاطمه مرد بود، نبی می شد»!

بنابراین محمّد پیوسته از اینان سخن می گوید: این دو پرورده‌ی رسالت و وحی. چون در دست نوشته‌ی : چرا اهل بیت! یا «فاطمه در چشم و دل محمّد» به گونه ای گسترده نوشته ام ، از نمونه آوردن خودداری می کنم. تنها یک رخداد را می نویسم: از آن زمان که رسول خدا گفت: «قلم و دوات بیاورید» تا حجّت را بنویسد و بنماید و تا همیشه‌ی زمان ثبوت و ثبات بخشد و آن فرد : « اِنَّ الرَّجُلَ لَیَهجُر» را بربافت، مسلّم سنگ طراز آیین توحیدی اسلام آسیب دید و ... . به هر روی جبهه ناساز هم پیوسته در تک و پوی و طرح و برنامه و تحریف و دروغ پردازی و افسانه سازی است که این دو مرجع نگاه و دو پشتوانه‌ی اندیشه‌ی قرآنی را که می سزد تا در همیشه‌ی تاریخ، درس چگونه زیستن و بالیدن و بار سنگین انسان بودن و ماندن در تمام ابعادش را به بشر در کردار و به گونه ای واقعی نه ذهنی و اتوپیایی- فرا دهند؛ به هر طریق ممکن چهره شان را مشوّش ساخته و از آنها تصویری ناخوش، نا زیبا، عیب ناک و نامطمئن برای پیروی بر سازند. پس از کجا و چگونه باید شروع کنند؟ از خانواده و زندگی مشترک خانوادگی !! و این تنها یک روی سخن است و آن هم با توجه به موضوع فراروی.

این جاست که هر کس در پی این برآید تا از علی و فاطمه و چگونه بودن و زیستنشان در حیات مشترک سخن بگوید، لازم است خیلی با وسواس و ژرف نگری به نقل روایات آورده شده در کتب و مراجع تاریخی بنگرد.

اکنون با این یادآوری، سخن را پیرامون روش شوی داری فاطمه و شیوه‌ی علی در پای بند بودن به نظام و اصول خانواده بسط می دهم.

پیوند علی و فاطمه یک پیوند گران سنگ و جداناپذیر است که نه تنها با شوی رفتن فاطمه حاصل نشده است، بل ریشه در سرنوشت این دو وجود اُسوه دارد. بنای زندگی شان بر عشق و دیگر دوستی و ایمان و پای بندی ایدئولوژیک و انسانی و عاطفه‌ی مطلق و صفا و یک رنگی است. گزینش هر یک بر بنیان ترجیح دیگری بر خود می باشد. به این معنی که بنیاد زندگی خانوادگی شان بر «ایثار» قرار دارد. اصلی که با زبان گفتن و نوشتن بس سهل است، امّا انجامش کار هر کس نبوده و نیست. مانند شماری از واژه های  دیگر که شرح و تفسیرش ساده، ولی عمل به آن دشوار خواهد بود. چونان واژه های «عدالت»، «حقیقت»، «صداقت»، «پاک دامنی و عفّت»، «امانت داری» و ... که سرنوشت هر یک از این مفاهیم را دست کم در جامعه و زمان خود می بینیم! و آشکارا می یابیم! و با همه‌ی وجود احساس می کنیم که چه بر سر این مفاهیم آورده می شود!

در قاموس زندگی بشر آن گونه که تاکنون خوانده ایم، واژه ای برتر از «عشق» وجود ندارد. امّا زمانی که به خانه‌ی فاطمه پا می گذاریم، آشکارا فراتر از «عشق» را می یابیم. واژه‌ی «ایثار»! «و یؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصه» (سوره حشر / 9) . با وجود نهایت نیاز، دیگری و دیگران را بر خویشتن و خواسته هاشان بر می گزینند ( در « ایثار فاطمه» به گونه ای مبسوط نوشته ام). درست در برابر این شیوه‌ی زیستیِ : «بَل تؤثرون الحیوه الدنیا» ( سوره اعلی/16). یعنی از مجموعه‌ی انسان ها کسانی اند که نگاهشان به حیات و هدفش تماماً نگاهی «این جایی» است. اینان افرادی اند که تنها زیست دنیایی و داشته ها و موقعیت ها و اسم و رسم ها و ... را انتخاب می کنند و همه چیز را با این نگاه و دریافت معیار می گیرند. حتی عبادت را و جهاد و شهادت و ولایت را! و از این فراتر، معاد و قیامت را هم!! (دقت) در صورتی که «والاخره خیر و اَبقی» (اعلی/17) و حیات علی و فاطمه مصداق عینی این گونه زیست است. که یعنی پیوند تنگاتنگ و بی انفصال زمین و آسمان و زندگی مادی و معنوی.

بنابراین در کانون خانواده ای که علی، شوی است و پدر. و فاطمه، همسر و زن خانه و مادر؛ قانون جاری و کرداری «ایثار» در هر گوشه و کنارش حکمفرماست. تمام واژه ها در این خانه حیات دارند و با معنی و با سمت و سوی حساب شده، پویا و دینامیک اند. مردگی و بی تحرّکی و سرگردان و هر روز به رنگی درآمدن و بت سازی و بت گری و خود را باب طبع زمان و شرایط و فضای موجود و منافع، رنگ کردن و ... در این مجموعه وجود ندارد. در این خانه همه چیزش با شعور است و منطق و جهت دار. هیچ چیز بی حساب و منطق و بیرون از آرمان های حاکم بر خانه نمی باشد. از شن های نرمی که علی در کف خانه و به عنوان فرش پهن نموده، تا پوست گوسفندی که شب هنگام زیراندازشان است و روزها مورد استفاده‌ی دیگر، تا مشک آب یا چوبی که علی به دیوار نصب کرده و طنابی بر آن بسته است تا لباس ها را به آن آویزان کنند تا آسیای دستی که فاطمه به وسیله اش گندم وجو را برای تهیه‌ی خوراک خانواده دستاس می کند، جهیزیه‌ی زهرا، زره علی، و آن شتر بارکش و شمشیر علی و ... . هیچ چیز در این خانه نیست که سرنوشتی نامعلوم داشته، یا با کلّ نظام خانواده و اندیشه‌ی حاکم بر آن و آرمان های فراگیرش پیوندی نداشته باشد. از سویی گونه ای تعادل منظومه وار در همه‌ی ابعاد فکری ، اعتقادی، سمت گیری ، برخوردی، عاطفی، وجدانی، عبادی، کنش و واکنش و ... این خانواده وجود دارد.

و در نهایت و به تعبیری باید گفت: خانه‌ی فاطمه و علی، خانه‌ی اسلام، خانه‌ی قرآن، خانه‌ی ایمان، خانه‌ی عشق و عرفان و پرستش، خانه‌ی پایداری و حماسه و آزادگی و ایثار، خانه دادورزی و درست کرداری و راست گویی و امانتداری، خانه‌ی زهد و قناعت و خود خویشتن بانی (تقوا)، خانه پارسائی و پاکدامنی، و خانه‌ی کار است و تلاش و کار و کار. خانه حفظ عزّت نفس و پاس داشتن کیان انسانیِ انسان. و درعین حال خانه‌ی مبارزه است و جهاد و پایداری و شهادت و اعتراض و فریاد علیه ناراستی ها، تزویرها و مصلحت اندیشی های حقیقت بر باد ده. و رویارویی با هر آنچه ناساز است با هر عنوان و نام ترفند که به سرنوشت انسان آسیب می رساند و آزادگی و حرّیت او را زیر سوال می برد. خانه‌ی تعادل است و تفاهم و یک رنگی. خانه‌ی انتخاب است و اختیار، آن هم از روی عشق و آگاهی و آزادی. خانه‌ی تدبیر است و اندیشه و طرح و برنامه. خانه‌ی معیار است و میزان از برای این که فرا دهد این گونه باید زیست، برگزید یا چیزی را کنار زده و موضع گرفته و برخورد نمود. و خانه تمامی انسانیت و ارزش های متعالی است که بشر آرزوی رسیدن به آنها را داشته و دارد. و مرد این کانون خانوادگی فرازمند و اُسوه‌ی کامل از برای درس گرفتن که این گونه باید بود و زیست و عمل کردو برخورد؛ علی است، «جامع اضداد»، «نسخه‌ی کامل انسانیت» و دست پرورده‌ی وحی و نبوّت و یگانه‌ی زمان و زمین! ( دقّت و تامّل)

در نتیجه داوری درباره‌ی این کانون زیستی، کاری بس دشوار و نیازمند پژوهشی ژرف و نکته یاب و نقد و نظر و بررسی و دقّت در انتخاب و نقل روایات و نوشته ها و گفته ها و یافته ها، نگاهی چند سونگر، و جامع در مطالب است که باز هم می گویم و می نویسم: کار هر کس و هر قلم به دست و کتاب خوانده و آموزش دیده‌ی حوزوی یا دانشگاهی و ... نبوده و نیست (دقّت) ضرورتی هم ندارد که نادانسته و نفهمیده و پژوهش و کاوش و جست و جو و بررسی نکرده، قلم در دست گرفته و زبان برگشوده و احیاناً برای برخوداری از ثواب و پاداش و یادکرد اهل بیت پیامبر، هر مطلب نادرست و دروغ محض و برساخته‌ی دست سیاست و خلافت و دشمن آگاه و لفظ پرداز و فریبکار و دوست ناآگاه و کم اندیش و پر حرف و موضع سخن ناشناس... را به این خاندان مطهّر و راه بلد زندگی و به واقع کلمه «مظلوم» نسبت داد. که خود اوج ستم و بی مهری و تباه کردن حقوقی و ارزشی و انسانی است و جبران ناپذیر!

حال که سخن به این جا رسید دریافت خود را تا حدودی که بررسی کرده ام راجع به روایات بیان شده در این رابطه ذکر می کنم هرچند می دانم ناقص است و بیش پژوهش و نقد و نظر لازم است به هر روی روایات منقول از حدیث و تاریخ در این رابطه چند دسته اند:

بخشی که شامل روایات مستند و صحیح می باشد. این ها یا از قول پیامبر یا خود فاطمه یا علی یا دیگر معصومین یا زنان پیامبر به ویژه عایشه یا دیگر یاران رسول خدا نقل شده است. تازه همین نقل قول ها نیاز به تامّل، سبک سنگین کردن، گزینش و تدوین مرتب دارد. و ناقل هر کس که می خواهد باشد  باید چونان آیه های قرآن که شان نزول دارند، سرنخ اصلی نقل ها و اصطلاحاً «جغرافیای سخن» و آبشخور بنیادین آن را در اندازه‌ی امکان و ممکن پیدا کرده یا با قراین تاریخی حدس زد که مربوط به چه دوره ای از دوره های بعد از هجرت و در خصوص حیات بارور فاطمه است. و در نهایت به گونه ای اجتهادی و با عرضه کردن این روایات به قرآن و بینش قرآنی استنباط نموده که هدف از این بیان چیست؟

گروه دوم، روایات موضوعه و اسرائیلیات است. که به دلایل خاصّ تاریخی و موضعگیری یهود علیه پیامبر و آیین آسمانی و آیات قرآنی و موضع رفتاری و برخوردی حضرت محمد و اهل بیت او، خصوصاً علی و فاطمه، و به ویژه تا حدود 5  هجری و بعد از آن برای در هم شکستن پیامبر اسلام و آیین توحیدی، توسط احبار یهود، ساخته و پرداخته شده است. آن هم با گونه ای «تفرعن یهودیگری» و خودپرستی و برمنشی کردن عالمان یهود بر دیگران و سینه برگشودن و فخر فروشی و لافیدن و طرح و نقشه و برنامه و زمینه سازی و ساخت و پاخت ( توطئه گری) که ویژه است یهود را، در همیشه زمان. از عصر موسی تا زمان پیامبر اسلام و پس از آن تا امروز! و قرآن به تمام این ها و فراتر و فزون ترش اشاره دارد.

(اسرائیلیات فی القرآن/ محمد جواد مغنیه، ترجمه و دست نوشته‌ی نگارنده سال 62) و از این بربافته های بی بنیان یهود در تاریخ اسلام بسیار است و نیاز به پژوهش و دقّت و تمیز دادن بر ساخته های یهود یک ضرورت قطعی و حتمی است. دلیل این نفوذ یهود نیز بسیار روشن است. زیرا چنانچه پژوهشگران نوشته اند در «رخداد سقیفه» نیز یهود «نقش کلیدی» داشته اند. که این مورد هم نیاز به تحقیق و دقت و بررسی دقیق دارد. از سویی یهود در تحریف تاریخ اسلام و به ویژه بافته پردازی های بی بنیان درباره‌ی اهل بیت پیامبر، خصوصاً علی و فاطمه سخت در تک و پوی و تلاش بودند. و این شیوه را همراه با آموزه های یهودیگری از هم آغاز سیاست و خلافت پس از جریان سقیفه ادامه دادند تا دست کم زمان عمربن عبدالعزیز که مسلمانان با تربیت اموی در کینه و دشمنی علی (ع) پرورش می یافتند. و در این کار از آموزش های کعب الاحبار که نوشته اند رئیس دانشمندان یهود بوده، در جهل روایات و نقل های دروغ و بین بنیان بهره می گرفتند. و امثال ابوهریره را که از شاگردان و دانش آموختگان کعب یهودی بود و در عین حال، مخالف و دشمن علی و از سرسپردگان دستگاه معاویه، سخت به کار می گیرند. که این بخش نیز نیازمند بیش پژوهش و نقد و نظر است.

دسته‌ی سوم : نقل هایی است که برگرفته از اندیشه مسیحی گری و رهبانیت و مرتبط با ارتیاض و ترک دینا در معنای خاص آن. از قول امام صادق (ع) است که : «علی از جهت خوراک و روش کرداری همانندترین مردم به رسول خدا بود». آن گاه همین پیامبر می گوید: «رهبانیت و ریاضت کشی و ترک دنیا در اسلام نیست (لا رهبانیه فی الاسلام)» . بنابراین پوشیدن جامه‌ی خشن با نام زهد که در دوره‌ی جاهلیت وجود داشت و افرادی را به روش رهبانان درآورده، راهب می نامیدند و یکی از شعارهای زیستی در یثرب پیش از هجرت محمد به آنجا بود (پیامبری و جهاد/29) در نظام فکری و بینش و منش توحیدی محمد و علی و فاطمه هرگز در خور پذیرش نبوده و نیست. و اینان که «جامه‌ی تزویر» در برکرده، و به دروغ و با نام دین و با شعار پوچ مرتاضانه و صوفیانه مال مردم را به باطل می خورند و مانع شناخت راه خدا می شوند، و با طرح و برنامه مسیر فکری و بینشی جامعه و مردم را منحرف می سازند، دشمنان «مدینه‌ی توحیدی بعثت نوین» اند. (انما الاحبار و الرهبان لیاکلون اموال الناس بالباطل...). چون در جای دیگر ( رساله‌ی عرفان در صحیفه‌ی سجّادیه) به گونه ای مبسوط و پژوهشی نوشته ام، در این رابطه و پیرامون مشرب صوفیگری و ... چیزی نمی نویسم.

بخش دیگر -= نقل هایی است که از روی بغض و کینه نسبت به رسول خدا و اهل بیت او، به ویژه دو مطهّر عصر او و دو پرورده‌ی خانه وحی و رسالت: علی و فاطمه، توسط منافقین از صحابه‌ی رسول یا نومسلمانانی که به دلیل خاص منافع شخصی اسلام آورده اندو در آن مثلث نامبارک ذکر شده در بالا، جای دارند، و برای در هم کوبیدن پیامبر به برخی نقل های جعلی و دست تزویر و دروغ و کینه و حسادت ساخته و پرداخته؛ چنگ در زده اند.

و اینان به ویژه از جهالت و ناآگاهی و جانبداری های از روی تعصّب و چشم بسته‌ی دوست، همان دوستی که همیشه آب به آسیای تبلیغ و رونق و بازارگرمی دشمن ریخته و می ریزد، بهره برگرفته و می گیرند. موارد دیگر هم هست که نیاز به ذکر آن ها در یک نوشته‌ی فشرده مناسب نمی باشد.

امّا راه حلّ این مشکل، جنبه علمی و پژوهشی و ژرف نگری فنّی و دقّت کاری و تخصصّی دارد و زمان می برد و مردانِ مرد پژوهنده و نیک اندیش می طلبد که شیفته سار به کار و تلاش پردازند و «مروارید ناب تحقیق» را از درون «بحار پیرایه بسته‌ی تاریح و نقل ها» به درآورند و به مشتاقان و دوست داران این خاندان بسپارند.

بنابراین افراد حدیث شناس و خُبره در «علم درایه» و «رجال» با همکاری و همیاری افراد برجسته در علم تاریخ و سیره، - بررسی تاریخ هجری تا وفات پیامبر و مدّت زمانی پس از آن را می طلبد. به گونه ای که نقل و روایات را از کتب معتبر و دست اوّل تاریخ و سیره به درآورند و «فراتر و دقیق تر» ( اصطلاح مرحوم آیت الله صافی- حاج آقاعلی- به جای «چونانِ» نگارنده) از هر موضوعی از موضوعات فقهی یا حقوقی و استدلالی به طور دقیق و علمی و مجتهدانه به ویژه مسائل این بخش از حیات فاطمه و علی را استنباط کرده و توجه کنند که: «در ارتباط با این قسمت باید خیلی با جدیّت و دقّت بیشتر کار بشود» (آیت الله صافی) و فرادیده‌ی مشتاقان قرار گیرد.

در کتاب «زندگانی فاطمه‌ی زهرا» آمده است: «علمای پیشین* هنگام بررسی اخبار بیشتر به نقل روایات و کمتر به نقد آن از نظر درایت پرداخته اند. و اگر به نقد حدیث پرداخته اند از آن جهت بوده که بدانند گذشتگان، این روایان را به راست گویی و درست کرداری ستوده اند یا نه. اگر راست گو شناخته باشند، آنچه را روایت کرده اند، پذیرفته اند. امّا یک نکته را نباید نادانسته گذاشت و آن این که کسی یا کسانی که حدیث هایی بر می سازند و میان مردم شایع می کنند، همه‌ی جانب ها را رعایت می کنند. تا چنان باشد که بتوان پذیرفت. این جاست که جز از توجه به علم الحدیث باید، قرینه های خارجی را نیز از نظر دور نداشت»

* آیت الله صافی در این باره گفتند: «گذشتگان هم جز عده ای از علما و بزرگان شیعه که به این مطلب (در زندگانی فاطمه و علی) پرداخته اند، اقدام شایسته ای در این موضوع نکرده اند از روی قصور یا تقصیر». و نگارنده پس از گذشت 20 سال از بیان مرحوم صافی می نویسد: امروز نیز به ویژه از نظر کیفی و پژوهشی کاری نشده است! امّا از نظر کمّی و تبلیغی و شعارگونه و بازارگرمی الی ماشاءالله  دکه ها و قفسه های کتاب خانه ها انباشته است!!

به هر روی «در گذار هفتاد سال حکومت اموی در فاصله‌ی بیش از صد سال از حکومت عباسی (یعنی تا دروه ثبت و ضبط اسناد و کتاب ها) دشمنان علی(ع) تا آنجا که توانستند در نکوهش او، حدیث ساختند. طبیعی است که حدیث هایی هم جعل کنند تا نشان دهد مردم نه تنها در بیرون خانه از علی ناخشنود بودند، نزدیک ترین کسان وی درون خانه هم از او رضایت نداشتند. (حیاه محمّد/199، الغدیر ج 3/17). و این ها ابزاری شد در دست مستشرقان و ستیزه گران جبهه های مخالف در زمان، از یهودی و مسیحی و ماتریالیست و دیگران تا هر چه می خواهند ببافند و بلافند. « به هر حال، این ها سندهایی است که دستاویز این گونه تاریخ نویسان شده است و چنان که نوشتیم پایه ای استوار ندارد» (زندگانی فاطمه‌ی زهرا/ شهیدی -92)

بنابراین می سزد که در نقل هر نکته‌ی تاریخی یا روایتی نهایت وسواس را به کار برده، برای بیان فضایل اهل بیت پیامیر به ویژه حضرت امیر و فاطمه‌ی زهرا و درس گرفتن از شیوه‌ی کرداری شان در هر موردی با دقّت و خردورزی و با نیک نظری و بی هیچ پیرایه و تعصّب نا به جا، بنیادهای مفید و مؤثّر در زمان و شرایط را با ابتکار و تلاش به درآورده، دسته بندی کرده با روش علمی دقیق و اصطلاحاً «متدیک» سعی نموده تا آموزه های انسان ساز آنان را به جای تبلیغات بی مایه و احساس برانگیز و احیاناً بازدارنده، در اختیار نسل تشنه و نیازمند و مورد یورش از هر سوی قرار داده و دهیم. زیرا تشیّع بیش از هر زمان، از سوی اندیشه های ناساز، سیاست ها، سیاستمداران، مفتی های مذاهب و دیگر و دیگران دارد تخریب می شود. چه این واقعیت محسوس و ملموس را بپذیریم یا خیر.

از سویی در عصر و زمانی به سر می بریم که شماری از «دین باوران»، به هر دلیل بی باور شده اند، و بی شماری از نسل نو سر بر آستان «معابد نوین» فرود آورده، و در آن فضای زیستی که گوساله‌ی از طلا ساخته‌ی سامری، خیلی ها را به زانو درآورده، سر بر آستان «زر» خم کرده، وکم اندیشانی بی باور، «هل من ناصر» حق و عدل را از یاد برده اند؛ سخت نیازمند «اُسوه» ای و نمونه ای در عینیّت جمع و جامعه هستیم: در هر سرزمین و شرایط و امکان. بی هیچ تردید یا تعصّب نابه جا می توان گفت و داوری کرد که این اُسوه و نمونه: علی و فاطمه و فرزندان این کانون خانوادگی متعالی اند.

بنابراین بحث و نقد و نظر و گفت و شنود و به پژهش و درس نشستن درباره‌ی وجودی که خود و فرزندانش طلایه داران ارزش و کمال انسانی و معیار دقیق حقیقت حق اند و اُسوه و راه بلد کاروان در پویش بشریت اند و کشتی نجات و بنیادهای راستی و درستی و دادورزی و انسان دوستی، و میزان حکمت و کانون علم نبوی، و در یک کلمه: «شجره طیّبه‌ی توحید» اند و معالم طریقت عشق و عرفان و آگاهی و آزادی، و پرستش مبعود یگانه و جهاد و ایثار و شهادت ...، چه راه و شیوه ای را ضرورت دارد تا پژوهشگر در پیش گیرد که بتواند در گام نخست به معرفت و یقین برسد که : چرا اهل بیت رسول خدا؟ و چرا: فاطمه و علی؟! ....

و السّلام.

 

محمّدحسن توکّل گلپایگانی

بهمن ماه 1398

گلپایگان

 

سقراط اسطوره یا حقیقت!

سقراط اسطوره یا حقیقت!


   





   
      محمّد حسن توکّل گلپایگانی
        تیر 1398
                                                                     سقراط : اسطوره یا حقیقت!
       سال ها پیش نوشتم: « سکوت سقراط » ! مقاله ای چند صفحه ای و دست نوشته ای در تاریخ 1363. در آن جا مطالبی در خور زمان و شرایط و نیاز نوشتم. اتفاق را در کلاس سوم ریاضی برای دانش آموزان خواندم. کلاسی که امروز اکثرشان در سطوح بالای علمی و استادی دانشگاه و کاری هستند. آخرین عبارت این بود: « این جمله را نیز از معلّم انشا بشنوید که: حرف یا حرف هایی باید زد که مفید باشد و مؤثّر و در زمان، و گرنه سکوت افضل است» نوشتة دیگر هم بود: « آتن در محکمة داوری! » که عنوان شد برای چندین مقاله و سروده. این نوشته در حقیقت، تمّدن یونان و آن همه سر و صدا و به رخ کشیدن ها و از این قبیل را به چالش می کشد. زیرا در این تمّدن، انسان است که به واقع بَرخی (قربانی) می شود تا خواسته ها و مقاصد و منافع و ثبات حاکمیت دست اندرکاران در زمان و شرایط برآورده شود. بنابراین عنوان نوشته گویای درون مایه آن است. از طرفی نبوغ انسانی و استوار گامی در مسیر دادورزی و آزادگی و فضیلت و ارزش، در معنای زیستی و به گونه ای عینی (رِآل) نه که نوشته های در کتاب ها و بافته پردازی های فیلسوفانه امثال ارسطو که جز سربندی و صرف وقت، بهره ای نداشته و ندارد؛ در آتن باستان - چنانچه  از تاریخ مکتوب بر می آید - ارمغانی زهرآگین و خطرناک بود. و دموکراسی در آتن با این نگاه و دریافت تنها یک ترفند است و سربندی بزرگ تا شهروند آزاده برخوردار از ارزش های انسانی در نیابد در درون چه می گذرد و چگونه سرنوشت زیستی و حتّی ارزشی آنها بازیچه شماری اندک از مدافعان این دموکراسی و در رأس هرم جامعه قرار گرفته، شده است. بنابراین سقراط که آموزگاری است بریده از حاکمیت دست اندرکاران و اصطلاحاً فیلسوفی است دوره گرد و کلاس های آموزشی اش متن جامعه است به ویژه جوانان؛ با این دموکراسی سر سازش ندارد. و سرو کارش با مردم و جوانان است. و به بازسازی و اصلاح فکری و جهت رفتاری شان می پردازد. هم آن هایی که مارهای ضحّاکیِ فضای زیستی وسیاسیِ آتن، و سوفیست ها (سوفسطائیان) مغزسرشان را دست کاری می کنند و از خویشتن ارزشی - انسانیِ خویش خالی شان می سازند و در نتیجه هر بهره ای که می خواهند از آنها می گیرند؛ بهره ای ابزاری! سقراط با این نسل سر و کار دارد و به این ها آموزش می دهد تا خود را بیابند. و نیک هم دریابند که در برابر ترفندهای موجود چگونه برخورد کنند و راه درست زندگی را پی گیرند. و به ویژه شرایط دموکراسی نوپا و ناشناخته آتن هرچند مزایایی داشت و تا حدودی از ستم و تجاوز حقوقی « حکومت اشراف » یا اریستوکراسی که بنیانش بر وراثت و شرف خونی و در عین حال امکانات گستردة اقتصادی بود، ذهن نخبه های انسان دوست آتن را برانگیخت که راستی را، این هم راه کاری جدید و تزویری است با یک سرپوش حساب شده به نام demos"" (مردم) و kratia"" (حاکمیت). یعنی « دموکراسی ». همان « دموکراسی سیاسی که ابتدا در دولت شهرهای یونان، به ویژه در آتن - ق پنجم پیش از میلاد - ظاهر شد و در آن عموم مردم، مستقیماً در وضع قوانین شرکت می کردند. امّا زنان و بردگان حق شرکت نداشتند » (فرهنگ سیاسی / 88). سقراط که خود، شهروند آتن بود و دقیقاً فضای زیستی و سیاسی و اجتماعی آتن را می شناخت، دموکراسی را تزویری می دانست در جهت به زنجیر کشیدن همین مردم و سرکوبی استعدادهای انسانی تا با « مطلق انگاشتن ارادة  اکثریت و تحمیل آن بر همگان » مجوّز هر گونه جنایت و آدم کشی و کثرت اندوزی و غارت اموال عمومی و جنگ افروزی و تجاوز حقوقی از هر نظر، به ویژه بر طبقة ناتوان جامعه از بردگان و دیگران، به همان حاکمان اریستوکرات یا « شایسته سالار » با تغییر نام، داده شود. وبا این شیوه و با بهره برگرفتن از افکار عمومی مردم، مردمی که اهل تمیز نیستند، نه خود را می شناسند و داشته های خویش را، نه حاکمان و بازی های سیاسی آنها را؛ هر صدا و امّا و چرایی را هر چند برحق و درست و در مسیر دادورزی و ارزشهای انسانی و آزادگی باشد، در نطفه خفه کنند. و این اوج فاجعه است! پس سقراط که خار راه قدرتمندان است و آزادانه اندیشه های خود را در میان مردم و جامعة یونانی آن روز نشر می دهد، هرگز هم ادّعای خردمندی و خودبینی علمی نکرده است و آشکارا می گوید:
« اگر بدنام – متّهم – نمی شدم که سقراط تمامی دانایی را به خود بربسته است، می گفتم که هیچ نمی دانم ».
و با این شیوه و نگرش، مردم و به ویژه جوانان را که لبریز از احساس اند و در جست و جوی راه درست زندگی و برخورداری از امکانات و استعدادهای خویش، به « خودشناسی » فرامی خواند، آن هم با بیان معروف « خودت را بشناس »؛ همین مدافعان دموکراسی با برچسب بس سنگین و ناروای « خدانشناسی، جنایت علیه منافع کشور و فاسد کردن اخلاق جوانان، او را بدنام می کنند. با این حال « آنچه او دربارة انسان و خدایان تعلیم می کرد، رسوم و آداب جامعه را که عوام فریبان شهر به اتکای آنها بر عامّه مسلط بودند، عرضه شک می ساخت و به همین سب نفوذ وی در جوانان برای این دموکرات های مرتجع تحمل ناپذیر بود » و « عوام فریبان ارتباط یاران سقراط را با « شمار قلیل » طبقات اشرافی (olihgarchy) بهانه یی برای تحریک عوام بر ضدّ وی کردند و خود او نیز که حکومت حکیمان را بر حکومت عوام ترجیح می داد، شکل منحط دموکراسی آتن را استهزا می کرد و در برخوردی که بین این دو فکر روی داد، پیروزی عوام فریبان، سرنوشت سقراط را تعیین کرد. مخالفان او را به بی دینی و گمراه کردن جوانان متهم کردند ». (با کاروان اندیشه/248). و با این ترفندها و عوام فریبی هاست که مانع ایجاد می کنند تا نتوانند پیام انسانی خویش را آن گونه که بایسته است، ابلاغ نماید – همان خودشناسی. پس سقراط را به سرای داد! فرا می خوانند. و شمار زیادی قاضی و کسان دیگر در دادگاه حاضر می شوند تا او و شیوه اش را محکوم ساخته، زبان او را ببندند یا که محکوم به مرگ سازند. در نهایت هم به نتیجه می رسند و پس از درافکندن به زندان ، جام شوکران را بهره اش می سازند، تا آزادتر نفس بکشند و با آسودگی و بی مانع بر سرنوشت همگان حاکم باشند. زیرا به بیان یکی از تماشاگران جایگاه داوری سقراط :« سیاستمداران از کسی که به گوششان بخواند که به جای اقدام در بهبود حال مردم و کشور، در خواب به سر می برند و رؤیاهای طلایی می بینند، بس بیزارند و نفرت دارند» و طرّاحان دموکراسی یونان که خود، از صاحبان قدرت و مُکنت و برخوردار از پشتیبانی اکثریت بودند – اکثریت رأس ها نه اندیشه های ژرفِ انتخاب گر – به ویژه در بزرگ شهر آتن، برای شان انجام هر کاری که با دستگاه حاکمیت زمان در یونان برخورد نداشته باشد، آزاد است و بی مانع !!


امّا سخن از « خرد زیستی » و عدالت و انصاف و پایداری در برابر ستم و بهره کشی و برده پروری و غارت اموال عمومی و برابری حقوق انسانی ( دقّت ! ) و فضیلت و خودشناسی و خودیابی و به گونه ای شفّاف و بی پرده در یافتن و فهمیدنِ « تضادهای درونی جامعه ی آتن و پیش از هر چیز توسعه طلبی و فزون جوئی سیری ناپذیر دموکراسی برده دار و خصلت امپریالیستیِ آن... »،که « بیش از هر جا بر اساس نظام برده داری شکل می گرفت و به کمال می رسید »( از سقراط تا ارسطو / 6 ، 2 – چاپ دانشگاه تهران – 1336 ) در این تمدن وحشیِ طبقاتی محکوم است و فرجام کار گوینده اش، دست کم، زندان و نوشیدن « جام شوکران » ! همان که سرنوشت سقراط را در قرن پنجم پیش از میلاد رقم زد. امّا از یاد نباید برد که « ... پیروزی سقراط، با نشر اندیشه های تازه یی در میان جوانان، بازار سوفسطائیان را از گرمی در انداخت و با این همه خود سقراط هم گه گاه نوعی سوفسطائی جدید تلقّی می شد ». ولی با وجودی که سقراط به دلیل ابراز اندیشه های نو، و رویارویی با فضای نا به سامان زمان - به ویژه از نظر فکری – و برانگیختن صاحبان قدرت، علیه او « معروض خشم عام و دچار تحریک عوام گردید » این مساﺋل اصلاً « سقراط را از راه خویش که حقیقت جویی بود، منحرف نساخت » ( با کاروان اندیشه /282 ) و بهایش را با پذیرش محرومیت و زندان و نوشیدن شوکران و در نهایت هم مرگ! پرداخت.


نتیجه تصویری برای سوفسطائیان

و این اوج ارزش یک انسان حقیقت جو است که با پایمردی و استوار گامی، موضع بان معارفی است که به آزادسازی هم نوع از لایه های ناراستی و نادرستی و ستم خودکامگان در هر زمان و زمین یاری می رساند. امّا بس دردناک و اسف بار است که در گذار تاریخ این موجود دو پا به نام آدم، پیوسته و بی وقفه، افراد دلسوز جامعه و مردم، پیراسته رفتار و بی چشم داشت و وارسته و با نجابت و صبورو ... هم سرنوشت سقراط بوده و هستند. گسترة این رخداد نامبارک در تاریخ بشر و عیان بودنش، نیازمند بیش بیان نمی باشد! تنها می توان گفت: « باَیِّ ذَنبٍ » ؟ راستی را به چه جُرمی و گناهی؟ و چرا...؟! و چه کسی در این محکمة داوری می تواند پاسخ دهد که این دموکراسی نوپای آتن که از مردم مایه می گذارد و اکثریت آرا، چگونه حقوق انسانی و ارزشی نخبه های اقلّیت جامعه را که به هر روی از اندیشه ای فرازمند و نگرشی باز و چشم اندازی فراتر از مکان و زمان و شرایط دارند و آزاده اند و نیک اندیش و متعادل و صلح طلب و در ستیز با تجاوز حقوقیِ انسانی و مخالف با اسارت فکری و بینشی و هر گونه بردگی، برآورده می کند و پاسخ می دهد؟! ومگر سقراط و جز او در یک نظام دموکراسی، هر چند انگشت شمار و حتّی مخالف نظام حاکم موجود و عمل کردهای آن، نباید برخوردار از حقوق انسانی فردی و اظهار نظر و به چالش کشیدن ناراست رفتاری و آگاه کردن نسلِ در حیاتِ « دموکراسی برده دار و برده پرور آتن » باشند؟!

     بنابراین هر چند سقراط هم بشر است با سرشت انسانی و دریافت های ویژه ای که نمی توان او را و مواضع برخوردی اش را در هر مورد و زمینه ای به طور کامل، و به دور از خطا دانست و این یک اصل مسلّم است که نیاز به شرح و بیان ندارد. امّا به این نکته باید توجه کرد که سقراط اهل کینه توزی و دشمنی ورزی نیست. حتّی با سوفیست ها و دموکرات ها دشمنی نمی کند. زیرا او حقیقت را می جوید و عدالت و فضیلت را برای همگان می خواهد. سقراط چونان است که یک قاضی پاک طینت و آگاه در محکمة داوری و قصدش « اصلاح » است و نیک سازی زندگی فرد. آری! او فرد را بر جامعه برگزیده است. زیرا معتقد است که این افراداند که جامعه را می سازند. و پرسش بنیادی او این است: « چگونه باید زندگی کنیم »؟ ( از سقراط/66 ). در صورتی که شاگرد با واسطة او - ارسطو - « فعالیت اخلاقی در پهنه ی زندگی اجتماعی را مهم تر، کامل تر، زیباتر و خدایی تر از فعالیت اخلاقی فردی می شمارد. (کتاب اخلاق نیکو ماخوس، فصل نخست). و مهم ترین حقیقتی که ارسطو برای نخستین بار مطرح و بر آن تکیه می کند، این است که زندگی انسانی، یعنی زندگی اجتماعی. و می نویسد: « آدمی طبعاً جانوری سیاسی( شهرنشین یا اجتماعی) است.( از سقراط/201 -198 ) امّا سقراط به گونه ای دیگر می اندیشد و راه می نماید. او که با دموکراسی آتن مخالف است و حتّی رهبران اسپارت و نظام اجتماعی آن را بر دموکراسی آتن برمی گزیند و آنان را برای آتنی ها سرمشق و نمونه ی شایسته ی پیروی می داند. و آموزهای او برای گروه ها و افراد وابسته به طبقات اشرافی برگزیده ی آن کشش بیشتری دارد. سقراط با سوفیست ها هم اختلاف بنیادی دارد – همراه با هدف مشترک. یعنی پرورش انسان ها و آموختن « هنر زندگی ». و موضوع این پرورش، « جامعه » نیست، بلکه « فرد » می باشد. همان « اندیویدوالیسم » - individualisme – یا « اصالت فرد » و « فردگرایی ». یک تئوری سیاسی و نظریه ی اخلاقی که « سعادت فرد را هدف عمل اجتماعی زندگی می شمارد » ( فرهنگ سیاسی/ 35 ) و بانی نوین آن ژان ژاک روسوی فرانسوی در قرن هفدهم است. اصلاً از دیدگاه سقراط، هدف اصلی آموزش فلسفه – یا آموزه های دیگر – پرورش روح است. و گرایش اندیشه ی او به سوی « درون » می باشد؛ درون فرد. و تلاش می کند که افراد را از درون بیدار و هوشیار نماید و آنان را به « خوداندیشی » برانگیزد » ( از سقراط / 67 ) این دریافت ها و آموزه ها و جهت گیری ها بود که سبب شد تا هم نیروهای سیاسی و مظاهر قدرت هم گرایش های فکری سوفسطایی و پیروانشان فضا را بر سقراط تنگ نموده، در نهایت دموکراسی آتن که خسته و فرسوده از جنگ، کینه توز و ... دست به کار تصفیة جامعه ی آتن از عناصر ضدّ دموکراسی شد. آتش این انتقام جویی دامن سقراط را نیز گرفت. سقراط به دادگاه کشانده شد. و تهیه کنندگان دادخواست بر ضدّ سقراط از سرشناس ترین رهبران دموکراسی آتن بودند. ( از سقراط تا ارسطو / 63 ) به همین دلیل و دلایل است که دموکراسی وحشی و غلط انداز و از درون پوسیدة امروز دنیا که بنیانش بر همان برده داری و آدم کشی و سر به نیست کردن نخبه های انسانی ( دقّت ) و استعمار است و بهره کشی و تجاوز حقوقی بر همه ی ملّت ها در هر سرزمین، آن هم به گناه پایداری در برابر خودکامگان امپریالیستی غارتگر و سیاستمداران دیوانه ی در رأس قرار گرفته که ننگسار ( مسخ ) ثروت و قدرت شده اند، هر روز طرحی نو در می افکنند و تزویر و تهدیدی تا که ملّت ها با گونه های سرگرمی و نا به سامانی داخلی و آنارشیست رفتاری و آشفتگی روحی و روانی در درون و نمونه های گسترده ی دیگر، به خود و داشته ها و توانمندی های نیک سازی و بهبود شرایط زیستی خویش از هر نظر نیندیشند و راه خودشناسی و خودپایداری و تکیه بر استعدادهای پیدا و ناپیدای خویش را درنیابند و به جمع نیروهای کاری خویش و ایجاد نظم و برنامه ریزی و روشمند عمل کردن نپردازند. و در عوض تقلید از دیگری و دیگران و برتر شمردن آنان با « خودتحقیری » که گونه ای « خودکشی » و در خود فرو مردن، است و به گفته ی مولوی:
مر مرا تقلیــــدشان بر باد داد           ای دو صد لعنت بر این تقلید باد!


نتیجه تصویری برای دادگاه سقراط

       به خودِ انسانیِ خویش در درون و داشته هاشان ایمان بیاورند و با این « خودباوری » و اعتماد به خویش و پایداری و شکیبایی و طرح و اندیشه و عمل ثابت کنند که اگر بخواهند و بخواهیم؛ می توانیم ! آن هم توانستن یک ملّت و مردم. و رفتن در مسیری شناخته و خودیافته، و بی بیم از سنگ اندازان مسلّح به جهل و ناآگاهی یا خود محورانی که حیات و منافع و سروری خویش را در ذلّت و بی ثباتی و از هم گسیختگی و سردرگمی و دقیقاً « احساس کهتری » ملّت ها، و به ویژه نسل جوان نیرومند و چکادنگر می دانند و پیوسته می نمایانند و تبلیغ می کنند که خود، هیچ نیستند و هیچ اقدامی مؤثر و دگرساز نمی توانند بکنند، مگر که از بیرون کسی بیاید و کاری بکند! این است معنای کوتاه در نگرش « خویشتن وجودی خویش را بشناس »، آن هم شناختی در جامعیّت بینشی و منشی. و رفتن و گام نهادن در مسیری شناخته و خودیافته. و این بود شعار سقراط که در « معبد دِلف » آن را با صدای بلند بیان می کرد: « خودت را به خود بشناس » !


نتیجه تصویری برای معبد دِلف

      امّا سقراط از کجا آغاز کرد، چگونه راه را پی گرفت و با چه امکانات، و با چه میزان از خودگذشتگی، و پای بندی اش به جایگاه زیستی و وطن تا چه اندازه بود، و روش او در رساندن پیام تا رسیدن به خودشناسی چگونه بود، و سرانجام چه شد و سقراط چگونه برخورد کرد؟ و چه نامی از خود در تاریخ واگذاشت و چه پیامی...؟
      سقراط همانند پدرش زندگی را با سنگ تراشی آغاز کرد. در همان آغاز جوانی گرایش به « حکمت » در او زیاد شد. این توجه به ویژه پس از برخورد با فیثاغورثی ها و اوروفیه در آتن در او به وجود آمد. پس پرورش عقل و تهذیب نفس را آغاز کرد. در نهایت به این اندازه از فهم و درک رسید که: « حکمت، کمال دانش برای کمال عمل است ». سقراط در به کارگیری عقل،شیوة همان سوفسطائیان در زمان را پی گرفت تا که برای خودش صاحب « روش » و « مکتب » گردید. پس امور مشکوک آنها را کنار زد. آتنی ها از بیان گسترده و، رسای او و پایمردی و استوار قدمی اش در گفت و شنودها شگفت زده می شدند. چون مدرسه ای در مفهوم معمول نداشت، هر جا که مردم جمع می شدند او هم آنجا حاضر بود و حرف های خود را می زد. سقراط ترجیح می داد که بیشتر با جوانان گفت و گو نماید و موارد نادرستی را که از نظر او سوفیست ها به کار گرفته، فساد فکری برای جوانان ایجاد کرده بودند، اصلاح نماید. وآنها را به خیر و نیکی و فضیلت – باز هم از نگاه سقراط – بینا گرداند و بر آگاهی و معرفتشان بیفزاید تا خود، « راه درست زندگی و به کارگیری استعدادها و نیروهاشان » را دریابند. در نتیجه سقراط « حکمت » را بی هیچ چشمداشتی به افراد می آموخت. حتّی معتقد بود که امانتی آسمانی بر دوش دارد و خداوند او را بر پای داشته که به تربیت عمومی پردازد بی این که بهایی طلب کند. پس باید به فقر و محرومیت رضایت دهد و از داشته های دنیایی دیده فروبندد تا این رسالت را به انجام رساند.


نتیجه تصویری برای گفتگوی سقراط با جوانان

     از سویی سقراط یک وطن دوست صادق و سپاهیِ دلیر بود که در دو نبرد ملّی شرکت کرد. او فردی آرام و خون سرد و در عین حال، شجاع و شکیبا در پذیرش ناخوشایندی های نظامی بود.

    شیوة آموزشی اش چنین بود که با گونه ای « تجاهل » که یعنی « خود را به نادانی و بی اطّلاعی زدن » با افراد برخورد می کرد و وانمود می کرد که تسلیم سخنان و استدلال های فرد مقابل شده است. سپس سوال هایی می پرسید و تردیدهای خود را نسبت به گفتار او- یا آنان – عرضه می داشت. چون تسلیم نمی شدند آنها را به گونه ای دچار « تناقض » می کرد و وامی داشت تا به اختیار خود، به نادانی خویش در آن موضوع اقرار نمایند.
    بنابراین « تهکّم سقراطی » عبارت بود از « تصنع الجهل ». یعنی جهل و نادانی خودساخته و « تجاهل العارف ». و هدفش این بود تا « خرد » افراد را از « دانش سوفسطایی »  رها سازد و با این « آزادسازی » آنها را برای پذیرش « حقیقت » آن گونه که بایسته است، آماده نماید. با این شیوة آموزشی بود که نادل به خواه و ناخواسته، هر یک از این افراد در اندیشه فرو می رفتند که خودشان به کشف حق و راستی رسیده اند.
    بخش دیگر روش سقراط جنبة « تولید » داشت. منظور سقراط در این مورد چنین بود که هر یک از افراد و با آزادی و اندیشه و جست و جو وکاوش و بی بیم، « حق » را از وجود خویش استخراج کرده، بیرون آرند. و آشکارا می گفت: من شغل مادرم را پی می گیرم که « قابله » بود و به زنان یاری می رسانید تا کودک خویش را تندرست به دنیا آرند. پس با این شیوه به « تولّد دوبارة انسان ها » کمک می کنم. یعنی آنها را یاری می نمایم تا خویشتن وجودی خویش را بکاوند، بشناسند، بیابند و متولّد سازند. زاده ای نوین و خودیافته و رسته از لایه های ساخته و پرداختة زمان و شرایط و به ویژه تبلیغات از خود بیگانه ساز و « مغلطه آمیز سوفسطائیان »!
    با این شیوة آموزشی است که فضای فرهنگی – سیاسی آتن حسّاس می شود و علیه روش سقراط موضع می گیرند. سقراط را به دادگاه فرا می خوانند و محاکمه می کنند. سقراط که به راه و روش خود ایمان دارد، آشکارا و بی بیم بیان می کند که اگر حتّی دادگاه او را بی گناه بداند، هرگز از روش آموزشی خود دست برنمی دارد و این شیوه را تغییر نمی دهد. راستی را چگونه تغییر روش دهد، در حالی که راه خود را با آگاهی برگزیده و درست می داند و از مردن و مرگ هم ترسی ندارد و آن را بر زیستن همراه با خیانت و سکوت و پذیرای ستم و انحراف شدن، ترجیح می دهد.
     پس با همان صدای رسا و صداقتی که ویژه است سقراط را، اعلان می کند که هرگز چشمداشتی بر مهربانی از سوی آنان ندارد و خواهان بخشایش نمی باشد. زیرا جایگاه ارزشی خود را والاتر و برتر از آن می داند و می یابد که در محکمة قضا، چونان که دیگران اظهار ناتوانی نموده، با تضرّع و زاری و دست کم گرفتن دریافت های معرفتی خویش جویای ترحّم و دل سوزی شود. از سویی در اندیشه نبود تا اعضای داوری و دیگران را با این شیوه شگفت زده نماید. و سقراط باید همان سقراط بماند و خود را در عمل بنماید و جاودانه سازد و هر گونه داوری را به تاریخ وابگذارد.
    پس از این است که کار دادگاه به پایان می رسد. و چنانچه نوشته اند با حضور 500 داور و دیگر حاضران، حکم اعدام سقراط صادر می شود و تا رسیدن زمان اعدام، راهی زندان می شود. سقراط در زندان است که دوستانش چاره اندیشیده اند تا او را آزاد کنند و از مرگ حتمی نجات دهند. آن هم آزاد ساختنی با گریز از زندان! و عُرف موجود آتن هم فرار در این حال را می پذیرفت. امّا سقراط بزرگ تر و هوشیارتر از این بود که چونان بردگان زبون بگریزد. از سویی پای بند بود که نباید « خلاف قانون وطن » رفتار کند و علیه قانون بشورد و آن را زیر پا بگذارد. زیرا خود و در سال های زیاد آموزش داده بود که در سایة همین قوانین اجتماعی است که افراد پرورش یافته، زندگی می کنند. بنابراین اگر مردم آتن و دست اندرکاران نظام سیاسی آتن یا کسان دیگر به هر روی نسبت به او ستم روا داشته، حق حیات را از او گرفته اند، او به چه دلیل قانع کننده ای قوانین مملکتی را دست کم گیرد و احیاناً زیستن در کنار بیگانگان را آغاز نماید. از سویی برای چه بگریزد. او که هرگز نمی تواند و آبشخور بینشی سقراطی که با عمری تلاش به آن رسیده به او اجازه نمی دهد که شیوة حکمت آموزی خود را نادیده بگیرد و از روشن گری های حقیقت جوی خویش دست بکشد. پس اگر از وطن خود به جای دیگر یا سرزمینی برود، آیا بیگانگان با شرح صدرتر از هموطنانش خواهند بود؟ هرگز! و آیا او را جای نمی دهند و ازاو دفاع نمی کنند تا در نتیجه بافته های فکری و اندوخته های حکیمانه اش را پنبه کند؟!... به هر روی و هر چه هست، سقراط ماندن در وطن و زندان و در نهایت سرکشیدن جام شوکران را ترجیح می دهد!


                                                                                 نتیجه تصویری برای جام شوکران سقراط

     روز موعود فرا رسید. هنگام غروب آفتاب است و زمان اعدام در قانون آتن. زندانبان ظرف نوشیدنی زهرآلودی برای سقراط می آورد. مرد آن را در دست گرفته و با ثبات و آرامشی که ویژه است سقراط را، تا ژرفای آن را سر می کشد. سپس راه رفتن با آن حال را می آغازد. تا که احساس می کند گامهایش سنگین شده و از رفتن بازایستاده است. بر پشت می خوابد. همان گونه که زندانبان گفته بود. بدنش آهسته آهسته از بخش پایین سرد می شود تا به بالای بدن می رسد و قلب تپندة سقراط در اثر زهر از تپش باز می ایستد. سرانجام اقریطون دهان و دیدگان سقراط را فرو می بندد. و سقراط، این حکیم بزرگ به خواب جاودانه فرو می رود. و با این خواب همیشگی مرگ، سقراط جاودانه می شود. « تاریخ نیز از وی چهره ای افسانه ای ساخته و او را به شکل یک انسان نمونه معرّفی کرده است » (از سقراط تا ارسطو / 60). این جاست که باید پرسید: آیا سقراط و ... افسانه است یا حقیقت؟!

دست نوشته ای برگردان از عربی 1375
فشرده و بر افزوده ها تیرماه 1398
محمدحسن توکّل گلپایگانی

فاطمۀ زهرا(س) « کوثرنبوّت » - استاد محمدحسن توکل گلپایگانی


فاطمۀ زهرا(س)  « کوثرنبوّت »
   Image result for ‫فاطمه کوثر نبوت‬‎

       محمّد فرزند عبدالله، پیام آورتوحید و شاخص ارزشهای معنوی و انسانیّت در زمان ظلمانی جاهلیّت و فساد و ستم فراگیر، در جزیره العرب به پیامبری مبعوث گردید. « به نور نبوّت و وحی قرآنی به هدایت جهان پرداخت. بت ها را برانداخت. نام خدا را بزرگ کرد. دل ها را روشن نمود. هدف زندگانی را نمایان ساخت». جهت اندیشه ها و دریافت ها و خواسته ها و شور و ایمان مردم را متحوّل کرده، راه و رسم یکتاپرستی و آزادگی و رستن از بندهای بردگی و اسارت «خدایان زمین» را آشکارا و بی پرده و بی بیم از مظاهر قدرت و مکنت و ترفند ابلاغ نمود. « نخستین کانونی که شعاع پرفروغ نبوّت در آن ظهور کرد، خاندان خودش بود»: همسرش خدیجۀ کبری و علی فرزند ابوطالب. با گذر زمان و پیام رسانی و آگاهی بخشی پیامبر بود که به واقع کلمه، یک خیزش دگرگون ساز (تحوّل کامل و جامع) تار و پود جزیره العرب را فراگرفت. سنگ طراز اندیشه نوین در این بعثت و فشردۀ این پیام: قولوا: « لا اِله اِلاّ الله ، تُفلِحوا » بود و نخستین فریضۀ این آیین هم « نماز » (تاریخ یعقوبی). ابلاغ پیام نبوی به دلیل بیم از ناآگاهی و تحریک پذیری توده های مردم، و سلطه و نفوذ کامل خودکامگان قریش تا سه سال پس از بعثت به گونه ای در پنهانی انجام می شد. بعد از این زمان و با رهنمود نوین وحی: « و اَنذِر عَشیرَتَک الاَقرَبین » ( قرآن) پیام رسانی رسول آشکارا می گردد. در این گاه که: « مردم زمین، هر دسته به کیشی گردن نهاده بودند، و هر گروه پی خواهشی افتاده، و در خدمت آیینی ایستاده؛ یا خدا را همانند آفریدگان دانسته، یا صفتی که سزای او نیست بدو بسته، یا به بُتی پیوسته و از خدا گسسته »( نهج البلاغه شهیدی/خ 1/6)، « خدای سبحان ،محمّد را پیامبری داد تا دور رسالت را به پایان رساند و وعدۀ حق را به وفا مقرون گرداند » ( همان/6) و « او را بفرستاد با دینی آشکار، و نشانه هایی پدیدار، و قرآنی نبشته در علم پروردگار. که نوری است رخشان، و چراغی است فروزان، و دستورهایش روشن و عیان. تا غبار دودلی از دل ها بزداید، و با حجّت و دلیل مُلزم فرماید. نشانه هایش ببینند و بیش نستیزند و بترسند و از گناه بپرهیزند. » (همان/6) در نتیجه محمّد رسالت خود را با استوارگامی و نشاط و امید و بی پرده و بی بیم ابلاغ نموده، فراز « صفا » رفته، با صدایی رسا، خویشان و نزدیکان را به اسلام و توحید فراخواند.»

 ( سیره المصطفی) و این بعثت محمّدی « هنگامی بود که مردم به بلاها گرفتار بودند، و رشتۀ دین بریده ، و پایه های ایمان ناپایدار. پندار با حقیقت به هم آمیخته ، همۀ کارها در هم ریخته. بُرون شُوِ کار دشوار، درآمد نگاهش ناپایدار، چراغ هدایت بی نور، دیدۀ حقیقت بینی کور. همگی به خدا نافرمان، فرمان بردار و یاور شیطان و از ایمان روی گردان. پایه های دین ویران، شریعت بی نام و نشان، راه هایش پوشیده و ناآبادان ... در خانۀ امن پروردگار با ساکنانی تبه کار و بدکردار، خوابشان شب بیداری، سرمۀ دیده شان اشک جاری. در سرزمینی که عالِم آن دم از گفت بسته، و جاهل به عزّت در صدر نشسته » ( نهج البلاغه/ 8 و 9). و طاغوت ها و سرکشان قریش و پیشوایانشان در زمان ، کسانی بودند که از سلطه و نفوذ خود بهره برگرفته، ناتوان های فکری و اقتصادی و بردگان را در جهت منافع خویش به کار می گرفتند.( سیره المصطفی/ معروف حسنی) با آشکار گردیدن ابلاغ پیام و پخش آن در میان مردم و دریافت ماهیّت آن، سمت و سوی برخوردها نیز از هر نظر دگر شد – چه از سوی خویشان و نزدیکان پیامبر چه دیگر مردمان از هر دسته و گروه یا طبقه اجتماعی و اقتصادی و به ویژه سران شرک و کفر و زراندوزان و برده داران و آنانی که در پیوستۀ زمان از ناآگاهی مردم و دست کم گرفتن آنها و تحقیرشان از مرد یا زن، بهره برگرفته و می گیرند. با گذر زمان کاملاً اهرم فشار و شکنجه و آزار بر روی محمّد – پیام آور توحید و دِگرسازندۀ ارزش ها و جایگزین کنندۀ ارزش ها و معیارهای نوین ناساز با فضای حاکم موجود بر جامعه – و ایمان آورندگان به او – زن یا مرد -  و خاندانش ، به ویژه هم آنانی که به هر روی در ابلاغ ، ثبات و تداوم و فراگیری رسالت محمّدی و پاس داشت جهت و جاودانگی اش نقش بنیادی و فراسرزمین و زمانی داشتند: اهل بیتِ رسول(ص). همان قرآن های ناطق. و همان هایی که: « راز پیامبر بدان ها سپرده است، و هر که آنان را پناه گیرد به حق راه برده است. مخزن علم پیامبرند و احکام شریعت او را بیانگر. قرآن و سنّت نزد آنان در امان. چون کوهِ برافراشته، دین را نگهبان، پشت اسلام بدانها راست و ثابت و پابرجاست. ( نهج البلاغه/خ3/9). و از جمله است: فاطمۀ زهرا، کوثر نبوت و مادر امامت!

       Image result for ‫فاطمه و مدینه‬‎

       با این پیش درآمد قصد دارم تا باز هم از فاطمه بنویسم، هر چند کوتاه و ناقص. با وجودی که تاکنون چند صد صفحه مطلب به گونۀ مقاله یا پژوهش و به صورت دیالوگ – پرسش و پاسخ – نوشته و به چاپ رسیده یا دست نوشته هایی است ناتمام یا آماده برای استفاده؛ امّا هرگز احساس نمی کنم که کار به پایان رسیده یا که گفتن و نوشتن و پژوهش و نقد و نظر و تحلیل زندگی فاطمه کهنه می نماید و دیگر بس است و باید نمونۀ دیگر را پی گرفت و نشان داد. هرگز! زیرا فاطمه یک نام نیست و یک فرد. بل فاطمه، خود یک مکتب است و نشانه و مظهر و اُسوه است نه تنها زن را و مادر بودن و همسری را که انسان را، آن هم در جامعیّت و به گونه ای عینی و برای هر زمان و مکان و با هر فرهنگ و نژاد و در هر سرزمین و تا همیشۀ زمان (اُسوه) است و در خور پیروی! تا به انسان فرا دهد در هر شرایط چگونه باید بود، زندگی کرد و با رخدادها استوار و نستوه برخورد نمود. و پیوسته و با پایداری و صبر و سکوت و عاطفۀ در اوج و عشق به فرازمندی و کمال و بی هیچ دِل واپسی یا سستی یا تن به ذلّت دادن و از کوره در رفتن و آه و ناله سردادن و شکوه نمودن و اظهار عجز و ناتوانی و دست کم گرفتن خویشتن وجودی خویش و احساس کهتری یا تقلید بی بنیان و برجسته و ممتاز کردن دیگری یا دیگران بر خود و داشته های خویش؛ موضع بان و پاس دار هویّت انسانی، اعتقادی و ایمانی خود باشد.
از این گذشته و در جایگاه و مقام زن بودن است که فاطمه؛ این کوثر نبوّت، نمونۀ والا و کامل یک زنِ پروردۀ وحی محسوب می گردد. و می سزد که زنان پژوهشگر و اهل قلم و اندیشه و نقد و نظر و پژوهش که شمارشان در جامعه و مراکز علمی و تخصّصی بسیار است و در خور سپاس، راست قامت در ایستاده، در خانۀ فاطمه را که خانۀ وحی است و ارزش و انسانیّت و آزادگی و خود خویشتن بانی ( تقوا) بکوبند و شیفته سار و بی مانع و واسطه به سراغ فاطمه روند و درس گرفتن را در مکتب تربیتی او که مکتب وحی است و جایگاه رفت و آمد فرشتگان و صالحان و مصلحان از مرد و زن، وارد شوند و از نزدیک فاطمه را بشناسند و به جامعه و مردم بشناسانند. و با این شیوۀ پژوهشی به همگان فرادهند که « پیامبر خاتم موظّف بود تا مقام زن را بالا ببرد و حقوق تضییع شده او را به وی باز دهد و ارزش این وجود شریف(زن) را که بی جهت در میان اقوام و اُمم، مظلوم ... گشته بود به گونه ای شایسته به همگی بشناساند.» ( تفسیر نوین/359) و فرا دهند که برای تثبیت این موضوع: « این تحوّل از دختر والاگهر پیامبر ، بانوی بانوان جهان ، حضرت زهرا (س) که تنها فرزند به جای مانده او بود، آغاز می شود.» ( همان /359). و این «آغاز»ی است که «پایان»ی برای آن نیست. زیرا تا «انسان» هست؛ فاطمه نیز « نشانۀ راه » است که این گونه باید بود و زیست و با پاس داشتن کیان انسانی خویش و بی هیچ واپس گرایی یا ترس از غوغائیان در هر زمان و شرایط، موضع بان هویّت اعتقادی – ایمانی و ارزشی خود بوده و چونان که چشمه ای جوشان، هم طراوت و تازگی خود را پاس داشته، هم فیض بخشِ تشنه کامان راستی و درستی و پیراسته رفتاری ... از برای دیگری و دیگران باشد. دلیلش نیز روشن است. زیرا در آن گاه که سخن از فاطمۀ زهرا (س) است و اُسوه و نمونه بودنش برای هر زنی که خواهانی اش « هدایت زندگی » و بروز استعدادهای زن بودن خویش است، قاطعانه و بی پرده و بی بیم از سنگ اندازان کج اندیش می نویسم که بی هیچ سستی یا سهل انگاری یا صرف زمان به بیهودگی، ضرورت سرنوشت ساز است که فاطمۀ زهرا، جایگاه او در نظام بینشی و منشی نبوّت و عینیّت کرداری او را در جامعیّت و منظومه وار بشناسند و بشناسیم، آنگاه او را «اُسوه» گیرند و گیریم. و این کار سترگ و وظیفۀ سنگین پژوهشی به ویژه – آن هم در عصر و شرایط زیستی مان – بی هیچ زیاده پردازی به عهدۀ زنان مسلمانِ پژوهشگر و نستوه در ابراز دریافت های ژرفِ پژوهشی خویش است. و می سزد که چنانچه اقبال لاهوری می گوید و به حق می سراید، این زنان پیراسته رفتار و نیک نگر که « امین نعمت آیین حق » اند و « نفس هایشان سوز دین حق »را به همراه دارد و با دریافت های پژوهشی خویش به این نتیجه رسیده اند که:

دور حاضرتر فروش و پرفن است

کاروانش نقد دین را رهزن است

صید او آزاد خواند خویش را

کُشتۀ او زنده داند خویش را

 و از سویی « طینت پاک شان » جمع و جامعه را « رحمت است » و « قوّت دین و اساس ملّت » به شمار آیند، با خیزشی عاشقانه و عارفانه و شیفته سار و آزادمنشانه ، فاطمۀ زهرا را که « کوثر» ی است از «کوثر» و ارجمندترین مصادیق آن، بی پیرایه و ناآلوده به بافته پردازی های جاهلان حرفه ای بشناسند و بشناسانند. زیرا فاطمه، این کوثر نبوّت، چشمه ای است پرفیضان و جوشان و پیوند خورده به «وحی» و زاینده و دائم در خیربخشی. که در همیشۀ زمان و در تمامی نسل ها و عصرها تا قیام قیامت، نام و یاد و چگونگی زندگی و جهت گیری های فکری و بینشی و اعتقادی و فریادگری ها و عطوفت مادری و پیوند همسری و شیوۀ فرزندپروری و پرستش و مرام زیستی و برخوردی اش و همه و همۀ ابعاد زندگی اش در هر بخشی «کوثر» است و یادآور«کوثر وحی» و درخور پیروی و درس گیری. درنتیجه باید و ضرورت حتمیِ انسانی – ایمانی دارد که در هر فرصت و شرایط و زمینه ای که شده و با هر میزان دریافت و شناخت درست و عشق و علاقه به این سرچشمۀ زایا و پویا؛ «فاطمۀ زهرا» مطرح گردد. تا بلکه رمزی از رموز این حیات بارور و آمیخته با همۀ ارزش ها ، عزّت ها و اصالت ها شناخته شود. زیرا هر چه بیشتر «فاطمه» را بشناسیم و بر روی ابعاد زندگی اش تأمّل نماییم ، بهتر می توانیم شیوه کرداری اش را «اُسوه» گیریم و رفتارش را در جهت «هدایت زندگی» مان مورد استفاده قرار دهیم.

 

             Image result for ‫فاطمه شناسی‬‎

    زیرا « فاطمه و فاطمه بودن » و جایگاه ارزشی او در نظام فکری آیینی اسلامی  بحثی است و جای خود دارد و درس گرفتن و سرمشق از اومطلب دیگر.که با درد و تأسّف کمتر به بخش دوم توجّه شده ومی شود. در صورتی که نیاز حتمی امروز وفردامان همین قسمت است . در نتیجه بردوش پژوهشگران- به ویژه زنان پژوهنده- آگاه واهل درک ودرد وزمان شناس و نواندیشِ خودباور است تا به این مهم بپردازند و فاطمه وزندگی اش رابه عنوان یک اُسوۀ عینی از وجود زن، مطرح نموده وبه نسل تشنۀ ارزشها ومعنویت به واقع کلمه بنمایند. (حضرت فاطمه معصومه، فاطمۀ دیگر- از دست نوشته های نگارنده) دلیلش نیز روشن است زیرا که زنان پژوهشگرو باایمان به فضائل پیوسته نوین وزندگی بخش وجهت دهندۀ حضرت فاطمه به مراتب بهتر وگویاتر و درس آموزترمی توانند اورا به عنوان یک زن نمونه ونمونۀ یک زن در جامعیّت رفتاری واُسوه ودر خور پیروی معرّفی کنند. اُستاد عبّاس عقّاد می نویسد:
« در هر آیینی مظهری کامل ومقدّس از یک زن در نظر است که باورمندان با فروتنی اورا تقدیس می نمایند وآیت الهی محسوب می گردد. چنانچه مریم عذرا در مسیحیّت چهرۀ مقدّس می باشد، در اسلام نیز زهرای بتول، این نمونۀ برجسته ومقدّس است» .اورا «بتول» گفته اند به دلیل برجستگی اش از نظر فضل وآیین و نژاده بودن در زمان .یا که به جهت بریدگی از دنیا وروی آوردن به «الله». وهمانندی اش به مریم در شکوه وپایگاه نزد خدای بزرگ. او را «مُحَدَّثَه» نامیده اند یعنی کسی که فرشتگان از آسمان فرود آمده و با او همنوا می گردند، چنانچه مریم دختر عمران را ندا می کردند و روح القُدس با او سخن می گفت و به بیان آن فقیه بزرگ :
« اگر فاطمه مرد بود نبی می شد». عایشه می گوید: «در هنگام آن بیماری که پیامبر وفات یافت، فاطمه را مورد خطاب قرار داده، گفت: آیا خرسند نمی شوی که بزرگ زن جهان و این اُمّت و زنان مؤمن باشی»؟! در نقل دیگر است که روزی و در معرفی فاطمه از لسان نبوی بود که پیامبر دست فاطمه را گرفته و گفت:
هر که این را می شناسد که می شناسد و هر کس شناختی ندارد، او فاطمه است دختر محمّد. پارۀ تن من، قلب و روح من است. هر آن که او را بیازارد، مرا آزرده است و رنجانندۀ من ، خدای را به ستوه آورده است». بیان از عایشه است که «کسی از خلق خدا را همانندتر در گام زدن و سخن گفتن به محمّد از فاطمه ندیدم» نیز می گوید:
«برتر از فاطمه جز پدرش را نیافتم». هم از اوست که: «راست گوترین فرد بود پس از پدرش». و «محبوب ترین مردم از زنان در نزد رسول خدا: فاطمه بود و از مردان: علی». زیرا فرهنگ تربیتی فاطمه که در «مهد ایمان و راستی و امانتداری و خودپردازیِ قرآنی» و «بیت نبوّت و رسالت» شکل گرفته، حق گویی و درستی در بیان، او را ملکه گردیده است. هرزه درایی و لافیدن و آبروی دیگری و دیگران را برخی ناراست گفتاری و خوک هوا و هوس و خودخواهی نمودن(غیبت) و سخن چینی و برهم زدن روابط انسانیِ انسان ها (نمّامی) و نیشخند و زخم زبان و عیب جویی با اشارۀ دیده و بیان که شیوۀ افراد خودبین و خودپرست برای در هم شکستن شخصیّت همنوعان است (هُمزه و لُمَزه) هرگز در فرهنگ فاطمی وجود ندارد. در برابرش «رازداری» و «سخن گفتن مدبّرانه و به جا» و «وفای به پیمان» و «پاس داشت امانت» در معنای گستردۀ آن شیوۀ کرداری فاطمه است. زهرای مرضیّه جایگاه والای ارزشی و «زن بودنِ خویش» را نیک می شناسد و می داند چه بایدش کرد و در زمان و شرایط چگونه برخورد نموده، از چه مواضع فکری و بینشی دفاع باید کرد. پیامبر از دنیا رفته است. از همان آغاز به بیان علی: «پوستین وارونۀ اسلام» نمودار می گردد و «مذهب علیه مذهب» سربلند می کند. امّا فاطمه در موضع فریاد است و تعهّدِ « بیدار باش» را بر دوش گرفته است. در آن گاه به گفتن می پردازد که علی، این مظهر عدالت مظلوم در « سکوت وحدت » به سر می برد: دم فروبسته و خاموش!! آری! « فاطمه، فاطمه است » با کوله باری از «رسالت فریاد» و خروشی به سنگینیِ «العلماء ورثه الانبیاء». و او یک عالم است، آن هم خردورزی دانا در سنگر دفاع از «ولایت معصوم و امامت» ! و راستی را چقدر کمرشکن و دشوار است مسئولیّت خطیر فاطمه! این بزرگ فریادگری که باید بنیاد یک «برانگیختن دائمی» را برای همیشه تا همیشۀ تاریخ بنا نهد. راستی را که فاطمه از عهدۀ چنین دشواریِ سرنوشت ساز، و هشداری تحوّل زای و با «جهت درست خاستگاه نبوّت» به بهترین صورت ممکن به درآمد. چرا که به گفتۀ استادی بزرگ: نخستین کسی که «انقلاب دائمی» و «سیاست انقلابی» را در «داخل نظام» و بیان «انحراف سیاسی دین» را مطرح کرد، فاطمه بود. او بود که در راستای ره نمودهای اهل بیت رسول گام برداشتن را «نظام دین» برشمرده؛ «امامت» را «امانی از گسستگی و از هم پاشیدگی اُمّت» و دادورزی را «نظم و هماهنگ بخشی قلب ها» به شمار آورد. زیرا فاطمه به خوبی می دانست که با کنار زدن امامت علوی، توجیه و انجام هر ناراستی و نادرستی و تفسیر و تحلیل غارتگرانه و یورش بردن بر سرنوشت اُمّت محمّد از آن روز تا همیشه سهل است و عوام پسند! که یعنی: «حاکمیّت استحمار» و فراگیرشدن امواج فتنه و آمیخته گردیدن پندار با حقیقت و از هم پاشیدن همۀ کارها ( واختُلِفَ النَّجر و تَشَتَّتَ الاَمر- نهج البلاغه خ/2). او نیک درمی یافت که چون علی خانه نشین گردد و به جای در دست گرفتن امور جاری اُمّت از هر نظر، محروم و محدود باشد آن خواهد شد و کار به جایی می رسد که:

دزد اگر شب گرم یغما کردن است                    دزدی حُکّام روز روشن است

و این غارتگری ها و تزویر و عوام فریبی است که جان اُمّت اسلام را به لب رسانیده، خطبه «شقشقه هَدَرت» علی را سبب می شود. زیرا هم آنان که به گفته حضرت امیر:«– خلافت را چون شتری ماده دیدند- و هر یک به پستانی از او چسبیدند، و سخت دوشیدند، و - تا توانستند نوشیدند-... و مردم چونان گرفتار شدند که کسی بر اسب سرکش نشیند، و آن چارپا به پهنای راه رود و راه راست را نبیند... »و در شورای خلافت بود که: «این دوخت و آن برید، تا سومین به مقصود رسید و همچون چارپا بتاخت، و خود را در کشتزار مسلمانان انداخت، و پی در پی دو پهلو را آکنده کرد و تهی ساخت. خویشاوندانش با او درایستادند و بیت المال را خوردند و بر باد دادند» ( نهج البلاغه/ خ3). با وجودیکه غارتگران اصلی اموال عمومی خودشان بوده و هستند، برای سرگرمی اُمّت اسلامی همیشه «جای پای دزد» را نشان می دهند. آن گاه بلال آواره می شود. ابن مسعود از حقوق بیت المال محروم می گردد و استخوان هایش را در هم می شکنند. ابوذر به «ربذه» تبعید می گردد. و مروان همه کاره و مشاور اصلی خلیفه، و کعب الاحبار یهودی مسلک، قرآن تفسیر می کند و تمام جنایات دستگاه خلافت را توجیه می نماید. آری! این ها و فراتر از این ها را فاطمۀ زهرا می دانست چون پروردۀ نبوّت بود و عمری را در خانۀ «نبوّت و امامت» زیسته و عینیّت دادورزی و آزادگی و مردم دوستی بود. و در چکاد فرازمند باز ایستادن از هر گونه خودنمایی (عفاف) و پاکدامنی را در مفهوم دقیق آیینیِ قرآنی زیستن(عفّت) قرار داشت. ونمونۀ کامل از یک زن پیراسته رفتار و خودباور و نستوه در اعتقادات و عفیف بود و مظهر آیۀ تطهیر و طاهرۀ اُمّت و انسانیّت! نقل است که رسول خدا هر روز به هنگام نماز صبح درِ خانۀ علی و فاطمه می آمد. کنار در می ایستاد و می گفت:« السّلام علیکم اهل البیت». سه بار ندای « الصّلاه» سر می داد و بعد آیۀ تطهیر را قرائت می فرمود. از قول عایشه است که: «چون فاطمه نزد پدر می رفت، پدر دست او را گرفته، می بوسید و خوش آمد گفته، فاطمه را در جایگاه خود می نشانید و فاطمه نیز در دیدار پدر چنین می کرد.(اهل البیت/ توفیق ابواعلم 28/72 )

سلامٌ علیها یومَ وُلِدت و ...

محمدحسن توکل گلپایگانی

اسفند 97


پیش درآمدی بر:حافظ شیرازی، رندی معترض!

           

پیش درآمدی بر:

حافظ شیرازی، رندی معترض!

یادکرد حافظ را با خاطره ای از زمان دانشجویی در

سال های ۵۴-۵۳ آغاز می کنم. درس حافظ داشتیم.

اُستاد مربوط، تحقیقی داد پیرامون شخصیت حافظ.

نزدیک به دو ماه کارکردم و فیش برداری. چون منابع

پژوهش دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران بسیار زیاد و در اختیار دانشجویان بود، دهها مرجع تاریخی و حافظ شناسی را دیدم و یادداشت کردم. راجع به شیراز در قرن هشتم، شرایط اجتماعی و فرهنگی و ... عصر حافظ و ... را بررسی کردم و به عنوان تحقیق دانشجویی، صد صفحه مطلب نوشتم و به آن اُستاد ! دادم. امّا چون یک نسخه بود و امکان تکثیر هم برایم نبود، چندین بار به ایشان گفتم که تحقیق را برگرداند، امّا تأسّف را دست نوشته را به من نداد و تا هم امروز از این کار استاد! رنج می برم.

 See the source image

 ولی این کار تجربه ای شد که به صورت ابتدایی تحقیق دانشجویی را به کسی ندادم. چندین بار خواستم یادداشت ها را تنظیم کنم امّا نه فرصت اجازه داد نه آن شور و احساس ویژه وجود داشت. به هر روی به عنوان یادداشت چند سطری از دست نوشته های پراکنده، آن هم برای یادکرد حافظ شیراز، می نویسم. امید که آموزه ای باشد و درسی برای مان در زمان. آنچه می نویسم بخشی از یک پژوهش با عنوان « نشستی با بزرگان علم و ادب... » که به گونه ای کوتاه با شعرای بزرگ مان، خیلی خودمانی به گفت و گو پرداخته، از محضر این استادان بزرگ تاریخ و ادب و عرفان بهره برگرفته ام. و در این فرصت کوتاه خویشتن را آماده نمودم تا در بزم نکته پردازان ژرف نگر و صاحب سبک و روش و اندیشه، ساعاتی را به درس بنشینم زیرا همیشه نیازمند درس آموختن بوده و هستم. و ره آورد این نشست ها و پی جویی ها و نکته یابی ها را پس از یادداشت و تطبیق، هر چند مختصر، بنویسم و بسط موضوع را به زمانی دیگر و فضای آرام تر وابگذارم. زیرا هر پژوهشی هر اندازه که باشد، یکی زمان و دیگری فراغت خاطر و ذهنی پرجوش را می طلبد. بنابراین نوشتۀ فراروی بهرۀ مدّت ها کاوش و جست و جو و تدریس برای دانشجویان است که در هر فرصتی انجام شده و در آثار و سروده های ژرف بینان علم و ادب و عرفان داشته و دارم. حافظ شیرازی هم یکی از این مجموعه است.

اگر به تاریخ علم و فرهنگ و ادب ایران، به ویژه آثار شاعران رجوع کنیم و با انصاف داوری نماییم به خوبی درمی یابیم که از «آدم الشعرای» شعر فارسی- رودکی سمرقندی در قرن چهارم هجری  تا هم امروز شعرا و سرایندگان فارسی معمولاً پاسدار ارزش های فرهنگی، زبانی، اعتقادی، انسانی و به تعبیر امروز« ملّی » بوده و هستند. و این امری است که به روشنی در سروده های شان به نظر می رسد و تنها یک ادّعای قلمی یا دریافت شخصی نیست. امّا فراموش نباید کرد که همیشه در میان شعرای بزرگ آزاد اندیش و « بی تعلّق » و « آزاده » کسانی بوده و هستند که « خون قلم » را در « پای خوکان » ریخته، با تملّق و چاپلوسی به ستایش خودکامگان پرداخته، و با برخی نمودن ( فدا ساختن ) ارزش والای قلم ، « زِ زر دیگدان زده » ، و به « ضِیاع » و « عِقار» دست پیدا کرده اند.و برای خوشایند ممدوح سفارش نموده اند که « هفت کرسی فلک » زیر پا نهند تا نمونه را « بوسه بر رکاب قزل ارسلان » زنند. یا که خود را « سگ ممدوح » و فروتر از آن به حساب آورده، درخواستِ استخوانی نموده اند! و بی جهت نیست که ناصرخسرو، این بزرگ مرد ژرف اندیش و آزاده، خود را و اندیشه و احساس و شعورش را وقف می نماید تا تماماً به ستایش اهل بیت رسول(ص) پردازد و به وضوح می سراید:

من آنم که در پای خوکان نریزم             مر این قیمتی دُرّ لفظ دَری را

در جای دیگر این گونه می گوید:

    در دست امیـــر و شاه نــَدهـم                   بـــرآرزوی مِـــهی مـــهارم

    زین پاک شده ست و بی جنایت             هـم دامن و دست و هم اِزارم

    هـرگز نشوم به کـــــام دشمن                   تـــا بر تن خویش کامــگارم

    نــه منّــت هیــچ نـاســـزایی                         مـــالیده کنـــد به زیـر پایم

و سخن خویش را که بیانی است پای بند به ارزش های والای اعتقادی ایمانی به این صورت ادامه می دهد:

     بــر سیـــرتِ آل مصطفـی اَم                   ایــن اسـت قـــوی تر افتخارم

بنابراین اگر به تاریخ شعر و شاعری این مرز و بوم پژوهشگرانه رجوع کنیم و فضای پژوهش را با پیش داوری آلوده نکنیم، و آنچه را در متون ادب و دیوان های شعری شاعران می یابیم با دقّت و ژرف نگری بپژوهیم و داوری کنیم، نیک در می یابیم که همیشه این دو روی سخن وجود داشته است. از جمله کسانی که تا اندازۀ شناخت ما از او، بی تعلّقی را زیسته و با آزادگی و وارستگی، و در اندازۀ وسع و امکان، والاترین سخن را گفته و به واقع « دُر پاشی » نموده است؛ حافظ، این آزاد اندیش وارسته، شاعر قرن هشتم است. در آن فضای آلودۀ فکری و روحی و بینشی و تزویر و ظاهرسازی، و این « خواجۀ رندان » به بیان دکتر زرین کوب در « با کاروان حُلّه » (274):که روزگار وی، روزگار فساد، دروغ و روزگار ریا بود.

See the source image

 

روزگاری بود که احوال عامّه روی به فساد داشت... وحشت و بدگمانی بر همه چیز چیره گشته بود و بیداد و خشونت در هیچ جا ایمنی باقی نگذاشته بود. در چنین محیطی هر روح حسّاس که بود پیوسته میان « ریا و رندی » سرگردان می شد. از این روی بود که حافظ با همۀ نارضایی که از زاهدان ریا کار داشت، خود گه گاه رندانه ریا می کرد و با سخنان دوپهلو سعی می کرد از قال و مقال عوام بگریزد و از همین سبب بود که این ایهام و ابهام، صفت بارز سبک بیان او شده است». با این شیوه بودکه حافظ، استوار قدم و بی بیم از سنگ اندازان و فحّاشان، راست قامت در ایستاده و با بیانی دو پهلو و انباشته از ایهام و کنایه و طنز در برابر کژتابی ها و انحرافات زمان ایستادگی نموده و با نگاهی ژرف و واقع گرا- چشم اندازی رآلیستی- زندگی را می نگرد. آن هم نگاهی ناآلوده و دیدگانی جمال نگر و فریاد بر می آورد:

                      منم که شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن            

                      منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

و با چنین نگاه به واقعیّت زیست انسان، او را به « شاد زیستن » و « بی غمی » و رویارویی با هرگونه تزویر فرا می خواند.تا به انسان در هر حال بفهماند که « اصل زندگی زیباست » زیرا که آفریدگار هستی زیبا است و به بیان صادق آل محمّد(ص): « اللّهُ جَمیلٌ و یُحِبُّ الجَمالَ ». خدا زیباست و زیبایی را دوست می دارد. به راستی که انحراف انسان از مسیر طبیعی زندگی و فطری خویش است که سبب شده تا حیات را زشت ببیند.از طرفی ستم جبّاران و خودکامگان تاریخ، انگیزۀ بنیادین نا به سامانی ها، فقر و ناداری ها و در نتیجه زشت گردیدنِ چهرۀ زندگی بشر است. این مطلب را حافظ به خوبی دریافته و واژه های کلام او در غزلیاتش که چونان مهره های شطرنج در کنار یکدیگر قرار گرفته و به سادگی نمی توان واژه ای را برداشت و کلمه ای جایگزینش ساخت، این امر را به ما می آموزد. حافظ نه تنها در کلام خویش که در کردار خود نیز ما را درس چگونه بودن و زیستن فرا می دهد.

       آری! حافظ، حافظ قرآن است و عامل به آن. اگر چنین نبود، هرگز سخن او این اندازه دل ها را و وجدان ها و اندیشه ها را به سوی خود جلب نمی کرد و پس از هفت صد سال که از عصر و زمان او می گذرد، غزلیات او چنین نفوذ را نداشت. زیرا در همین زمان آشفته، حافظ پرخواننده ترین و غزلیات او پرفروش ترین کتاب می باشد. نه تنها در ایران و برای ایرانی، که در سرزمین های دیگر و هر فارسی زبان؛ به جز ترجمه هایی که به زبان های دیگر شده است یا امثال گوتۀ آلمانی که شیفته سار از حافظ می گوید و به او عشق می ورزد. حافظ جاودانه است و این جاودانگی را بیش از هر چیز مدیون بی تعلّقی خویش است به اضافۀ گونه ای برخورداری از « خودخواهی انسانی ». همان که با تأسّف و درد، شمار زیادی از شعرا و حتّی اهل قلم نداشته و ندارند. و خویشتن وجودیِ خویش را بَرخیِ خواسته های خود برتربینانۀ دیگران می کنند. وحتّی در این لافیدن ها و گزافه ها درپوشش مدیحه و تملّق « در غالب موارد تأثیر این تملّقات، فاسد کردن ارباب قدرت بوده است و مغرورکردن آنها »( شعر بی دروغ، شعر بی نقاب/ زرّین کوب-149). به همین سبب بود که امثال عنصری و معزّی و فرّخی و منوچهری مدیحه سرایی را برای خود برگزیدند و در تملّق گویی از اندازه درگذشتند و در نتیجۀ این « خودفراموشی » بود که برخی شان « در طلا و برخورداری های مادّی غرق شدند » امّا سخن شان پیش از مرگ ممدوح، از آوازه افتاد. و به وضوح می بینیم که نویسندگان و شعرایی حتّی در حیات خود مرده اند و کسی به سروده ها و نوشته های آنان گرایشی ندارد. امّا حافظ که « هُما خو » بوده و « درویشی و خرسندی » را همراه با « فقر و قناعت » برگزیده و « دعای صبح و آه شب » را « کلید گنج مقصود » دانسته و خود را « غلام همّت »آن کس می داند که « زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است »؛ معترضانه و با آزادگی و سرفرازی درس می دهد، و راه آزاد زیستن و رستن از « افسون عوام فریب » و« مدایح پوچ » را این گونه فرا می دهد و آشکارا و بی بیم می نماید که این « رند عالم سوز را، با مصلحت بینی » کار نیست:

همایی چون تو عالی قدر، حرص استخوان تا کی؟!           دریغ آن سایه همّت، که با نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست، با درویش خرسندست           خدایا منعمم گردان با درویشی و خرسندی

        حافظ با این بینش و نگرش باز در فضای زیستی آلوده به دروغ و ریا و جنگ و ناسازی و همه جا گیر شدن روش « سوداگران حاکمیّت و مرگ » که چنانچه نوشته اند از کشتۀ آدم ها و بریدن سر آنها « کلّه مناره » درست می کنندو همه جا غوغائیان سالوسگر و نان به نرخ روز خور را به کار می گمارند؛ چونان که: « اندیشه وری با ما سخن می گوید که با نظر حکمت به حیات و جهان و جهانیان می نگرد و خُرداندیشی ها و نیازهای مادّیِ آدمی را تحقیر می کند- و کوچک می شمارد - ، امّا حکیمی است رِند ، نه فیلسوفی خشک » ( چشمۀ روشن/ دکتر غلامحسین یوسفی/361)که فلسفه اش بافته پردازی های عمر بر باد ده و بی خاصیت است، حافظ که چونان سقراط، با این تفاوت که « وِردش دعا » و « درسش قرآن » است، آموزه هایش « نخستین شکل هر گونه فلسفه ی زندگی و فلسفه ی اخلاق است » ( از سقراط تا ارسطو/ دکتر شرف الدین خراسانی/71). و در عین حال به مانند سقراط که بنای اندیشه ی حکیمانه اش بر « کوشش در راه معرفت است »، و می گوید: « اگر بد نام نمی شدم که سقراط تمامی دانایی را ادّعا کرده است، می گفتم: هیچ نمی دانم »، حافظ نیز تمامی شعر خویش را « بیت الغزل معرفت » می داند و می نامد و با سرافرازی که ویژه است حافظ را سرواد درون را این گونه سر می دهد:

مگو دگر که حافظ نکته دان است          که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

هم اوست که با این نگرش به انسان در ذات خود و به دور از « جنگ هفتاد و دو ملّت » که در عصر او « سالوس ها » درست کرده اند تا او را از خود بگیرند و سرگرم سازند، می آموزد که:

   گر روی پاک و مجرّد، چو مسیحا به فلک         از چراغ تو به خورشید رسد، صد پرتو

و همین حافظ، حافظی که برخی او را تماماً « لمیده بر سبزه های اللّه اکبر شیراز » و به دور از هر چه و منزوی در خود و با خود می دانند و همۀ بیچارگی ملّت و مردم را در « حافظ خواندن » می پندارند و « حافظ سوزی »را افتخار و گذر از عقب افتادگی می دانند، نه تنها که پندارشان نادرست است که « واژگونه در نی می دمند »! زیرا « در اشعار حافظ به دفعات به نام شاهان، وزرا، و علمای عصر اشاره شده است و نشان می دهد که حافظ با غالب ایشان ارتباط داشته است » ( گزیدۀ اشعار حافظ/خرّم شاهی-6). امّا آشکارا و شفّاف این « خواجۀ رندان » به بیان زرّین کوب در« با کاروان حُلّه » بی نیازی و زهد بی پیرایه و ناآلودۀ خود را واگو می کند و می نماید که از « زیر بار تعلّق » رسته است و « سروگونه از بار غم آزاد » می باشد. در نتیجه باکش نیست که با زبان اعتراض، رندانه و با هشیاری تمام بسراید: « غم جهان مخور و پند من مَبر از یاد » و با این رندیِ مدبّرانه ذهن عوامِ دهن بین را خط بیندازد و از تحریک پذیری بازشان دارد و خواصّ قدرت و مکنت و دین ورز را نیز از اقدام نامیزان بازدارد، پس می گوید و درس می دهد که: « اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم »! آن گاه حرف هایی را که باید بزند، و نقش « فرهنگ سازی » دارد، می زند و با هدفِ « فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم »پیوسته و با آگاهی و معترضانه دردها را می یابد و می شناسد و واگو می کند، پس آن گاه راه درمان را نشان می دهد. از سویی به صاحبان قدرت می گوید:

ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم                                                                                     با شـاه بگو که روزی مقـدّر است

و با این بیان رندانه و کنایه آمیز و در آمیختن فقر و قناعت و مقدّر بودن رزق هر کس، جای هر گونه بخشش و عنایت شاهانه را قفل بی نیازی و بی اعتنایی می زند و آن گاه در نوبت بعد می گوید:

شاه را به بود از طاعت صد ساله و زهد                قدر یک ساعته عمری که درو « داد » کند!

و با ایهامی که در مفهوم واژۀ « داد » هست، حرفش را برنده تر از شمشیر به حاکمان زمان می زند. و آن گاه درسی اجتماعی و همگانی و با جهت و انسانی می دهد و مردم را به « خودپایداری » و « تکیه بر خویش » فرا می خواند:

مرو به خانه ارباب بی مروّت دنیا                   که گنج عافیت در سرای خویشتن است

و این بی نیازی انسانی را چنانچه دولتشاه سمرقندی می نویسد و دکتر باستانی پاریزی در « کنگرۀحافظ » طرح می کند و این ارتباط و برخورد را مستند می داند، عملاً اثبات می کند. با سرودن شعر زیر:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را                به خال هندوش بخشیم سمرقند و بخارا را

تیمور، نوۀ چنگیز، این مغول زادۀ افغانی، زمانی که به ایران یورش می برد و همه جا را ویران می کند و به نقلی تاریخی، 120 تا 1200 کلّه مناره از سر آدم هایی که کشته و سرشان را از تن ها جدا کرده اند، درست می کند با حافظ در شیراز ملاقات می کند و می گوید: من با هزار لشکرکشی و بدبختی و تلاش، سمرقند و بخارا را به دست آورده ام، آن گاه « توی یک لا قبا »، به یک خال هندوی ترک شیرازی، سمرقند و بخارا را می فروشی؟! چنانچه پاریزی می نویسد، حافظ باز هم رندانه پاسخی دندان شکن به فاتح خون ریز می دهد: شاها ! اگر این حاتم بخشی ها نبود به این فلاکت نمی افتادیم! و این در هنگامی رخ داد که حافظ در هشتاد سالگی و با موهای بلند و ژولیده، در تنگۀ اللّهُ اکبر شیراز آرمیده بود. سخن گفتن از حافظ و مسلک رندانه و اعتراض آمیز او بسیار است و بیش زمان را می طلبد. این پیش در آمد را با چند بیت از جای جای دیوان غزلیّات حافظ به پایان می برم و بهره برگرفتن و نقد و تحلیل و نظر را به شما خوانندۀژرف اندیشِ نکته یاب وا می گذارم. زیرا « سروده های خواجه سراسر پوشیده از مفاهیم فلسفی و عرفانی و... است و از رندی و آزاد اندیشی چاشنی گرفته است » ( گزیدۀ اشعار/خرّم شاهی/6): من از بیگانگان دیگر ننالم                            که  با من هر چه کرد، آن آشنا کرد

       بشارت بر به کوی می فروشان                     که حافظ تو به از زهد ریا کرد

      همای گو مفکن سایه شرف هرگز                   در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

      نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس            ملالت علما هم ز علم بی عمل است      
    
 غلام همّت آن نازنینم                                    که کار خیر بی روی و ریا کرد

      آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت          حافظ این خرقۀ پشمینه بینداز و برو

    فرصت شمر طریقۀ رندی، که این نشان             چون راه گنج، بر همه کس آشکاره نیست

***

محمّد حسن توکّل گلپایگانی نوشتۀ ۱۳۸۱    بازنویس و اضافات: ۱۳۹۷/۷/۲۳