مطالب ادبی

فرهنگی

مطالب ادبی

فرهنگی

امام علی (ع) و عدالت اجتماعی

                                                          Image result for امام علی (ع) و عدالت اجتماعی
            تابستان 1363 بود. پس از پنج سال اقامت در قم، تازه به گلپایگان برگشته بودم. کتاب « امام علی و عدالت اجتماعی » را در 177 صفحه و در چند فصل با دیدن 53 منبع تاریخی و روایی و تفسیری و .... نوشتم. اکنون 35 سال از آن زمان می گذرد. پس از نوشتن « فاطمه ، نمونه ی انسان تمام » قصد کردم تا در رابطه با « زادروز حضرت امیر » که می سزد تا آن را « زادروز دادورزی و آزادگی » بنامیم، بنا به روش همیشگی ام و عشق و شور و ایمانی که به این خاندان بزرگ انسانی دارم، هر چند کوتاه مطالبی بنویسم. زیرا با پژوهش و مطالعه و نوشتن است که بیش از پنجاه سال همراه بوده ام، عشق ورزیده و تسکین یافته و می یابم. اصلأ برای بیش فهمیدن و به آرامش درونی رسیدن و دل خودم می نویسم. چون احساس می کنم بیش از آنکه باید؛ نیازمند فهمیدن و شناخت پیدا کردن هستم. و در هر موردی ناتوانی خود را درمی یابم. زیرا دریای بی کران از ناپیدا ها و نادانسته ها را فراروی دارم و زمان هم می گذرد چونان که در گذشتن ابرها. از سویی خویشتن را در جایگاهی نمی دانم و نمی یابم که «اندرز» گوی باشم و چشم به راه تغییر دیگران. این شیوه ام را در گذار چهل سال تدریس در مراکز علمی دبیرستانی، دانشگاهی و حوزوی نیز پی گرفته ام. زیرا معتقد بوده و هستم که «اندرز» با «آموزش» تفاوت بنیادی دارد. بیان رسول اکرم است که: «اِنی اُرسِلتُ بالتعلیم» یا «اِنّی بُعِثتُ معلّماً». من رسول آموزش ام و برای آموزگاری برانگیخته شده ام. یک اصل روانشناسی هست که «آدم ها  پند و اندرز های مستقیم را دقیقاً واپس می زنند». شاید قابوس بن وُشمکیر نظر به این نکته داشته است زمانی که پند نامه ی «قابوس نامه» را در اندرز به فرزندش می نویسد، در ابتدا بیان می کند:« فرزندم؛ پسرم، هرچند فرزند، پند پدر را نمی پذیرد، امّا...». لئون تولستوی جمله ای دارد که در خور تأمّل است: « همگان در اندیشه ی تغییر مردم جهان اند، و هیچ کس در اندیشه تغییر خویش نمی باشد.»!
        به هر روی به سراغ کتاب های مرجع به کتاب خانه ام رفتم. یادداشت ها و نوشته هایم را مرور کردم. دست نوشته ی یادکرده در بالا را برداشته، چندین بار ورق زده و مطالعه کردم. در نهایت به نتیجه رسیدم تا با دوباره خواندن و یادداشت از جای جای دست نوشته، مطالبی در خور موضوع فراروی را تنظیم کرده، در اندازه ی نوشته - ای کوتاه تقدیم نمایم. با این امید که آموزه ای باشد مفید و خواننده را هر کس و در هر جایگاه و موقعیّت و اعتقاد است به اندیشه وادارد تا خود و بی پیرایه و بی هیچ وابستگی یا دشمنی ورزی، با وجدانی برهنه و نکته یاب و راه جوینده به کاوش پردازد و از واقعیت تاریخ درس بگیرد و به گزینش پردازد که : چه باید کرد؟ و چه راهی را باید رفت و چگونه؟ و با چه نشانه ی راه ( مَعلَمِ طریق ) و راه بلد؟ ...
         در این نوشته بی هیچ پراکنده گویی و یا پرداختن به مطالبی که بایسته نیست، تلاشم این است تا روش زیستی، برخوردی، کرداری و شیوه ی ملکداری امام علی را در اندازه ی امکان و توان و دریافت و شناخت و جمع بندی مطالب و فشرده بنمایم. با این باور که اگر بتوانم ( نیم گامی) – نه حتّی یک گام – در سمت و سوی بنیان های سیاست علوی و اندیشه ی امام و کردارش در زمامداری بردارم و برداریم و این کار با شناخت و پژوهش صورت پذیرد، نسل تشنه و آسیب دیده از هر سوی و در یورش همه جانبه قرار گرفته؛ و به عبارتی دل نگران سرنوشت خود و جامعه اش، شیفته سار و بی بیم و با امیدی سرنوشت ساز گام های دیگر را برخواهد داشت. زیرا بنا به نقل: ابو سعید ابی الخیر برفراز منبر رفته تا کلامی گفته و وعظی بنماید. جمعیتی زیاد نشسته ، فردی از میانه برخاسته و گفت: خدای را به پای خیزید و قدمی فراپیش نهید. جمعیّت به پای خاسته و پیش رفتند. چون فضا آرام شد و مردم در انتظار بیان شیخ . ابو سعید از منبر به زیر آمده، خواست به در رود. دلیل را پرسیدند، گفت: من خواستم آن بگویم که او گفت. یعنی که : مردم یک گام پیش نهید!
        به هر روی سخن را با این بیان امام می آغازم:
«واللهِ لَو وَجَدتُهُ قد تُزُوِّجَ بِهِ النِّساء و مُلِکَ بِهِ الاِماءُ لَرَدَدتُه » ( خ 15 / 16 )
        این بیان امام راجع است به آنچه عثمان تیول بعضی کرده بود، و حضرت امیر خواست تا آنها را به مسلمانان برگرداند. خدای را سوگند، اگر بینم که به مَهر زنان یا بهای کنیزکان رفته باشد، آن را باز می گردانم. زیرا که در « دادورزی» گشایش است و آن کس که عدالت را برنتابد، ستم را سخت تر یابد.
           ابن ابی الحدید می نویسد: از ابن عباس نقل است که علی (ع) در روز دوم از بیعتش در مدینه، این خطبه را خواند و گفت هر قطعه ای را عثمان بخش نموده و هر ثروتی از« مال اللّه » را بخشش کرده، به بیت المال مسلمین باز می گردانم و با این قاطعیت و بی پروا گام نخستین را برمی دارد و آن را پی می گیرد تا بتواند فضای زیستی طبقاتی و تبعیض را در هم شکسته، دست میراث خواران عثمانی و اموی و مروانی را از بیت المال مسلمین کوتاه کند.
        می سزد تا پیش از سخن گفتن و نوشتن درباره ی شیوه ی کرداری حضرت امیر در ملکداری ، گامی واپس نهاده، چشم اندازی هر چند کوتاه بر فضای زیستیِ « مدینه توحیدی محمّدی » داشته، سپس همراه علی و در کنار او موضوع را پی بگیریم. تا دریابیم که به ویژه در این 25 سال پس از وفات رسول خدا چه تغییراتی در بنیان های مدینه ی توحیدی حاصل شد و در نتیجه  مردم مسلمان به علی پناه آوردند. او هم پذیرفت و از نو، سنگ بنای « مدینه ی توحیدی قرآنی» را آن گونه که می شایست و می بایست، گذارد. و در پوشش « خلافت » و زمامداری، « ولایت غدیر » را به واقع و در عمل و نمودار کرداری و موضع رفتاری تحقّق بخشید. و این بار بود که با پذیرش خلافت از سوی حضرت امیر، دو اصل دیگر اسلام، در عینیت و به گونه ای پیوسته خود را نشان داد: امامت و عدالت. و این « امام » بود که « دادورزی » و « آزادگی » را در گذار چهار سال زمامداری اش، آن هم در تمام اَبعاد زیستی، اجتماعی، اقتصادی، قضایی و برخوردی و ... در عمل و بیان و ره نمود و آموزش و فرهنگ سازی صورت واقع بخشید. و خودنموداری کامل از « صدای عدالت انسانی » گردید. و تا تاریخ و زمان هست، در هر سرزمین و فرهنگ و اعتقاد؛ آن حضرت « اُسوه » است و « راه بلد » و « نشانه ی راه » ( مَعلَم طریق ) و آموزگار کرداری و بیانیِ دادورزی و آزادگی!
       در این صورت است که کار نویسنده و پژوهشگر و حتی خواننده ی مطالب یک کتاب و نوشته، بس دشوار می شود. و لازم می گردد که بسیار خردورزانه و با وسواس و دقت و ژرف نگری و نقد و نظر و تأمّل و تحلیل، نوشته ها و گفته ها را دید و شنید. به همین دلیل و دلایل دیگر، بهتر و مناسب تر یافتم که بی هیچ شرح یا تفسیر به سراغ نهج البلاغه روم و تمامی رخداد خلافت پس از وفات پیامبر را از زبان علی بشنوم و نقل کنم.
       در خطبه ی سوم و معروف به « شقشقیه » حضرت امیر این گونه تصویری از فراز و نشیب خلافت را می نماید:
      « هان! به خدا سوگند – فلان – جامه ی خلافت را پوشید و می دانست خلافت جز مرا نشاید، که آسیا سنگ تنها گِردِ استوانه به گردش درآید. ( اَنَّ محلّی مِنها مَحَلُّ القُطبِ مِنَ الرَّحیٰ ) کوه بلند را مانم که سیلاب از ستیغ من ریزان است، و مرغ از پریدن به قلّه ام گریزان. – چون چنین دیدم – دامن از خلافت درچیدم، و پهلو از آن پیچیدم، و ژرف بیندیشیدم که چه باید، و از این دو کدام شاید؟! با دست تنها بستیزم یا صبر پیش گیرم و از ستیز بپرهیزم؟ که جهانی تیره است – و بلا بر همگان چیره – بلایی که پیران در آن فرسوده شوند و خردسالان پیر، و دین دار تا دیدار پروردگار در چنگال رنج اسیر. چون نیک سنجیدم، شکیبایی را خردمندانه تر دیدم، و به صبر گراییدم حالی که دیده از خار غم خسته بود، و آوا در گلو شکسته! ( و فِی العین قَضیٰ ، و فِی الحَلقِ شَجیٰ )
میراثم ربوده ی این و آن، و من بدان نگران! تا آن که نخستین، راهی را که باید پیش گرفت و دیگری را جانشین خویش گرفت ... ( که یعنی مُرد و ...)
       شگفتا ! کسی که در زندگی می خواست خلافت را واگذارد، چون اَجلش رسید کوشید تا آن را به عِقد دیگری درآرد. – اینان که یعنی دست اندرکاران سقیفه، همان هایی که کوشیدند تا « لُبِسَ الاسلامُ لُبسَ الفَر وِ مَقلوباً »، اسلام پوستین باژگونه پوشد؛ خلافت را چون شتری ماده دیدند – و هر یک به پستانی از او چسبیدند، و سخت دوشیدند، - و تا توانستند نوشیدند – سپس آن را به راهی درآورد ناهموار، پر آسیب و جان آزار، که رونده در آن هر دم به سردرآید، و پی در پی پوزش خواهد، و از ورطه به درنیاید. سواری را مانست که بر بارگیر توسن نشیند، اگر مهارش بکشد، بینی آن آسیب بیند، و اگر رها کند سرنگون افتد و بمیرد. به خدا که مردم چونان گرفتار شدند که کسی بر اسب سرکش نشیند، و آن چارپا به پهنای راه رَود و راهِ راست را نبیند. من آن مدّتِ دراز را با شکیبایی به سر بردم، رنج دیدم و خونِ دل خوردم. چون زندگانی او به سرآمد، گروهی را نامزد کرد ، و مرا در جمله ی آنان درآورد.
      خدا را چه شورایی!! (فَیالِلّهِ و لِلشّوریٰ ) من از نخستین ( که گروهی در سقیفه گرد او را گرفتند )  چه کم داشتم، که مرا در پایه ی او نپنداشتند، و در صف اینان داشتند( شش تن اعضای شوریٰ )؛ ناچار با آنان انباز ، و با گفت و گوشان دمساز گشتم. امّا یکی از کینه راهی گزید( سعد پسر وقّاص ) و دیگری داماد خود ( عبدالرحمن پسر عوف ) را بهتر دید، و این دوخت و آن برید، تا سومین به مقصود رسید و همچون چارپا بتاخت، و خود را در کشت زار مسلمانان انداخت، و پی در پی دو پهلو را آکنده کرد و تهی ساخت. خویشاوندانش با او درایستادند، و بیت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر که مهار بُرَد، و گیاه بهاران چَرَد؛ - چندان اِسراف ورزیدند – که کار به دست و پایش بپیچید و پرخوری به خواری، و خواری به نگون ساری کشید، و ناگهان دیدم مردم از هر سوی روی به من نهادند، و چون یالِ کفتار پس و پشت هم درایستادند، چندان که حَسَنان فشرده گشت و دوپهلویم آزرده، به گِرد من فراهم و چون گله ی گوسفند سرنهاده به هم. ( خ 3 / ترجمه ی دکتر شهیدی / 11 ،12 )
        آری! داستان سقیفه به این جا رسید و سرنوشت « مدینه ی توحیدی عدل گستر و ارزش آفرین محمّدی » و مردم و بیت المال مسلمین به این نابسامانی و آشفتگی ره سپرد. پس همگان روی را از خلافت و خلیفه و کارگزاران او برگردانده، سوی علی، همان « سنگ طراز قرآن » - هم ثقل – و مصداق راستین « من کنت مولاه و فهذا – علی – مولاه »، شیفته سار و با شور و شوق و ایمان چهره گشودند. و جریان سقیفه، دست کم نتوانست در بخش عدالت اجتماعی و اقتصادی آن گونه که بایسته و شایسته است، شیوه ی کرداری « نظام توحیدی مدینه ی محمّدی » را به انجام رسانیده و بسط دهد. موارد دیگر بماند که در راستای این نوشته نیست.
         بنابراین چنانچه ابن ابی الحدید (ج1 /56 ) می نویسد: آنانی که « مصلحت اسلام » را دستاویزی برای به دست آوردن خلافت قرار دادند و با این ترفند مردم فریب که شیوه ی بازی گران سیاست و حاکمیت در همیشه زمان بوده و هست که یک اجتماع را از دشمنی خیالی می ترسانند؛ توانستند آن که را « افضل» و « اشرف » و « اَحق » است، کنار زده و « فاضل » را جایگزین او ساخته و بیم از « فتنه » ای را به خورد مردم و جامعه دادند که در غیر این صورت و انتخاب نه تنها « خلافت » بل « نبوّت » و « ملّت » ( آیین توحیدی اسلام) آسیب می بیند. در نتیجه از « فضای مشورتی سقیفه » و جمع موجود و خالی از وجود اهل بیت رسول و علی و شمار زیادی از اصحاب مخالف با این جریان و پای بند به « وصایت غدیر » حرکتی را آغاز کردند که نه تنها دست اهل بیت پیامبر را از حق طبیعی و پیوسته به وحی کوتاه نمودند، بلکه هِرم اندیشه ی نبوی را واژگون ساخته، کاری کردند که از آن روز تا امروز و تا همیشه ی زمان اثرات نامطلوب و نامناسبش گریبانگیر مسلمین و حتّی بشریت بوده و هست و جبران ناپذیر می باشد.
     و آن کس را که  ندای « اَقیلونی ...» سرداد یا دیگری را که گفت: « کلُّ الناس اَفقه من عمر حتّی ربّات الحجال »« ( همان ج1 /56 ،61 )، بر سر کار آوردند و شرایط جامعه ی نوپای اسلامی را به جایی رسانیدند که در نهایت همین ناراضی های خلافت که تا دیروز سنگ خلیفه را به سینه می زدند و از امکانات موجود بیشترین بهره را می بردند و فراظلم بی اندازه ای که به خاندان رسول، و یاران دوست دار آنان و دیگر مسلمانان جامعه ی آن روز می شد، دیدگان را فرو بسته، دم برنیاوردند؛ کارد به استخوان رسیده و سراسیمه و بی هیچ ملاحظه ای به مرکز استقرار خلیفه – عثمان – رفتند و در نتیجه « شمار زیاد از اهل مدینه به همراه کسانی که از مصر  و - مراکز دیگر – آمده بودند، علیه او اجتماع کرده » ( همان / ج1 /67 ) و یورش برده و او را کشتند. اما فراموش نباید کرد که در این حال هم ، «امیرالمؤمنین – علی – اَبرءُ الناس مِن دمه » بود. که یعنی پیراسته ترین فرد در ریختن خون عثمان. این واقعیتی است که در فراز های زیاد از کلامش آشکارا بیان کرده است.( همان ج 1 / 67 ). اما ناگفته نماند آن کس که پیوسته عثمان را سرزنش کرده و «یَلعنُک اللهُ و رسولُه » گفت و پرخاشگرانه و معترضانه فریاد زد: « هذا قمیصُ رسول الله لم یَتغیّر و قد غَیَّرتَ سُنَّتَه یا نَعثَلی »( الجمل / شیخ مفید – 76 ) و همگان را به کشتن خلیفه برمی انگیخت – عایشه – در همراهی طلحه و زبیر که عثمان را محصور کرده، در فشاری سخت قرار داده و حتّی آب را از او منع کردند و خلیفه به علی رسانید که طلحه و زبیر می خواهند مرا از تشنگی بکشند.(همان/ 74 ) و حضرت امیر نهایت تلاش را برای درهم شکستن حصر خلیفه به کار برد. و چنانچه در نهج البلاغه هست، مانع از کشتن خلیفه شد. امّا همین کسان با روی کار آمدن علی، آن جریان ها را درست کردند که در تاریخ ثبت است و می خوانیم. پس از قتل عثمان بود که امام، این « نسخه ی کامل انسانیت » با درد و تأسف یاد کرد که اینان سنّتی گذاردند که تا همیشه تاریخ می ماند: خلیفه کشی ! و نخستین برخی (قربانی) این شیوه ی نادرست خود علی است به دست یکی از خوارج: ابن مُلجم! و چنانچه نوشته اند: نخستین بیعت کنندگان با حضرت امیر، طلحه و زبیر بوده اند. (همان 86 ) این بود نگاهی گذرا و کوتاه در جریانی که پس از وفات رسول خدا درست کردند. همان « کردید و نکردید » ی که از قول سلمان فارسی نقل کرده اند. یا این که برای حذف اهل بیت رسول و خودمحورانه عمل کردن و خلافت را بر حقیقت حق برگزیدن، از درون سیاست سقیفه « حَسُبنا کتاب الله » را به در آوردند و فرهنگ سازی نمودند. به ویژه درباره علی و فاطمه چنان خصمانه موضع گرفته و برخورد کردند که اگر نقل های تاریخی درست و به واقع باشد – که قطعاً آنچه از صافی پژوهش و ژرف نگری مستند و بی طرف گذشته اش درست است و به واقع – جز درد و تأسف بهره ی انسان نمی سازد. از سویی وقتی که علی را با ترفندهای ویژه کنار می زنند و درگذار یک ربع قرن از اقدام به هر گونه امر بنیادی محروم می کنند و با فاطمه آن برخورد را می نمایند که در تاریخ پس از وفات پیامبر خوانده و می خوانیم؛ دیگر انجام هر کاری با هر نام و عنوان برای شان سهل است. عملاً هم این گونه بود و دست اندرکاران سقیفه با اسب تیز تک و چموش و بی مهار « مصلحت و سیاست و خلافت » و در عین حال، « خشونت و استبداد » چنان پیش رفتند و نفس ها را در گلوها خفه کردند و به تحریف و بدعت گذاری پرداختند و آتشی را شعله ور ساختند که آثارش تا همیشه برجای ماند. در اینجا تنها نمونه هایی کوچک و در ارتباط با موضوع فراروی را ذکر می کنم و مطلب را در پیوند با بیان حضرت امیر در خطبه ی شقشقیه پی می گیرم. زیرا بی هیچ بیم از کسی یا جریانی یا تعصّب ناآگاهانه باید گفت و نوشت که وقتی حُرمت مقام نبوت آسیب می بیند و در حضور پیامبر، « اِنّ الرجلَ لیَهجُر » را می گویند. یا پس از وفات رسول خدا در حالی که علی سرگرم دفن و کفن پیامبر است، جنجال سقیفه را به پا می کنند و پس از برپایی جریان معلوم الحال و دربازگشت از سقیفه به نوشته ی ابن ابی الحدید، مرد شماره دوم خلافت، دست افراد را با فشار می گیرد و در دست ابوبکر می گذارد. « لایَمرّون باحدٍ اِلّا خَبّطوه و قَدِّ موایده فَمَسحوها علی یدابی بکر یُبایعُه شاءَ ذلک اَو اَبی » !! و خود او هم در بیعت کنندگان نخستین است. (همان / 54 ) و از این هم فراتر می روند و قصد دارند تا عباس را جذب کرده و او و فرزندش را از این جریان بهره ور سازند تا« یَقطعوا بذلک ناحیهَ علی بن ابی طالب » ( همان / 74 ) . که یعنی از سوی علی آرام گرفته، هر گونه راه را بر او ببندند. چنین هم می کنند و شب دوم پس از وفات پیامبر ابوبکر و عمر و ابو عبیده و مغیره برای طرح مطلب بر عباس پسر عبدالمطلب وارد می شوند. ابوبکر سخن می گوید. و در بیانش هم تهدید هست هم نوید ! به هر روی خلافت برای سران سقیفه تثبیت می شود. زمان می گذرد. رخدادها یکی پس از دیگری چهره می گشاید ... تا زمان عثمان فرا می رسد. فضای جامعه ی مدنی کاملاً عوض شده است. « آن شهر با فضیلت – شهر قدیم محمّد – در زیر پرده ای از تجملات چشمگیر پوشیده شده. حتّی مسجد پیغمبر هم دارای آن سادگی گذشته نمی باشد. دیوارش از نقش و نگارها و تزیین ها پر شده و دیگر آن مسجد ساده ی نخستین نیست ... خانه های محقّر دیروز، امروز همگی کاخ های سر به فلک کشیده ای شده اند و به آسمان طعنه می زنند ... پروار شدن بدن ها، دل هایی را که از نیروی اسلام، توانا شده بود، سست گردانیده است... » در کنار برخورداری ها و اسراف ها و ریخت و پاش های کسانی که در دستگاه عثمانی اند، شمار زیادی در فقر و گرسنگی و محرومیت به سر می برند. بنای این شرایط به ویژه از دوره ی خلیفه ی دوم آغاز شد. به گونه ای که ابتدا « برای تقسیم بیت المال پایه ای را گذاشت و مسلمانان را به یکسان و مساوی ننگریست. » و « آتشی افروخت و گذاشت تا درگیرد و شعله هایش مردم را بسوزاند ... چند سال پس از مرگش مردم چشم باز کرده، جهانی مغایر با آنچه اسلام برای شان بنا نهاده بود، مشاهده کردند. دیدند نزدیک است مساوات موجود در میان مردم از میان برود »  ( امام علی بن ابیطالب ج2 /8 تا 11) تا اینکه عثمان نهال کاشته شده در سال های پیش را کاملاً بارور کرد. خلافت که همچون گویِ چوگان دست به دست گردید، اینک عثمان است که « در تمام رفتار خود بر یک خط سیر تعیین شده راه می سپرد » ( همان / 31). همان چند کلمه ی کوتاه که ابو سفیان – پیر بنی امیه – در روز خلافتش گفته بود. خوب هم عمل کرد. یعنی که راه و روش و مقصود و مرامش ... همه و همه اُموی بود. هنوز دو سال از حکومتش نمی گذشت که ستاره ی اقبال معاویه پسر ابوسفیان در افق بالا آمد و درخشیدن گرفت و روشن شد » ( همان /33 ) کارگزار عثمان در شام و قِنّسرین و فلسطین گردید. اندکی نگذشت که آدمکشان و ماجراجویانی چون ابن عامر و مروان و دیگران به مقام صدارت رسیدند. اینان زیر نام عثمان هر طرح و برنامه و کاری داشتند، انجام می دادند. و پشت هیکل پیر خلیفه پنهان می شدند. و کار را به جایی می رسانند و استبداد و خفقان را چنان در شبکه های نظام خلافت رسوخ می دهند که نفس ها در گلوها خفه می شود.  و « در میان ملّت کسی نمی ماند که کلمه ای انتقادآمیز به خلیفه بگوید و مروان لباس باطل بر آن نپوشاند » ( همان / 38 ). زیرا خود می داند که خشم مردم از چیست و چرا به دستگاه خلافت بدبین اند. و « بنیان اعتراض پیوسته ی مردم تجملاتی است که آل عثمان و وابستگانشان در آن غرقند و در نتیجه همین تجمّل پرستی ها  است که فقر و محرومیت به ملت مسلمان ارزانی شده است » . این جاست که صحابی رسول خدا، یکی پس از دیگری از سوی خلیفه و حاکمیت عثمانی و امثال مروان و معاویه سرکوب می شوند. بلال که در همان دوره ی نخستین خلافت مدینه را ترک نمود. ابوذر که از همان آغاز و پیوسته کنار در مسجد پیامبر می ایستاد و شعار شعوربخش و جهت دهنده و بیدارگرِ « علیکم بولایت علی » را تکرار می کرد، اینک پیرمردی فرسوده شده و چون کعب الاحبار یهودی برای خلیفه قرآن تفسیر می کند، بر سرش فریاد می زند و ... ، آنگاه به ربذه تبعید می شود و تنها و گرسنه چشم از دنیا فرو می بندد.. (مواضع اعتقادی – انقلابی ابوذر از نگارنده چاپ 1362 تهران ). ابن مسعود قرآن شناس به دلیل اعتراض بر خلیفه زیر شکنجه ی بردگان عثمان دنده هایش در هم می شکند و به دستور عشمان سهم او از بیت المال قطع می گردد. عمّار یاسر و گروهی از صحابه که به دلیل خلاف کردن عثمان در یکی از سنت های پیامبر به بحث و اعتراض می پرداختند با وسوسه ی مروان مورد یورش خلیفه قرار می گیرد و با چوب دستی اش به جان آن پیرمرد دادخواه می افتد و در همراهی افراد بنی امیّه و خانواده اش آن گونه او را کتک می زنند که شکمش پاره می شود. ابن مسعود به خاطر آن شکنجه و آسیبی که دید جان می سپارد !! در روز تبعید گردیدن ابوذر ، حضرت امیر او را همراهی می کند ، مروان مانع می شود و علی آن گونه که می سزد با او برخورد و مقابله می نماید و در ستایش راه و جایگاه ابوذر، این سرشناس ترین صحابه در تقوی و زهد و آگاهی، و پاس دارنده ی بنیان های اعتقادی توحیدی و در بیان رسول خدا: « راستگوترین فرد »، آنچه بایسته است، می گوید و مورد خشم خلیفه قرار می گیرد.
     آنچه نوشتم گوشه ای از برخورد حاکمیت خودمحورانه ی خلافت و دستگاه عثمانی و مشاورانش با صحابه ی بزرگ رسول خدا بود که به عیان می دیدند خلافت دینی عثمان به یک نوع زمامداری اُموی و مروانی بدل گردیده و با گونه ای « اشرافیت اقتصادی و نژادی نوین » در پوشش دین به غارت و چپاول خلق خدا می پردازند. و عثمان قبای رسول بر تن کرده، منبر او را در دست گرفته، مسجد نبوی را جایگاه احبار یهود ( کعب الاحبار ) نموده، تا تفسیر قرآن را از زبان آنان بشنود. امّا خانه زاد و پرورش یافته وحی و قرآن (علی) در کشتزارهای اطراف مدینه به کندن قنات و آبیاری زمان بگذراند یا در سکوت به سر برده، یا در میان نخلستان های خاموش و دست پرورده اش، تسکین دردهای درون خویش را به خاطر سرنوشت آیین توحیدی محمّد و مسلمین، سر در اندرون چاه برده، از ژرفای وجود اشک بریزد و در این تنهایی و بی یاور بودن که قدرت حاکم عثمانی توان انجام هر اقدامی مفید را از او گرفته است، خار در گلو و خاشاک در دیده، صبر در پیش گیرد ! آن گاه حاکمیت موجود « اشراف منش و یغماروش »،آن گونه عمل کند. آن هم  به جای سنت و سیره ی ارزشی، انسانی محمّد و نگرش نبویِ « الناسُ سواسیـﺔ کاسنانِ المُشط » و برداشتن هر گونه امتیاز نژادی یا طبقاتی اقتصادی و جز آن که در سیره و روش پیامبر هست. یا بیان رسول خدا که : « سیروا بِسَیرِ اَضعَفِکم » که یعنی جانب ناتوان ها و راه مانده ها را بگیرید. و خود پیامبر از راهی می گذرد، پیرمردی یهودی و نابینا را می بیند ودر می یابد که ناتوان شده و اظهار نیاز می نماید. با دل نگرانی فریاد می زند: ای مرد! با تو با انصاف برخورد نکردیم ! ( ما انصفناک ). سپس برای او وجهی را تعیین می کند. ( النّبیُ محمّد/ 432) حتّی در انجام نماز جماعت که فریضه ی عبادی است، سفارش می کند که جانب افراد ناتوان را در نظر بگیرند.( مَن اَمَّ فَلیُخَفِّف ). آن هم برخورد مسالمت آمیز و انسانی اش با عبدالله اُبَیّ – رئیس منافقین مدینه – یا ندای آزادی بخش و جاودانه ش در هنگام ورود به مکّه و شکستن بت ها و در هم فرو ریختن سیطره ی مشرکین قریش با آن همه رنج  و شکنجه ای که متوجه او و دیگر مسلمانان درگذار سیزده سال و بعد از آن ساختند: « ...انتم الطُلقاء » . و خانه ی ابو سفیان را پناه اَمن از برای پناهندگان قرار دادن ... و از این قبیل که در کردار و گفتار آن مرد بزرگ آسمانی هست و او و مکتبش را جاودانه ساخته است و بیش نوشتن را ضروری نمی داند. آنگاه در خلافت و سلطه ی عثمانی که با روح اموی و مذاق طبقاتی  - نژادی آمیخته شده است، سنت و سیره ی نبوی بدل می گردد و طریق کسراها و قیصر ها را پی می گیرند. و ابوذر همان صحابی بزرگ و محبوب رسول خدا که درباره ی او و از جمله علی، گفت: « ان الله اَمَرنی بحُبّ اربعه، و اَخبرنی انه یحبّهم : علی منهم و ابوذر و مقداد و سلمان » (عبقریه محمّد/87 ) یا این بیان پیامبر: هر کس را که خوش آید تا به زهد عیسی فرزند مریم بنگرد، به ابوذر دیده بردوزد » (سنن ابن ماجه ج1 / 68 ) از سوی خلیفه و به دستور او تبعید می گردد. و چون علی او را بدرقه می کند و دل دلداری اش می دهد، نه تنها مروان که شخص عثمان متعرّض او می شود. زیرا جز « قانون نژادپرستی » و « در دست گرفتن عصای قدرت » و برگزیدن « روش شکنجه و تنبیه » در برابر افرادی که به کارهای او و کسانش « اعتراض و انتقاد » داشتند یا برای « انتقاد و ذکر نا به سامانی شرایط موجود » به درگاهش می آمدند یا او را « به رعایت درست کاری » فرا می خواندند، بی صبرانه می گرفت، آزار می داد، به بند می کشید و « تبعید» می کرد. و سهم آنان را از بیت المال قطع می نمود . چونان که ابوذر و ابن مسعود را... امّا این بار با علی، مرد حماسه و ایثار و مرد صداقت و صراحت روبه رو می باشد. وقتی عثمان به او گفت: مگر من مردم را از همراهی با ابوذر یا مشایعت او منع نکرده ام؟! علی، این اُسطوره ی به واقع پیوسته ی شجاعت و حق گویی و در هم شکننده ی قدرت خودکامگان، بی بیم و آشکارا می گوید: توقع داری تمام دستورهای برخلاف حق و خلاف او امر خدا را که تو صادر می کنی بپذیرم؟! هرگز ! خدای را سوگند، چنین نخواهم کرد! ( امام علی بن ابیطالب جلد2/50 ) و با این بیان به همگان درس می دهد که تا ستمگر هست و حقوق ناتوان ها را پایمال استبداد و خود محوری و شادخواری و شادکامی خویش می کند و می کنند، باید و می سزد که نستوه و بی پروا با او و مجموعه اش مقابله کرد. و این عمل یادآور بیان وزین پیامبر است که گفت:« اتقوا دعوۃ المظلوم و ان کان کافراً فانها لیس دونها حجاب » ( عبقرﯿﺔ محمد /92 ). پاسخ گوی و فریادرس مظلوم باشید .. هر کس و با هر باور و اعتقادی که هست!
      به این صورت بود که با روی کار آمدن عثمان در حقیقت پایه های حاکمیت بنی امیّه با پوشش دینی تثبیت شد و ابوسفیان به گونه ای آشکارا راز پنهان داشته ی خویش را واگو کرد و بیان داشت که قدرت حاکم اموی باید به مانند گوی در دست فرزندان اُمیّه بچرخد ... همین هم شد. زیرا به گفته ی عبدالفتاح : :« تاریخ آغاز سلطنت بنی امیه، روز زمامداری عثمان است » . در نتیجه عثمان و کارگزارانش با استوانه های پرورش یافته در مکتب توحیدی و مرد پرور محمّدی با سخت کوشی و استبداد و اتّهام و دروغ بستن پیش می روند. و هر یک از صحابه ی برجسته و کاردان و پای بند به ره نمودهای قرآنی و سنّت نبوی را به گونه ای از صحنه و رویارویی  و اعتراض و انتقاد به در می کنند. و چونان که اختاپوسی نیرومند در تمام شبکه های نظام اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی جامعه ی آن روز اسلامی که دامنه ی بس گسترده ای داشت، چنگ در زده، همگان را به بهای محرومیت و فقر اکثریت مردم مسلمان به خدمت « منافع اریستوکراسی » و « حاکمیت دینی عثمانی – اموی » قرار می دهند. در نتیجه درهای ثروت و مکنت و کارگزاری و یک پارچه  کردن قدرت و در دست گرفتن « سرنوشت اُمّت اسلام » به روی این جریان ویژه باز می شود. و آشکارا « سیاست تا آخرین قطره دوشیدن » و غارت و پایمال کردن حقوق ناتوان های بی پناه از همه ی اقشار مردم، تبعیض و تبذیر و کنزاندوزی و در نهایت « اختلاف طبقاتی شدید اقتصادی » به اوج خود می رسد. به گونه ای که هر روز به میزان فزونی ثروت و کثرت اندوزی شماری از اطرافیان خلیفه و سکه پرستان افرادکثیری از جامعه در تنگنای زیست معمولی در می مانند، همان که پیامبر به زبان نیایش از خدا می طلبد : « معیشت کفاف » !
     عثمان تمام منافع کوفه، شام، مصر و بصره را میان اطرافیان خویش بخش کرد. زیرا که این چهار منطقه از جهت نظامی، اقتصادی و اجتماعی از ارزش بالایی برخوردار بودند. ( ثورۃ الحسین/40 ) بر بصره، فرزند دایی خویش، عبدالله بن عامر را و بر کوفه ولید بن عقبه را گماشت. و معاویه را در شام باقی گذارد و به مناطق نفوذی اش افزود. برادر رضاعی اش – عبدالله بن سعد را بر مصر گماشت. امثال مروان بن حکم که همه کاره و گرداننده ی حکومت عثمان بودند. از این پس بخشش های اسراف گرانه ی عثمان آشکارا شروع شد. این سیره و روش او  در ثروت و پخش آن بود : این « مال الله » است. به  هر کس بخواهم می دهم و به هر که نخواهم نمی دهم. ( الغدیر ج 8/ 281 ) . بنابراین تمام غنیمت آفریقا را پس از فتح که از طرابلس تا طنجه بود، بی شرکت دادن دیگر مسلمانان، به عبدالله بن ابی سرح بخشید ( شرح ابن ابی الحدید ج 1 / 67 ) و و و ......
       این بخشش های بس چشمگیر و زیاد از کیسه ی خلیفه ! سبب شد تا یک طبقه ی کاملاً ممتاز ثروتمند در جامعه ی اسلامی آن روز به وجود آید. و هر یک از طلحه و زبیر، مروان حکم، سعید بن عاص، عبدالرحمان عوف، معاویه، سعد بن ابی وقاص، یَعلی بن اُمیّه و کسان دیگر از این گروه کثرت اندوز که در تمام بخش های حاکمیت عثمانی نفوذ داشتند و نبض جامعه در دستشان بود و « صاحبان امتیاز و وجهه و آزادی » بودند، از همه ی امکانات موجود برخوردار شده، بهره برمی گرفتند. و این تحریف و انحراف به اندازه ای بود که حتّی در روش دو خلیفه ی دیگر هم به این شدّت دیده نمی شد. بنا به نوشته ی مروج الذهب ج 2 /306: سلمان فارسی از سوی عمر حکومت مداین را داشت. لباس پشمینه می پوشید و نان جوین می خورد. او فردی زاهد و پرستنده بود. شماری دیگر از فرمانداران عمر، افرادی چون: عمّار یاسر، عثمان بن حُنیف، ابن مسعود و از این کسان بودند. در « اُسدُالغابه » ج3/ 258 آمده است که : « عمر در دوره ی خلافتش عبدالله بن مسعود را در همراهی عمّار یاسر به کوفه رهسپار نمود و فرمان نامه ای را برای مردم فرستاد که نوشته بود: من عمّار یاسر را به عنوان امیر و عبدالله پسر مسعود را معلّم و وزیر برای تان برگزیدم. و این دو نفر از شخصیت های برجسته ی صحابه ی رسول خدا و کسانی اند که در « غزوه ی بدر » شرکت جستند. (مِن النُجباء  من اصحاب رسول الله من اهل بدر). آنها را پی گرفته، فرمان برده و به بیانشان گوش فرا دهید». و مطلب را این گونه ادامه می دهد که : شما را به وجود عبدالله برخودم برگزیدم. و ابن مسعود قرآن را به آنها آموزش می داد و در مسایل دینی آگاهشان می کرد. و در عین حال، فردی امین بر بیت المال بود.» مسعودی در رابطه با عمر می نویسد: « باری عمر با پسرش به سفر حجّ رفتند. تمام هزینه ی سفرشان به 16 دینار رسید. عمر به فرزندش عبدالله گفت: ما، در این سفر خود اسراف کردیم.( مروج الذهب ج 2 /334 ) و موارد دیگر که در تاریخ آمده است. حتّی در یاری طلبیدن از حضرت امیر، بارها و بارها عبارت مشهور « لولا علیٌ  لهلک عمر » را تکرار می کند. و از این قبیل است : « لو لاٰ علی لَا فتضَح عمر » یا « اقضانا علی » ( طبقات ابن سعد ج 2 /83 ) . که یعنی : اگر علی نبود، عمر نابود می شد یا رسوا می گردید. زیرا « علی دادورزترین ما در داوری است » !! و راستی را : « عَجَزت النِّساءُ اَن تَلِد مِثل علیّ بن ابیطالب » ما در روزگار ناتوان است از زادنِ چونان علی ! (فقیه الاﻤﺔ و مرجع الائمه /157 )  و نیز : به خدا پناه می برم از مورد پیچیده ای که علی در آن نباشد – و راه ننماید و مشکل را حل نکند- ( همان / 159 ) ای علی ! خدای را که بی وجود تو من نباشم ! ( ذخائر العقبیٰ /280) چرا ؟  و به چه دلیل و دلایل ؟ زیرا : « لولاٰکَ لافتضحنا »( ابن ابی الحدید ج 2 /95 ) . اگر تو – در امور گوناگون فقهی و داوری ها و ره نمودها، مددکار ما نبودی- ما رسوا می شدیم ! و به زبان نیایش می گوید : پروردگارا ! امری دشوار برمن مفرست ، مگر که ابوالحسن – علی – در کنارم باشد. (اللهم لاتُنزل بی شدّۃ اِلّا و ابوالحسن جَنبی – سابق /82 ) این نمونه ها چندان شگفت انگیز نیست. حال با هر آبشخور فکری و آهنگ درونی ( نیّت ) و موضع تبلیغاتی یا سیاسی که باشد؛ این حقیقت را نمی توان نادیده گرفت که نه تنها عمرّ بل دیگری و دیگران هم برجایگاه ارزشی و ولایت علی و شعور مرموز و کاردانی و استوارگامی و مشکل گشا بودنش از هر نظر و منظر واقف بوده اند. و این مطلبی است که پژوهش بیشتر و فرصتی مناسب تر را می طلبد و بیش نوشتن در این مورد را سزا نمی دانم. و تنها همین اندازه بسنده است.
        به هر روی، زمانی که انسان بی هیچ تعصّب و جانب داری نا آگاهانه این سخن را می بیند که : « کُلّ الناس اَفقه من عمر » ( من حیاۃ الخلیفه عمر /218 )  یا اقرار از روی ناتوانی و نیاز را که : « لا اَبقانی اللهُ بعدَ ابن ابی طالب » ( تذکرۃ الخواص / 137 )؛ که هر دو مورد را در دوره ی خلافتش گفته است؛آن گاه به چند دهه ی پیش باز می گردد و در « غدیر امامت » بیان « بخٍّ بخٍّ لکَ یا علی، انتَ مولای و ... » را از همین زبان دریافت می دارد و از نظر می گذراند؛ سخت شگفت زده می شود و کنجکاو و پرسشگر که راستی را چه مرموز وجودی است این آدم در تحریف حقایق حق و پنهان داشتن « رازهای مَگو » از برای برکشیدن نظرها و داوری ها به سوی خود و برکندن بنیان های راستی و درستی؛ و تاریخ انسان را جلوه ای تمام نمای از « کلمه حقٍّ یُرادُ بهِ الباطل » ساختن، و خود و موقعیّت و مقام و منافع خویش و وابستگان را بر جز آن برگزیدن؛ هر چند حق و عدل مطلق باشد !! و با شیوه ی بس پیچیده زمین و زمان و تاریخ و انسان را در جولانگاهی دراندازد و به پویش وادارد که جز نا به سامانی و ستم کشیدن و بردگی و پایمال گردیدن حقوق انسانی اش از هر نظر بهره ی دیگری نبرد. راستی را مگر سرگذشت تاریخ اسلام و سرنوشت مسلمانان با این واقعیت ملموس و محسوس رقم نخورده است ؟! اصلاً سخن بر سر فرد یا افراد یا خلیفه ی نخستین یا دوم و سوم نیست، بل بحث بر سر تحریف یک « حقیقت بزرگ » و واژگون ساختن و پوستین وارونه بر آن پوشانیدن و خلقی را علیه خود و سرنوشت و اعتقاداتش با ترفند و تبلیغات شورانیدن و در نهایت به خاک سیاه بدبختی و بی عدالتی درنشاندن و ... می باشد. تفاوتی هم ندارد که « آتش گیره » ی این جریان در دست این فرد، و شعله ور ساختن و فراگیر نمودن و همگانی کردنش در دست دیگری و دیگران باشد. تأسّف برانگیز و دردآور این است که کسانی به هر دلیل جاه طلبی، خودمحوری، مَن برتربینی دینی و یار غار بودن و نفع گرایی یا هر مقوله ی دیگر در « تلاش و تبلیغ و تحریف و تزویر و عضو گیری » برآیند و از همه چیز مایه بگذارند تا یک « حقیقت » را برخی  ( قربانی ) سازند ! و خود و کسان خویش را تقدّم بخشند ! و این اوج درد و فاجعه است ما بفهمیم یا نه، بپذیریم یا خیر و به توجیه و موضع گیری و دلیل تراشی پردازیم . و این اصل بس وزین و جهت دهنده و معیار گزینش راه و جایگاه را  در بیان رسول خدا از یاد ببریم که : « من تقدّمَ علی قوم من المسلمین و هُو یَریٰ هُو افضلُ مِنه فقد خان الله و رسولَه و المسلمین »  (التمهید لِلباقلانی /190 ). کسی که با وجود « افضل » از خود فردی را بیابد و بر او پیشی گیرد – و جایگاه ارزشی، علمی، فرازمندی پرورشی و واقعیت توان مندی او را واپس بزند. خدا و رسولش و مسلمین را خاین است و در سرنوشت آنها ناراستی و نادرستی و خیانت را فراپیش آورده است. و چه فریب رفتاری و ترفندی بالاتر از این که آن « اَفضل » را به گونه ای در فشار و محدودیت و محصور قرار دهند که خاردرگلو و خاشاک در دیده، از روی درد و افسوس، سِرواد درون را سردهد که: « اَریٰ تُراثی نَهباً »، رویاروی و راست قامت دریافتم و دیدم که مرده ریگم (میراثم ) را به یغما و چپاول ببرند و بازپس گرفتن را نتوانم!! حالی که : « امامت و خلافت علی، هسته ی اصلی فلسفه سیاسی اسلام است و همه ی شئوون و مصالح اسلام وابسته به آن » ( حماسه ی غدیر / 47 ). و با هر نام و عنوان و روی کرد و توجیه و تعبیر، دست یازیدن به واپس زدن علی و ولایت او ره آوردی جبران ناپذیر دارد و داشت ! و تا امروز هم ادامه دارد و تا همیشه زمان بر جای خواهد ماند. زیرا در این جا سخن از یک آیین است، آن هم آیین آسمانی و جامعیت منظومه وار آن و صلاحدید بشریت در گذار تاریخ ؛ نه تنها مسلمان یا شیعه و پیرو و دوستدار علی.( دقّت)
      اکنون و تا اندازه ای واقف شدن بر جریان سرچشمه گرفته از« سقیفه » و ره آوردهایش – به ویژه در پیوند با موضوع فراروی _ و گذشت 25 سال از وفات رسول خدا، و رخدادهای گوناگون و طرح ها و برنامه ها و گستره - ی جامعه ی مدنی محمّدی و دست یافتن مسلمین بر سرزمین ها و غنایم و ثروت های فراوان، و در نتیجه نچرخیدن چرخ نظام زیستی ِاجتماعی– اقتصادی مردم برمحور و با معیار دادورزی و آزادگی، و فراگیر شدن تبعیض و اِسراف و ریخت وپاش های دستگاه خلافت وبه تعبیری « لوچ نگری » و « دوبینیِ حاکمیت »  از خلیفه ی نخستین که گذشت روز به روز فزونی گرفت. ودیگر آن نگرش یکسان بینی و مساوات و عدالت زمان پیامبر نمودی نداشت. نگاه ها وچشم اندازها به مردم بَدل شد. « خودی » و جز « خودی »  به گونه ی یک فرهنگ درآمد. خودی ها در تمام شبکه های اجتماعی، سیاسی، کارگزاری و اقتصادی نظام نفوذ کردند و با پشتیبانی خلیفه وخلافت به انجام هر کاری دست یازیدند.در نتیجه جان ها به لب آمده وخون ها به جوش، و مردم آسیب دیده وستم کشیده در خروش ! پس سراسیمه به علی پناه آوردند و خانه ی علی، پناه کسانی که نابرابری ها و ستم ها و استعدادکشی ها و « تک صدایی های نظام خلافت » و محرومیت از حقوق انسانی؛ گستاخ و حق طلب و از خود گذشته و پرخاشگر و معترض شان کرده بود. خانه ی  اَمن و امنیت و دادورزی را پناه  و پناهگاه می جستند. بی واسطه و با وجدانی برهنه و با آگاهی و خودجوش، خانه ی کوچک علی را که به وسعت تاریخ و انسانیت وسیع است، نشانه گرفته، به آن پناه بردند. در این خانه، دیگر فاطمه نیست. آن خانه زاد وحی وپرورش یافته ی « رسالت و امامت » و آن « معترض بزرگ » ! و پاره ی تن رسول خدا و نور دیدگانش. و آن پناه و پشتیبان علی ! 25 سال پیش نیز کسانی از قبیلِ خالد پسر ولید، قنفذ پسر جَذعان، عُبَیده فرزند جرّاح و شمار دیگر با برنامه و حساب شده و در عین حال تأسّف بار، « هجموا علی علیّ داره، و فیها ﺑﻀﻌﺔ الرّسول، و سیدۃ نساء العالمین فاطﻤﺔ الزّهراء » به خانه ی علی یورش بردند. یورشی انباشته از خشم و کینه و حسادت ! یورشی که نه به سرنوشت یک مکتب و آیین آسمانی؛ که به بشریت در همیشه ی زمان آسیب رسانید. یورش بردند، یورشی شتاب زده و بی هیچ « پاس داشت ادای ابتدایی ترین حق ». آن هم نه تنها حق رسالت، که نگه داشتن حرمت انسانیِ مردی که وجودش، نامش، سمت گیری و برخوردش و همه و همه رحمت است وعطوفت و مهرورزی ودیگر دوستی ودریک کلمه : « ایثار » ! ویورش به خانه ای که خانه ی زهد است وپرستش وقناعت،  نه حتّی کفاف؛ که خانه ی ایثار ! ودراین خانه فاطمه است ! آری ! فاطمه، نوردیده ی محمّد .آن که در « فاطمه در چشم و دل محمّد » نوشته ام و نیاز به تکرارپ نیست. وآهنگ یورش بر آن : « سوزانیدن و ویران کردنِ خانه »  است ! شگفتا ! از این یازیدن وگرایش و این گام در نهادن و دلیری کردن !! وچون کسانی از حاضرین، عامل اصلی را بیم داده، و هشدار؛ که راستی را این چه شیوه ی برخوردی است، درصورتی که فاطمه در خانه می باشد ؟! پاسخی ماندگار دریافت می دارند که : « و اِن، و ِان » ! هر چند که فاطمه درآن باشد ! ( ابن ابی الحدید 1/                                      34، الاماﻤﺔ والسیاﺴﺔ 1،12، تاریخ یعقوبی 2، 105 و منابع دیگر). آری! هرچند فاطمه در خانه و در کنار علی باشد ! این زبان سیاست است و حاکمیت ! زبانی که آماده است همه و همه چیز برخی (قربانی) شود. اگر چه این ویرانی و از گردونه ی اصلی به در رفتنِ یک مکتب آسمانی باشد ! ویران و تباه و به آتش کشیده شده، دودش به هوا رود؛ امّا هوای حاکم و هوس او بر جای بماند. و جاه و مقام حفظ شود. که می خوانیم: « آخر ما یَخرُجُ مِن قلوب الصّدّیقینَ حُبُّ الجاه ». نهایت چیزی که از درون افراد بس راست گفتار و درست کردار به در می رود، جاه طلبی است. به ویژه اگر این مقام دوستی با پوشش دینی همراه باشد که خطرش صد چندان بوده و هست. و تاریخ زندگی انسان در میان همه ی عصرها و نسل ها گواه این سخن است. که بررسی و تحلیل و شاهد مثال آوردن، فرصت دیگر را می طلبد.
       به هر حال یک یورش از روی عصبیت و جاه طلبی و به کرسی درنشاندن مصلحت اندیشی و اجتهاد و دریافت در برابر نصّ و دگر ساختن همه و همه چیز و برخی نمودن یک حقیقت بزرگ، به این خانه صورت گرفت. و یک پناهندگی و دادخواهی و ستیز با فضای موجود و ستم اجتماعی، انسانی و اقتصادی؛ به این خانه. و هر دو روی جریان، عبرت است و دَرس آموز و هشدار ! عمل کرد نخستین فرا می دهد که هر گاه یک جریان در تک و پوی است و طرح و برنامه تا یک حقیقت مطلق و ارزش سرنوشت ساز را واپس بزند، انسان – هر کس هست و در هر جایگاه و دریافت و شناخت، می سزد تا که فاطمه وار عمل کند و اعتراض فاطمه ! که  تا امروز و تا همیشه، روح ها را می آزارد که : چرا ؟ و ذهن های خفته را بیدار می سازد و همگان را به اندیشه وامی دارد. باز هم چرا؟ راستی را چرا یورش به خانه ی فاطمه؟! و چرا سفارش کرد : مرا در شب دفن کن و قبر مرا پنهان دار؟! یا که علی گونه سکوت کرده، پاس داشتن یک حقیقت نوزاد را « خار در آوا و خاشاک در دیده» خاموش بود و در انتظار تا آن انگشت درنهادن و واخواست ( اعتراض ) و این سکوت، « نهال یک انقلاب » را بارور سازد و مردم را با « آگاهی و نیاز و شیفته سار » به سوی حقیقتی پاسخ گوی ره نماید. و این گونه هم شد. و مردم بریده از « سیاست » و « حاکمیت » به خانه ی « امامت » و « ولایت » روی آورده و پناه جستند. تاچه می بینند و می یابند ؟ به ویژه در بخش دادورزی اجتماعی و اقتصادی و چگونگی برخورد امام و عمل کرد او با مردم به گونه ای همگانی. وطرح و برنامه اش در قبض و بسط امور جامعه و نیز نحوه ی زیست امام و شیوه ی کرداری اش در پیوند با بیت المال مسلمین و موضع رفتاری اش با کارگزاران و گزینش یا کنار زدن آنان و از این قبیل.
       آری ! اینک حضرت امیر در کار است و اصلاح امور و در اندیشه و سعی برای بازسازی ویرانی ها و بهبود نا به سامانی ها. و در جمع، فرادادن « روش ملکداری » به عنوان نمونه که این گونه باید بود و عمل کرد تا به اصلاح فرد و جامعه بیانجامد و از میزان ناراستی ها و نادرستی ها پیوسته کاسته شود و « جامعه ای امام » بر بنیاد « دادورزی » و «آزادگی » و « انسان محوری »، آن هم در « عینیّت جامعه » تحقّق یابد. نگارنده نیز با همین چشم انداز و با « عشق و نیاز و آگاهی و تلاش » این موضوع را پی می گیرد. و به جست و جو و کاوش می پردازد. بل به راهکارهای مفید و پاسخگو از سیره ی امام در نظم اجتماعی و عدالت دست یابد و در اندازه ی ممکن و توان آن را بنماید. هر چند نیم گامی باشد در پژوهش و شناخت روش امام. گام های بهتر، فرازمندتر و استوارتر را دیگران برخواهند داشت. با این درخواست از خواننده که مطالب را از هم آغاز با « نقد و نظر و اصلاح » بنگرند که این اوج ارزش است در درست کردن نادرستی ها و احیاناً بدفهمی ها.
       امّا سخن را این گونه می آغازم : حضرت امیر از ملکداری و کارگزاری جامعه « امامت » را خواستار بود. بنابراین تمام واژه ها و اصطلاحاتی که در این زمینه به کار می رود از قبیل « سیاست » ، « عدالت »، « آزادی » ، « حق و حقوق انسانی » ، « روش زیستی زمامدار » ، « چگونگی برخورد با کارگزاران » ، « جایگاه و ارزش فرد در نظام » ، « برابریِ زیستی اقتصادی » ، « دوستدار محرومین و بیچارگان » ، « رفیق آسیب دیدگان » ، « پناه کتک خورده ها » و... « قاطعیت در مواضع کرداری » ، « تسامح برخوردی » و... همه و همه در محوریت امامت و امام معنی و مفهوم و سمت و سوی پیدا می کند. نمونه را از عمر پسر عبدالعزیز است که : پس از رسول خدا، در این اُمّت کسی را زاهدتر از علی پسر ابوطالب نمی شناسیم. (المناقب خوارزمی /68 ) یا این بیان که : علی در گذار زندگی اش سنگی بر سنگ، یا چوبی بر چوب دیگر برای خود ننهاد. یعنی که ساختمانی برای خود بنا نکرد. یا این که چون از حسابرسی امور دولتی فارغ می شد، به بازار رفته، نزد خرما فروشان می نشست با آنها گفت و گو می کرد. از وضع حالشان می پرسید. یا اگر کسی نیاز داشت تا کالایی را حمل کند، او را یاری می کرد. یا نابینای نیازمندی را دست می گرفت و راه می برد و نیازش را برمی آورد. یا زیان دیده در خرید را به فریاد می رسید و یاری می کرد. چون بر مردم بصره برای پاکسازی شهر با سلاح وارد می شود و پیروز می گردد، پس از بازگشت بر پشت زین اسب خویش ایستاده و گفت : من در شهرهای شما با این بار و بُنه و همراهان وارد شدم، بی هیچ غنیمت یا وسایل اضافی باز می گردم. در غیر این صورت فردی خیانتگر خواهم بود.( مناقب آل ابوطالب ج 1 / 304 ) یکی از یارانش نزد او آمده، از او ره نمودی جویا می شود. امام می گوید : « ای نوف، اگر شادابی که در قیامت با من باشی، همیار و پشتیبان ستمگران مباش » به بازار کوفه می رفت و خطاب به بازاریان می گفت : « ای صنف بازاری ها، خدا را پروا گیرید. به مشتریان نزدیک شوید. خویشتن را با بردباری زینت دهید. از سوگند دروغ دوری کنید. از ستم نمودن فاصله گیرید.  با مظلومان انصاف ورزید ... در زمین فساد نکنید ».شب هنگامی سرد بود. علی بنا به روش همیشگی اش در بررسی حال درماندگان بیرون آمد. از درون خیمه ای صدای گریه ی کودکان و مادری را شنید. نزدیک رفته، سبب را پرسید. زن پاسخ داد: از شدّت سرما و گرسنگی ! شاید با خود می اندیشید : چگونه این کودکان گرسنه اند، و علی، خلیفه ی رسول خدا است و بی خبر از حال آنان ؟! آن علی که از دریوزگی مردی نصرانی دل نگران شده، برای او از بیت المال حقوق و مستمرّی تعیین می کند؛ او را چه شده که خبر ندارد کودکان مسلمین از فقر و گرسنگی اشک بریزند؟! پس به خانه باز می گردد. در همراهی قنبر از همیاران علی با کیسه ای آرد و روغن باز می گردند. قنبر خواست در حمل آرد او را یاری نماید. علی سرباز زده و خود را « صاحب عیال » دانست. زیرا ملت و مردم دامنه ی حکومت علی، همگان « نان خور » او هستند و خود گفت : « سرپرست نان خورها در بر دوش کشیدن طعام سزاوارتر است ».غذا را آماده می کنند. امام لقمه می گیرد. لقمه ای به این و لقمه ای دیگر به آن کودک می دهد. چون از خوردن غذا سیر شدند، با روشی کودکانه با آنان سرگرم شده، به خنده و شادی شان وامی دارد. چون بازمی گردند، قنبر کنجکاوانه می پرسد : معنای بازی کردن با کودکان را درنیافتم ! امام پاسخ می دهد : « چون وارد خیمه شدیم کودکان اشک می ریختند و گرسنه بودند. من خواستم که سیر و خندان باشند.» در خانه ی کوچک خود می نشست و به حسابرسی امور مالی و جز آن می پرداخت. تنها از یک شمع نور می گرفت. چنانچه نوشته اند : شبی عمرو عاص یا طلحه و زبیر بر علی وارد شدند. علی پس از حسابرسی پرسید: برای کار خصوصی یا عمومی به این جا آمده اید؟ پاسخ دادند: برای کار خصوصی. امام دفتر ویژه را بسته و شمع را خاموش کرد !! راستی را برای چه؟ زیرا شمع از «  مال مسلمین » بود ! خزینه دار علی مردی است به نام « ابو رافع ». روزی گردن بندی را « امانت » و « ضمانت شده » به یکی از دختران امام می دهد. تا پس از زمانی کوتاه به بیت المال بازگرداند. هر چند این کار در نظام های حکومتی مسأله ای کاملاًطبیعی است. امّا در « عُرفِ شیوه ی علی »، این « اُسطوره ی به واقع پیوسته ی عدالت » ممنوع است و بزرگترین گناه و خیانت! علی گردن بند را همراه دخترش می بیند. پس از بررسی دقیق، ابورافع را با نهایت خشم به « خیانت در بیت المال مسلمین » می نکوهد. سپس دختر را مورد خطاب و پرخاش قرار می دهد: « سوگند خدای را اگر گردن بند را « امانت و ضمانت شده » نگرفته بودی، نخست دختر هاشمی بودی که به عنوان سرقت دستت را قطع می کردم ». ( بحار الانوار ج 40 /338 ) نقل است که : در هنگام زمامداری اش « زره » خویش را در دست مردی نصرانی (مسیحی ) دید و شناخت. نزد شریح قاضی رفته، دادخواهی کرد. در هنگام حضور قاضی گفت : یا علی باید شاهد بیاوری. امام پاسخ داد : رسم قَضا همین است. امّا شاهد ندارم. زره را قاضی واپس نگرفت و نصرانی را اجازه ی رفتن داد. آن مرد چون چنین دید اقرار کرد که علی درست می گوید. در زمان خلافت عمر، حضرت امیر با یک فرد یهودی اختلاف پیدا کرد. هر دو نزد همین قاضی آمدند. به هنگام ورود گفت : یا ابوالحسن نزد یهودی بنشین. امام سخت دگرگون شد. دلیل را پرسید. گفت: از این ناراحت شدم که مرا با احترام نام بردید و او را به نامش صدا کردید. و این برخلاف عدالت بود. به او خبر رسیده که همین شریح قاضی مسکنی خریده است که بهایی غیرمعمول دارد و با دریافتیِ قاضی از بیت المال هماهنگ نیست، در نتیجه او و کردارش را به نقد و چالش می کشد که نباید این خرید را می کرد. ( نامه ی 3 / نهج البلاغه ) در نامه اش به کارگزار آذربایجان می نویسد: « کاری که بر دوش تو می باشد، نان خورش تو نیست. بل بر گردنت امانتی است». (لیس لَک بطعمه ولکنّه فی عُنقِک اَماﻨﺔ ) و او را سخت زیر نظر دارد و در فشار که امانتداری درست کار باشد و در کار توده ی مردم به دل خواه و از روی استبداد رفتار نکند و یا به کاری دست نزند که از سوی امام فرمان نیافته است. و بداند ثروت در دست و « مال الله » می باشد و او « خزانه دار» و پاس دارنده ی آن ثروت.   ( نامه 5/ همان ). به فرمانده سپاه خود – مَعقِل پسر قیس ریاحی – که با سه هزار تن او را به شام می فرستد، ره نمودهایی می دهد که تنها از « منظر امامت و امام » می سزد. از جمله می نویسد: « کینه ی آنان شما را  واندارد که جنگ را آغاز کنید از آن پیش که به راه راستشان بخوانید و درِ پوزش را به رویشان فراز کنید » (نامه ی 12 / همان ). به سپاهیان خود، پیش از دیدار دشمن در صفّین می نویسد: با آنان جنگ مکنید، مگر به جنگ دست یازند. اگر شکست خورده و گریختند، آن را که پشت کرده، مکشید. و کسی را که دفاع از خود نتواند، آسیب مرسانید. زخم خورده را از پای درنیاورید. زنان را با زدن برمیانگیزید، هر چند آبروی شما را بریزند یا امیرانتان را دشنام دهند.( نامه ی 14/ همان ) چون بر او خرده گرفتند که چرا بیت المال را مساوی بخشیده است، با صراحتی که ویژه است علی را در موضعِ « زمامداری و خلافت » گفت : « اَتأمُرُونی اَن اَ طلُبَ النّصرَ بِالجَور فی مَن وُلیِّتُ عَلَیهِ»( خطبه ی 126). مرا فرمان می دهید تا پیروزی را بجویم به ستم کردن درباره ی آن که والیِ او می باشم؟ هرگز، این شیوه ی علی نبوده و نیست. « خدای را سوگند که ، نپذیرم تا جهان سرآید، و ستاره ای در آسمان پیِ ستاره ای برآید. اگر مال از آنِ من بود، همگان را برابر می داشتم – که چنین تقسیم سزا است – تا چه رسد که مال، مال خدا است ». و سخن را این گونه ادامه می دهد : « بدانید که بخشیدنِ مال به کسی که مستحق آن نیست، با تبذیر و اسراف یکی است ». « خوارج » حکم به « کفرامام» داده، ریختن خونش را مُباح می دانند و آشکارا می گویند: « داور حکم کننده ی میان ما و تو شمشیر است ». امّا هرگز نمی توانند امام را به خشم آورده، رویارویی با آنها را آغاز کند. بلکه از هر گونه درگیری تا اندازه ی ممکن و توان جلوگیری می کند. حتی می گوید: « پس از من خوارج را نکشید زیرا کسی که حق را جویا می شود و به خطا می رود، همانند کسی نیست که در باطل راه می پوید...» و فراتر از این می گوید: « حقوق آنها را قطع نمی کنیم » ( لانمنع الخوارج الفئ » و بر آنها یورش نمی بریم. امّا اگر به فساد انگیزی در زمین روی آوردند، با آنها به نبرد می پردازیم. زمانی که می گویند: « علی آگاه به بنیان های ملکداری نیست و سیاست و تدبیر ندارد»، می گوید:« خدای را سوگند که معاویه از من زیرک تر نمی باشد. ولی او نیرنگ به کار می برد و به انحراف می افتد » و سخن را این گونه کامل می کند : « اگر چنانچه ناخوش آیندی تزویر نبود، من زیرک ترین مردم می بودم ». جرج جرداق مسیحی، نویسنده ی « علی، صدای عدالت انسانی » می گوید: « کسانی که علی را ناآگاه به سیاست می دانند، از علی می خواهند تا معاویه پسر ابو سفیان باشد. حال آن که، علی می خواهد و باید تا پسر ابوطالب باشد». زیرا منطق علی و سیاست او، منطق حق است و عدل. ونگاه علی به « خدا » و « انسان » است و قدرت برای اجرای حق و عدل. همین و بس. روزی در تقسیم هدیه ها مردی انصاری نزد علی آمد و سهمی دریافت کرد. پس از او یک غلام آمد و همان اندازه گرفت. مرد اعتراض کرد. پاسخ علی پس از توضیح این بود : « انّ آدمَ لم یلد عبداً و لا اَﻤﺔ، ان الناس کلهم اَحرار » ( روضه ی کافی ج 1/ 124 ). این جوهره واقعی اسلام است : « الناس کلهم اَحرار » و تماماً از حقوق انسانی برابرند چنانچه دانه های شانه ( الناس سواﺴﯿﺔ ... ) زیرا فرزندان آدم با هر نژاد و سرزمین و عقیده و فرهنگ، برده و کنیز به دنیا نیامده اند، بل تمام مردم آزادگانند! این هم سفارش علی است :« و لا تکُن عبدَ غیرکَ و قد جعلک الله حُرّاً ». ای انسان برده ی کسی مباش، زیرا که تو آزاده آفریده شده ای. به فردی که در ستودن او از اندازه درگذشت، گفت: « اَنَ دُونَ ما تقولُ وَ فَوقَ ما فی نفسِکَ » ( نهج البلاغه / ر 83 ) من کمتر از آنم که بر زبان آری و برتر از آنم که در دل داری. شریف رضی از ابن عباس نقل می کند: در «ذی قار » - شهری نزدیک بصره – بر علی وارد شدم حالی که داشت کفش خود را ترمیم می کرد. امام به من گفت : بهای این چقدر است؟ گفتم: بهایی ندارد. امام فرمود: خدای را سوگند که این در نزد من  بس گران سنگ تر است از حکومت کردن بر شما، مگر که «حق » ی را بر پای دارم یا « باطلی » را از بُن در آرم ! ( فی ظلال النهج ج1 /220 ). اصلاً فلسفه ی پذیرش ملکداری از سوی علی، استوار و نستوه ایستادن در رویارویی با « ستم پیشه ی شکمباره » (ﻛِﻆَّﺔِ ظالم ) و شتاب ورزیدن به یاری گرسنگان ستمدیده است (سَغَبِ مظلوم ). ( خ 3 نهج البلاغه ). این هم سفارش وزین و جهت دهنده ی اوست تا مرزها را مشخص کند. « برخدای درآیید، ستمدیده » ( وَاقدَموا علی الله مظلومین )، « نه ستم شما به دیگران رسیده » ( وَ لا تَقدَموا عَلیهِ ظالمین ) ( همان خ 151). و این اوج سمت گیری اندیشه ی علوی و برترین معیار گزینش است راه جوینده را و فرازمندترین میزان سنجش ملکداری و زمامدار : « اگر پیش از من توده ی مردم ( رعیّت ) از ستم فرمانروایان می نالید، امروز من از ستم مردمان خود می نالم » ( اِنَّنی الیومَ لَاَ شکو حَیف رعیّتی ) و درد و رنج یگانه پیشوای دادورزی و آزادگی که به گفته خلیفه دوم « مادر روزگار از زادن چون او عقیم است »؛ و تسامح برخوردی اش با مردم و ناساز رفتاری آنان را این گونه می نماید و هشدار می دهد و به بیداری فرا می خواند : «کانَّنی المَقودُ و هُمُ القادَۃ » ( همان - ر 261 ). گویی من پیروم و آنان پیشوا، من محکومم و آنها فرمانروا !! و همان گونه که شدّت عدلش سبب شد تا شماری جاه طلب که تنها به منافع خویش می اندیشیدند و با او به ستیز برخاستند و در نهایت هم حالی که نماز درمیان دو لب داشت، به شهادت رسید، چنان با صراحت و صداقت که ویژه است روش و منش او را، درس بیداری می دهد :« فلاتُکلّمونی بِما تُکلِّمُ بِه الجبابِرۃ » با من چنان که با سرکشان گویند، سخن مگویید. « و لاتُخالطونی بِالمُصانعه » با ظاهرآرایی آمیزش مدارید و شنیدن حق را بر من سنگین مپندارید. و نخواهم مرا بزرگ انگارید. چه آن کس که شنیدن سخن حق بر او گران افتد نمودن عدالت بر وی دشوار بُوَد، کار به حق و عدالت کردن بر او دشوارتر است. « فَلا تَکُفّوا عَن مقا ﻠﺔٍ بِحَقٍّ اَو مَشورۃٍ بِعَدل » پس، از گفتن حق، یارای زدن در عدالت باز مایستید، که من نه برتر از آنم که خطا کنم و نه در کار خویش از خطا ایمنم، مگر که خدا مرا در کارِ نفس کفایت کند که از من بر آن تواناتر است. « فَلا تُثنوا عَلَیَّ بِجَمیلِ ثَناءٍ ... » ( همان خ 216). مرا به نیکی مستایید تا از عهده ی حقوقی که مانده است برآیم و واجب ها که برگردنم باقی است به انجام رسانم.
         نمونه آوردن را در همین جا به پایان برده، این اندازه را بسنده می دانم. هر چند خود می دانم مطلب ناقص است و نیاز به دسته بندی کردن مطالب و تحلیل دارد. امّا همین چند نمونه می تواند ره نمودی باشد و جاذبه ای تا به ویژه آنانی را که در اندیشه اند و تلاش تا در این فضای زیستیِ نفس گیر دنیای پر آشوب و ستم امروز و تجاوز حقوقی – انسانی از هر سوی و با هر نام و آیین و توجیه، رها و آزاد گردند و گردیم، به علی و راه کارها و آموزه هایش در هر زمینه ای روی آورده، علی و شیوه های زیستی، برخوردی و کرداری و هدایت گری های سرنوشت ساز نهج البلاغه اش را شیفته سار و عاشقانه و با ایمان و آگاهی فرارویِ گزینش و درس گیری   و عمل قرار دهیم. زیرا امروز و در عصر و زمان و شرایطی که به سر می بریم، پیش از هر چیز باید فهمید و گفت و نوشت که « عدالت، در زنجیر است». زنجیر استبداد و خود محوری، استعمار و جهان خواری، استحمار و قبضه کردن استعدادها در جهت منافع حاکمیّت ظلم و ظالم. بنابراین نخستین سخن در رسیدن به « عدالت » این است که فریاد کشیده، بی بیم و دل نگرانی یا سستی در موضع، به گوش همگان برسانیم که: در آغاز باید و می سزد تا « عدالت »  را آزاد کرده، زنجیرهای «خودی» را از دست و پای او گشود! و پس آنگاه باید در انتظار بود تا « عدالت » بتواند « انسان » را «آزاد » سازد و استعدادهای ناپیدا و کشته شده اش را بارور نماید. راستی را « فَبِاَیِّ ذنبٍ قُتِلَت »؟! این هم کار یک یا چند نفر یا گروهی پژوهشی نیست، بل همه بشریت و تمام انسانیت را می طلبد. هر کس و در هر سرزمین و نژاد و فرهنگ و اعتقاد است با هر اندازه از امکانات و توان فکری و دریافت و موقعیّت، می سزد تا برای رهانیدن « عدالت » از زنجیر آن مثلث شوم « زر، زور، تزویر » و از « زندان تاریخ » تلاش نماید. و پاسخ گوی و معیار و میزان و مصداق به واقع پیوسته ی این دادورزیِ آرمانی و نیاز انسان امروز و فردا و همیشه ی تاریخ : علی است فرزند ابوطالب و پرورش یافته ی مکتب توحیدی – انسانی قرآن . همین و بس! آن علی که به او خبر داده اند که به یک زن – یهودی یا نصرانی – آن هم از سوی سپاه معاویه توهین شده، گردنبند و خلخال او را کشیده اند، از روی درد ناله سر می دهد: « ... حالی که آن ستمدیدگان برابر آن متجاوزان، جز زاری و رحمت خواستن، سلاحی نداشته اند. سپس غارتگران، پشتواره ها از ثروت مسلمانان بسته، نه کُشته ای بر جای نهاده و نه خَسته ( مجروح و زخم خورده )، به شهر خود بازگشته اند. اگر از این پس، مردی مسلمان از غم چنین رخداد بمیرد، چه جای ملامت است، که در دیده ی من شایسته ی چنین کرامت است »! ( نهج البلاغه خ27) آری! علی ، « مرد شمشیر و سخن و سیاست »، مردی که « احساسی به نرمی و رقّت یک عارف » دارد و « ژرف نگری و اندیشه ای به استحکام یک حکیم ». در « خود خویشتن بانی » ( تقوا ) و «دادورزی » چندان سرسخت است و استوار که او را « در جمع یاران » و حتّی در « چشم برادر » - عقیل – بردباری ناپذیر ساخته است. همان علی که در میان دوستان و آشنایان « تنها » است. آن وجودی که به گفته ی شبلی شُمیِّل از پیشوایان منطق مادی : « بزرگ بزرگان جهان و یکتا نسخه ی زمان بود که جهان شرق و غرب در عالم قدیم و جدید صورتی به سان این نسخه که برابر با اصل باشد، به خود ندیده است ». آن که به کارگزار خویش سفارش می کند: « برابر توده ی مردم فروتن باش، و آنان را با گشاده رویی و نرمخویی بپذیر. و با همگان یکسان نگاه کن » تا « بزرگان – همان چشم پرکن های صاحب جاه و ثروت – در تو طمع ستم بر ناتوانان نبندند. و ناتوان ها از عدالتت ناامید نگردند » ( نامه ی 46 ). آن علی که « خانه ی کوچکش در کوفه »، « قصرشکن » بود و  « با استوار گامی و شجاعت و زهد و قناعت – و کمتر از کفاف یک زندگی معمولی در دوره ی زمامداری اش – و حق طلبی و عدل گستری و مساوات خواهی اش بر دنیا عصیان ورزید » ( الامام علی / عباس محمود عقاد / 8). آن علی که « به دنیا پا گذاشت حالی که شهادت بر چهره اش مکتوب بود. و از دنیا به در رفت و شهادت بر همان چهره با ضربت شمشیر نقش بست » ( همان /108 ). آن علی، که کارلایل انگلیسی می گوید: « از سرچشمه ی وجدانش خیر و نیکی می جوشید. از دلش شعله های شور و حماسه زبانه می زد. در کوفه غافلگیر و کشته شد. شدّت و سرسختی در دادورزی اش سبب این جنایت گردید ». آن بزرگ انسانی که چکاد انسانیت و کمال را در ذهن و اندیشه و وجدانش با ایثار و عطوفت و بردباری و تسامح برخوردی و از خودگذشتگی و برمحور «حق » و « راستی » غرس نمود و با « زلال عدالت » آبیاری اش کرد. و این نهال تنومند و جاودانه و منشور آزادگی را برای عبرت و درس در همیشه ی زمان، درباره ی قاتلش به فرزندانش – حسن و حسین – این گونه سفارش نمود: « بنگرید! اگر من از این ضربت مُردم، او را تنها یک ضربت بزنید. و دست و پای و دیگر اندام او را مَبرید» ( نامه ی 47 ) . و اگر او را عفو کنید به تقوا نزدیکتر است! آری! آن علی که : « حق و عدالت در او، دو صفت همراهند و دو گردن بند بی همتا و درخشان. در وجدانش احسانند، در بیانش برهان و در شمشیرش برنده و قاطع » ( سلیمان کتّانی / امام علی مشعلی و دژی ) و تمامی این قاطعیت و صراحت و راستی در بیان و درستی در کردار در یک مسیر است و یک سمت و سوی را پی می گیرد و آن هم در یک کلمه:« حاکمیت عدل و حق توحیدی ». و در نتیجه آزادی انسان از « نظام سفیانی » که « یک نظام حاکم جهانی » است. و علی، « امام » است و « امامی که باید باشد و نیست، و تاریخ و انسان همواره می ساخته است. امّا در تاریخ یک نمونه هست. و فراتر از این : علی، نه تنها امام می باشد که یک خانواده ی امام است». و « شیعه ی علوی » یک جریان استوار گام و « معترض » که « عدالت مطلق انسانی » را پی گرفته و می گیرد. و این « خانواده ی امام » از حضرت امیر تا قائم آل محمّد ادامه می یابد. و این « مهدی موعود » است که در نهایت و برای تحقّق و عینیّت اجتماعی بخشیدن به این « حاکمیت حق و عدل توحیدی » قیام می کند و « نظام سفیانی » را که بنیانش بر تزویر و نفاق و حق کشی و ستم همگانی و جهانی است، در هم می شکند و بشریت را از « استضعاف » و « استثمار » و « استعمار » آزاد و رها می سازد. و صدق بیان مولای متقیّان و مژده ای او را که گفت: « لَتَعطَفَنَّ الدُنیا علینا بَعد شماسها ...» ( نهج البلاغه /209). دنیا پس از سرکشی روی به ما نهد، چون ماده شتر بدخوی و چموش که به بچه خود مهربان بُوَد. سپس این آیه را خواند که: « وَ نریدُ اَن نَمُنَّ علی الذین استضعفوا ... » ( قصص /5). در پیوند با این معیار وزین: « ملّت و مردمی که در انتظار مصلح اند باید خود صالح باشند » ( حکیمی محمدرضا /خورشید مغرب ) به اثبات می رساند. والسّلام                               
                                                                                         محمّد حسن توکّل گلپایگانی
                                                                                             گلپایگان – اسفند 98 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.