مطالب ادبی

فرهنگی

مطالب ادبی

فرهنگی

دریافت ها و آزموده ها

دریافت ها و آزموده ها

(2)

به فراخور زاد روز فاطمه ی زهرا (س)

در این یاد داشت و دریافت کوتاه قصد ندارم تا از حضرت فاطمه و زندگی و گذران سراسر درد و رنج و حماسه و عشق و دوستی و یک رنگی و معصومیت و نیایش و پرستش و اعتراض و فریادهای فاطمه علیه استبداد و خودکامگی مردان و از این موارد، بنویسم. یا بنویسم که اصلاً چرا پیوسته از فاطمه دم می زنم و بهانه ای به دست می آورم تا اگر فرصت و امکان و احساس و ذوقی برایم باقی باشد، گوشه ای از حیات بارور و گران سنگ و در عین حال، مظلومانه ی فاطمه ی زهرا را فرا روی آورده، تصویری از آن را هر چند ناقص و ناتمام و در اندازه فهم و دریافت و نیاز در زمان و شرایط بنویسم. و نیز در نظر ندارم تا به گونه ای رسمی و باب روز، با تبریک و تهنیت و بازی با واژه ها، خودم و دیگران را سرگرم کرده، دلم خوش باشد که زاد روز فاطمه را بزرگ داشته و خود را از دوست داران و پیروان مکتب و روش او جا بزنم!! و از زن و روز او بنویسم و در روزگاری که وحشی ترین برخوردها و طرح ها و برنامه ها در نابود کردن حقوق انسانی زن، نه گستره ی سکسوالیته و بردگی نوین؛ چونان که سیل به سوی زن، و تکرار می کنم: حقوق انسانی زن جاری و ساری است، باز هم بکوشم و بکوشیم تا سرنوشت و حقوق انسانی زن را پایمال خودسری و خودخواهی و هوس بازی و انحرافمان از «سنگ طراز ارزش های اخلاقی و انسانی و ایمانی» سازیم. که باورمندانه و با قاطعیت و آگاهی می نویسم: فاطمه ی زهرا، همان سنگ طراز و زر سنجه ی ارزش ها بوده و هست تا همیشه ی زمان. مهّم هم نیست کسی آن را بپذیرد یا از آن روی گرداند.

            امّا آنچه را می خواهم در این جا بنویسم و شَکوای قلم را متوجّه استاد بزرگ تاریخ دانشگاه تهران، مرحوم باستانی پاریزی نمایم این است که استاد در مصاحبه ی کیهان فرهنگی (94/11/4) فرمودند: «شیخ انصاری، این آموزگار بزرگ با انبوه نوشته ها می گوید: اگر عیال من از حقّش نمی گذشت، من نمی توانستم این کتاب ها را بنویسم» جدّاً دست مریزاد بر این همه سپاسگزاری و قدردانی! من اصلاً شیخ انصاری را نمی شناسم و حتّی یک سطر درباره ی زندگی او نخوانده و نمی دانم. چون مربوط به کار و تحصیل من نبوده و نیست و نیازی هم نبوده که به سراغ او بروم. و جایگاه علمی، معنوی و ارزشی او را نیز نمی دانم. تنها از کسانی شنیده ام که از مقامی بالا در حوزه های علمی و در میان روحانیون برخوردار بوده و هست. بنا بر این روی سخن با شیخ انصاری و جز او نیست. بلکه با خواندن این عبارت یک پرسش از نویسنده ی به واقع، پژوهشگر و آگاه به مسایل دارم که ذهن مرا مشغول کرده است: بی هیچ ساده انگاری و چشم پوشی و به راستی مگر «زن» در گذشته تاریخ و به ویژه تاریخ و فرهنگ ما، چه جایگاهی داشته و از چه حقوقی؛ باز هم حقوق انسانی و از جمله اقتصادی و زیستی برخوردار بوده است، جز زیر سلطه بودن و تسلیم و فرمان بردار، کتک خوردن و آسیب دیدن و «ضعیفه» نامیده شدن و محرومیّت از خواندن و نوشتن، و مفسران قرآن که طبیعتاً مردان بودند، «الرّجال قوّامون» را «مسّلطون» تفسیر کردند و از زمانی که شناسنامه باب شد، چون زن به شوی می رود، تغییر ماهیّت داده، با عنوان خانوادگی شوهر او را می نامند و می شناسند و خیلی تا خیلی چیزهای دیگر که همه می دانند و می دانیم و آزموده ایم و کارگردانش بوده و هستیم، و نیاز به گسترده نویسی و شاهد مثال آوردن نمی باشد، زیرا عیان کنونی- نه گذشته- گواه است و وام خواه بیان نیست، تا امروز شیخ انصاری را در سپاسگزاری از چشم پوشی حقّ خودش (که یعنی زن) و بزرگ داشت مقام و جایگاه و از خودگذشتگی زن و عظمت شیخ که این عبارت وزین را گفته است، به رخ خودمان بکشیم و ببالیم که آقا این گونه فرموده است؟! همین و بس.

         و امّا تو، ای زن، ای مادر و «مرکز پرگار و کاروان سالار عشق» و تو ای «حافظ جمعیت خیرالاُمم» و تو ای مادر که خود می دانی و باور داری که:

           سیرت فرزندها از امهّات

                              جوهر صدق و صفا از امهّات

می باشد و «مادران را اُسوه کامل بتول» است، و آن پرورش یافته ی کانون وحی و انسانیّت در اوج، و 

    آن ادب پرورده ی صبر و رضا

                                       آسیا گردان و لب، قرآن سُرا

نیک و با اندیشه و خردورزانه دریاب و به هوش که:

         طینت پاک تو ما را رحمت است

                                                قوّت دین و اساس ملّت است

            کودک ما چون لب از شیر تو شست

                                                          «لا اِله» آموختی او را نخست

           ای امین نعمت آیین حق

                                      در نفس های تو سوز دین حق

          دور حاضر تر فروش و پر فن است

                                  کاروانش نقد دین را رهزن است

          صید او آزاد خواند خویش را

                                  کُشته ی او زنده داند خویش را

و تو ای فرشته ی پاکی و ارزش و خود خویشتن بانی (تقوا) و تو که «آب بند نخل جمعیّت» و نیز «حافظ سرمایه ی ملِّت» می باشی، «خیز و جان نو بده هر زنده را» و با این خودباوری و این دریافت و معرفت که: «پس به قدر استواری زندگی است»، شیفته سار و مهرورزانه که آمیخته است سرشت تو را، «از قُم خود زنده تر کن، زنده را»؛ آن هم با پذیرای این پیشکش اقبال لاهوری (دیوان شعری/104) که:

             فطرت تو جذبه ها دارد بلند

                                      چشم هوش از «اُسوه ی زهرا» مبند!

ادامه دارد...

                          محمّد حسن توکّل گلپایگانی 

                           دی ماه 1400 




دریافت ها و آزموده ها

(1)

گر به خود محکم شوی، سیل بلا انگیز،

چیست؟

             از یاد نمی برم که زندگی و گذرانم پیوسته و در همیشه با رخداد همراه بوده و هست. و این اوج ارزش است برای من. زیرا بر این باور بوده و هستم و در عمل این باور را به اثبات رسانیده ام که: جوهره ی انسان- زن یا مرد- در رخدادها نمودار می شود، و پایدار و استوار گام و نستوه در ایستادن. و هر امری از امور و هر روی دادی را مرکوب ساختن و بر آن، سوار شدن و راه را و رفتن و شدن را پی گرفتن.

         سال 59 بود. با خانواده برای کاری آموزشی به تنکابن در شمال رفتیم و من کتاب «الحیاه» استاد حکیمی را کار می کردم و شب ها به ترجمه ی یک کتاب تفسیر قرآن تا نیمه های شب می پرداختم. دو ماه تابستان در آنجا بودیم. هر روز عصرها را به دلیل نزدیک بودن منزلمان به دریا، برای شنا می رفتم. نزدیک به دو ساعت در دریا شنا می کردم. نه راه نمایی بود، نه کمک کاری. و من هم برخوردار از شور جوانی و دست و پا و تنفّس برای شناگری در دریای پر امواج و بس خطرناک! بی آنکه هیچ شناختی از وضع دریا داشته باشم. شنا می کردم و در دل امواج پیش می رفتم. خود هم نمی دانستم که به کجا می روم و چه سر انجامی بهره ام خواهد شد. گاه درون موج که چونان کوه بود، می رفتم و از روی دیگر بیرون می آمدم. گاه بر امواج سوار می شدم و روی موج می رفتم. و بی هیچ ترس یا محاسبه ای (دقّت) از ساحل دور می شدم و دور!

             اکنون و پس از 36 سال می نویسم: زندگی چونان است که دریایی بی ساحل. انباشته از امواج بلاخیز و طوفان های مرد افکن! امّا بنا بر اصل: «هم به قدر استواری زندگی است» (اقبال لاهوری)، مرد آن مرد است که این امواج و طوفان های حیات را ابزار گیرد و وسیله، و هرگز فراموش نکند که: «انسان، یک انرژی فشرده است». به میزانی که این انرژی را نیک و درست به کار گیرد، خویشتن وجودی اش شکوفا شده و می بالد. و این امواج و طوفان ها، دقیقاً به خدمت او در می آید. که یعنی: هر یک، حیات زا و فرح بخش می شوند. (دقت) و توانستن و سرفرازی در جای ترس و نبودِ حسابگری قرار گرفته، ساحل نجات را بهره ی انسان می سازد. زیرا که «گشایش»، حاصل در سختی قرار گرفتن است. بنابر این به بیان اقبال لاهوری: 

         موج را از سینه ی دریا گسستن می توان       بحر بی پایان به جوی خویش بستن می توان

و فراتر از این:

          گر به خود محکم شوی، سیل بلا انگیز چیست؟  مثل گوهر در دل دریا نشستن می توان

و بالاتر و بالاتر. آن هم در یک سیر درونیِ معنوی و کاویدن و پیراستن خویشتنِ وجودی ِ خویش و گام نهادن در سلوک عرفانی؛ «می توان جبریل را گنجشک دست آموز کرد»!! آری! می توان. اگر بخواهیم، اراده کنیم و حرکت؛ می توانیم.

.....ادامه دارد.

                           محمّد حسن توکّل گلپایگانی

                           دیماه 95، بازنویس دی ماه 1400        

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.